کلمه جو
صفحه اصلی

conscience


معنی : وجدان، ضمیر، باطن، دل
معانی دیگر : شعور، (مهجور) افکار و احساسات درونی، ذمه

انگلیسی به فارسی

وجدان، ضمیر، ذمه، باطن، دل


وجدان، ضمیر، باطن، دل


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
مشتقات: conscienceless (adj.)
(1) تعریف: the human faculty that enables one to decide between right and wrong conduct, esp. in regard to one's own actions.

- His conscience plagued him after he deceived his friend.
[ترجمه علی] نفس او پس از فریب دوستش آزرده خاطر بود.
[ترجمه •○♡M♡○•] او بعد از اینکه دوستش را فریب داد عذاب وجدان گرفت
[ترجمه ترگمان] وجدانش پس از فریب دادن دوستش به ستوه آمده بود
[ترجمه گوگل] وجدان او پس از او دوست او را فریب داد
- Since I did nothing wrong, my conscience is clear.
[ترجمه صبا] از آن جا که من هیچ کاری نکردم ، وجدانم آسوده است
[ترجمه ترگمان] ، از اونجایی که کار اشتباهی نکردم وجدانم راحته
[ترجمه گوگل] از آنجا که من هیچ کاری نکردم، وجدان من روشن است

(2) تعریف: moral integrity.

- As a man of conscience, he could not carry out orders that he believed immoral.
[ترجمه ترگمان] به عنوان یک مرد وجدان نمی توانست از دستورها سرپیچی کند
[ترجمه گوگل] به عنوان یک مرد وجدان، او نمیتوانست دستوراتی را که به اعتقاد غیر اخلاقی برسد انجام دهد
- Their decision had nothing to do with conscience, but rather with an attempt to save face.
[ترجمه علی] تصیم آنها از روی وجدان نبوده و صرفا برای جلوگیری از خدشه دار شدن وجهه گرفته شده.
[ترجمه ترگمان] تصمیم آن ها هیچ ربطی به وجدان نداشت، بلکه با تلاشی برای نجات دادن صورت
[ترجمه گوگل] تصمیمشان هیچ ارتباطی با وجدان نداشت، بلکه با تلاش برای نجات صورت

• sense of right and wrong
your conscience is the part of your mind that tells you what you should or should not do.
conscience is doing what you believe is right even though it might be unpopular, difficult, or dangerous.

مترادف و متضاد

moral sense


Synonyms: censor, compunction, demur, duty, inner voice, morals, principles, qualms, right and wrong, scruples, shame, small voice, squeam, still small voice, superego


Antonyms: immorality


وجدان (اسم)
breast, conscience, superego

ضمیر (اسم)
heart, ego, mind, conscience, pronoun, soul

باطن (اسم)
conscience, inside

دل (اسم)
heart, midst, spunk, conscience

جملات نمونه

to have a clear conscience

وجدان پاک داشتن


The murderer's conscience tormented him.

آدم‌کش از وجدان خود رنج می‌برد.


I don't want that matter on my conscience.

نمی‌خواهم آن موضوع وجدانم را ناراحت بکند.


1. guilty conscience
عذاب وجدان

2. his conscience told him not to do anything wrong
وجدان به او ندا داد که هیچ کار خلافی نکند.

3. let conscience be our sole judge
بگذار وجدان یگانه داور ما باشد.

4. operant conscience
وجدان موثر

5. pang of conscience
عذاب وجدان

6. the murderer's conscience tormented him
آدمکش از وجدان خود رنج می برد.

7. the public conscience slumbers
وجدان اجتماعی در خواب غفلت فرو رفته است.

8. in all conscience
منصفانه،وجدانا،به هر دلیل (منطقی و معقول)

9. on one's conscience
عذاب وجدان،احساس گناه

10. a prick of conscience
عذاب وجدان

11. a twinge of conscience
عذاب وجدان

12. remorse pricked his conscience
ندامت وجدانش را عذاب می داد.

13. the duel between conscience and lust
درگیری میان وجدان و شهوت

14. the voice of conscience
ندای وجدان

15. the worm of conscience
عذاب وجدان

16. to disobey one's conscience
از وجدان خود پیروی نکردن

17. to obey one's conscience
به وجدان خود گوش فرا دادن

18. to search one's conscience
به وجدان خود مراجعه کردن

19. with a clear conscience
با وجدانی آسوده

20. a salve for his conscience
مایه ی آرامش وجدان او

21. she was smitten by conscience
وجدان او را عذاب می داد.

22. to have a clear conscience
وجدان پاک داشتن

23. everybody must do what his conscience dictates
هر کس باید طبق ندای وجدان خود عمل کند.

24. he tried to salve his conscience by giving money to the poor
با دادن پول به فقیران کوشید که وجدان خود را آرام کند.

25. i don't want that matter on my conscience
نمی خواهم آن موضوع وجدانم را ناراحت بکند.

26. to them this is a point of conscience
در نظر آنان این یک موضوع وجدانی است.

27. what he had done weighed on his conscience
اعمالی که انجام داده بود وجدان او را معذب می کرد.

28. one must listen to the dictates of one's conscience
آدم باید به ندای وجدان خود گوش فرا دهد.

29. A guilty conscience is a self-accuser [a thousand witness].
[ترجمه علی اکبر منصوری] یک عذاب وجدان، یک خود ملامت گر است ( یکهزار شاهد )
[ترجمه ترگمان]یک وجدان مقصر، متهم کننده [ هزار شاهد ] است
[ترجمه گوگل]وجدان گناه یک متهم است [هزاران شهادت]

30. A guilty conscience feels continual fear.
[ترجمه علی اکبر منصوری] یک وجدان گناهکار، احساس ترس همیشگی دارد
[ترجمه ترگمان]یک وجدان گناهکار احساس ناراحتی می کند
[ترجمه گوگل]وجدان گناه احساس ترس مستمر می کند

اصطلاحات

on one's conscience

عذاب وجدان، احساس گناه


in all conscience

منصفانه، وجداناً، به هر دلیل (منطقی و معقول)


پیشنهاد کاربران

conscience ( روان‏شناسی )
واژه مصوب: وجدان
تعریف: آگاهی از پیامدهای اخلاقی و اجتماعی رفتار شخصی

Prisoner of conscience زندانی عقیدتی

in good conscience =in all conscience
عملکرد منصفانه

خودآگاهی

وجدان

conscience با consciousness و self consciousness تفاوت معنایی داره
conscience = وجدان باطن شعور
consciousness = آگاهی یا خودآگاهی
consciousness mind = ضمیر خودآگاه
self consciousness = خودآگاهی

منصفانه


کلمات دیگر: