اسم ( noun )
• (1) تعریف: a group of eggs incubated or hatched at the same time.
• مشابه: brood, hatch
• (2) تعریف: a tightly packed group of people or animals.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clutches, clutching, clutched
• : تعریف: to hatch (chickens or other birds).
• مشابه: hatch
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clutches, clutching, clutched
• (1) تعریف: to grab with or as if with the hands; seize.
• مترادف: grab, grasp, nab, seize, snatch
• متضاد: release
• مشابه: capture, catch, grip, take
- He clutched his briefcase and stormed out of the house.
[ترجمه ترگمان] کیفش را گرفت و با خشم از خانه بیرون رفت
[ترجمه گوگل] او کیف پولش را جمع کرد و از خانه خارج شد
- She clutched her mother's hand as they entered the hospital.
[ترجمه ترگمان] وقتی وارد بیمارستان شدند، دست مادرش را گرفت
[ترجمه گوگل] وقتی که وارد بیمارستان شد، دست مادرش را گرفت
- He clutched her shoulders and begged her to come with him.
[ترجمه ترگمان] شانه های خود را گرفت و از او خواهش کرد که همراه او بیاید
[ترجمه گوگل] او شانه هایش را جمع کرد و از او خواست که با او بیاید
• (2) تعریف: to keep in a firm grasp; hold tightly; grip.
• مترادف: clasp, grasp, grip
• مشابه: clench, hold
- She clutched her son to her, shedding tears of relief at his safe return.
[ترجمه ترگمان] او نیز پسرش را در آغوش گرفت و از بازگشت سالم او اشک ریخت
[ترجمه گوگل] او پسرش را به او تقدیم کرد، در حالی که در بازگشت امن خود، اشک های امدادی را از بین برد
- He clutched the railing as he leaned over to look down at the river.
[ترجمه پوریا بهداروند] او نرده را محکم گرفت در حالی که خم شد تا نگاهی به پائین به سوی رودخانه بیندازد
[ترجمه ترگمان] به نرده تکیه داد و خم شد تا به رودخانه نگاه کند
[ترجمه گوگل] او در حالی که به پایین به رودخانه نگاه کرد، نرده را به هم زد
- The little boy clutched his teddy bear as he was wheeled into surgery.
[ترجمه ترگمان] پسرک همان طور که به اتاق عمل می آمد، خرس عروسکی او را بغل کرد
[ترجمه گوگل] پسر کوچولو خرس عروسکی او را به جراحی چرخاند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to try to seize (usu. fol. by "at").
• مترادف: grasp
• مشابه: grab, pluck, seize, snatch, tear
- He clutched at a branch as he fell from the tree.
[ترجمه ترگمان] او شاخه درختی را که از درخت افتاده بود چنگ زد
[ترجمه گوگل] او از یک درخت سقوط کرد
- She clutches at every opportunity that comes her way.
[ترجمه پوریا بهداروند] او به هر فرصتی که سر راهش می آید چنگ میزند
[ترجمه ترگمان] از هر فرصتی که سر راهش سبز می شود چنگ می زند
[ترجمه گوگل] او در هر فرصتی که از راه او می آید، چسبیده است
اسم ( noun )
مشتقات: clutchy (adj.), clutchingly (adv.)
• (1) تعریف: a firm grasp or grip.
• مترادف: clench, grip
• مشابه: bite, clasp, grasp
- He lost his clutch on the gun, and the police officer was able to grab it from him.
[ترجمه ترگمان] دستش را روی اسلحه اش گذاشت و افسر پلیس توانست آن را از او بگیرد
[ترجمه گوگل] او کلاچ خود را بر روی اسلحه از دست داد و افسر پلیس توانست از او برداشت کند
• (2) تعریف: (usu. pl.) control or power, esp. of a hostile sort.
• مترادف: grasp
• مشابه: control, custody, hold, mastery, power
- He was not killed but fell into the clutches of the enemy.
[ترجمه ترگمان] او کشته نشد بلکه به چنگال دشمن افتاد
[ترجمه گوگل] او کشته شد اما به چنگال دشمن افتاد
- She prayed that her daughter would avoid the devil's clutches.
[ترجمه ترگمان] دعا می کرد که دخترش از چنگ شیطان بپرهیزد
[ترجمه گوگل] او دعا کرد که دخترش از چنگال شیطان جلوگیری کند
• (3) تعریف: the act of seizing or holding firmly.
• مترادف: clasp, grab, grasp, grip, hold, seizure, snatch
• مشابه: capture
- His clutch on the handle was tight and unshakable.
[ترجمه ترگمان] محکم دستگیره را گرفته بود
[ترجمه گوگل] کلاچ او بر روی دسته بود تنگ و unshakable
• (4) تعریف: a mechanical device for engaging and disengaging two shafts or other moving parts of an engine, as in an automobile.
- You have to use the clutch when you change gears.
[ترجمه ترگمان] وقتی دنده ها رو عوض می کنی باید از کلاچ استفاده کنی
[ترجمه گوگل] شما باید از کلاچ هنگام چرخ دنده ها استفاده کنید
• (5) تعریف: the lever, pedal, or the like that activates such a device.
- You operate the clutch with your left foot.
[ترجمه ترگمان] تو با پای چپت کار می کنی
[ترجمه گوگل] کلاچ را با پای چپ خود کار می کنید
• (6) تعریف: a tense, crucial situation.
• مترادف: crisis, crunch, pinch
• مشابه: emergency
- He always panics in a clutch.
[ترجمه ترگمان] همیشه توی یه چنگ وحشت می کنه
[ترجمه گوگل] او همیشه در یک کلاچ پریشان است