definite

معنی : قطعی، صریح، معلوم، محدود، روشن، مسلم، مقرر، تصریح شده

معانی دیگر : (دارای حدود مشخص) معلوم، معین، مشخص، دانسته، (دارای معنی مشخص) واضح، آشکار، هویدا، پیدا، محرز، حتمی، بی گمان، بی چون و چرا، (گیاه شناسی) دارای تعداد معینی پرچم، (دستور زبان) معرفه

انگلیسی به فارسی

معین، قطعی، تصریح‌شده، صریح، روشن، معلوم

قطعی، مسلم، روشن، صریح، محدود، معلوم، مقرر، تصریح شده

انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )

مشتقات: definiteness (n.)

• (1) تعریف: clearly defined or fixed, as opposed to being undecided, undetermined, or general; precise; exact.
• مترادف: definitive, explicit, precise, unequivocal
• متضاد: equivocal, indefinite, undecided, undetermined, vague
• مشابه: clear, decisive, distinct, flat, particular, specific

- We need to have a definite answer by next week.

[ترجمه رضا سعیدی] ما باید یک پاسخ قطعی تا هفته آینده داشته باشیم

[ترجمه ترگمان] باید تا هفته دیگه جواب قطعی داشته باشیم
[ترجمه گوگل] ما باید یک پاسخ قطعی را تا هفته آینده داشته باشیم

- There was a definite reason why he had to leave, but he couldn't tell us.

[ترجمه فاطمه] دلیل محکمی برای رفتنش داشت، ولی نمی تونست بهمون بگه

[ترجمه ترگمان] دلیلی مشخص وجود داشت که چرا باید می رفت، اما نمی توانست به ما بگوید
[ترجمه گوگل] دلیل قطعی وجود دارد که چرا او مجبور به ترک است، اما او نمیتواند به ما بگوید

- Don't make any definite decisions until we all can discuss it.

[ترجمه ترگمان] هیچ تصمیمی نگیر تا همه ما بتونیم در موردش بحث کنیم
[ترجمه گوگل] تصمیمات قطعی را اتخاذ نکنید تا همه ما بتوانیم درباره آن بحث کنیم

• (2) تعریف: having precisely fixed limits.
• مترادف: circumscribed, delimited, determinate, fixed
• متضاد: indefinite
• مشابه: certain, clear-cut, limited, particular, precise, set, specific

- a definite region

[ترجمه ترگمان] یک منطقه مشخص
[ترجمه گوگل] یک منطقه مشخص

• (3) تعریف: unquestionable; certain; sure.
• مترادف: certain, clear
• متضاد: doubtful, tentative, uncertain
• مشابه: clear-cut, conclusive, decisive, indisputable, manifest, positive, pronounced, sure, tangible, unequivocal, unmistakable, unquestionable

- The police have no definite proof that he committed the crime.

[ترجمه عرفان] پلیس هیچ مدرک قطعی مبنی بر مرتکب شدن او در این جنایت را ندارد.

[ترجمه ترگمان] پلیس دلیل مشخصی نداره که اون جرم رو مرتکب شده باشه
[ترجمه گوگل] پلیس اثبات قطعی ندارد که مرتکب جرم شده است

- It is definite that the storm is coming.

[ترجمه ترگمان] مسلم است که توفان می وزد
[ترجمه گوگل] مشخص است که طوفان در حال آمدن است

• clear, decisive; limited; specific
if something is definite, it is firm and clear, and unlikely to be changed.
definite also means true rather than being someone's opinion or guess.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] معین، مشخص، قطعی، معلوم

مترادف و متضاد

قطعی (صفت)

absolute, decisive, definite, definitive, certain, final, unconditional, critical, decretive, decretory, positive, categorical, sure, last, categoric, conclusive, deterministic, trenchant, decided, magistral, terminative, peremptory, uncompromising, irrevocable

صریح (صفت)

straight, abstract, definite, definitive, clear, explicit, express, frank, unequivocal, precise, open, punctual, clean-cut, clear-cut, perspicuous

معلوم (صفت)

definite, certain, clear, active, given, apparent, determinate, intelligible, assignable, overt

محدود (صفت)

definite, adjacent, adjoining, moderate, limited, finite, confined, narrow, bounded, defined, terminate, determinate, limitary, parochial, straightlaced, straitlaced

روشن (صفت)

alight, light, bright, on, alive, clean, definite, explicit, express, unequivocal, shrill, vivid, set, transparent, intelligible, sunny, limpid, lucid, clean-cut, distinct, pellucid, clear-cut, cloudless, serene, diaphanous, eidetic, elucidated, fogless, luculent, legible, lightsome, nitid, perspicuous, transpicuous

مسلم (صفت)

definite, certain, apparent, sure, incontrovertible, undoubted, assured, doubtless

مقرر (صفت)

definite, established, appointed, fixed, settled, determinate

تصریح شده (صفت)

definite

exact, clear

Synonyms: audible, bold, categorical, clean-cut, clear-cut, clearly defined, complete, crisp, definitive, determined, distinct, distinguishable, downright, explicit, express, fixed, forthright, full, graphic, incisive, marked, minute, not vague, obvious, palpable, particular, plain, positive, precise, pronounced, ringing, severe, sharp, silhouetted, specific, straightforward, tangible, unambiguous, undubitable, unequivocal, unmistakable, visible, vivid, well-defined, well-grounded, well-marked

Antonyms: imprecise, indefinite, indistinct, inexact, not clear, obscure, uncertain, unclear, undefined, vague

fixed, certain, positive

Synonyms: assigned, assured, beyond doubt, circumscribed, convinced, decided, defined, determinate, determined, established, guaranteed, limited, narrow, precise, prescribed, restricted, set, settled, sure

Antonyms: indeterminate, inexact, uncertain, unfixed, unlimited, vague

جملات نمونه

1. a definite date

تاریخ معین

2. it is definite that he will resign

محرز است که استعفا خواهد داد.

3. "the" is a definite article

"the" حرف تعریف معرفه است.

4. his departure is definite

رفتن او حتمی است.

5. his meaning was quite definite

منظور او کاملا آشکار بود.

6. a news commentary with a definite anti-government slant

یک تفسیر سیاسی با محتوای کاملا ضد دولتی

7. It's impossible for me to give you a definite answer.

[ترجمه امیر] جواب صریح دادن برای من به تو، غیر ممکن است.

[ترجمه ترگمان]برای من غیر ممکن است که به تو جواب قطعی بدهم
[ترجمه گوگل]برای من غیرممکن است که به شما پاسخ قطعی بدهم

8. The date for the meeting is now definite: 5th March.

[ترجمه ترگمان]تاریخ برگزاری این نشست در حال حاضر مشخص است: پنجم مارس
[ترجمه گوگل]تاریخ جلسه مشخص شده است: 5 مارس

9. I have no definite plans for tomorrow.

[ترجمه ترگمان]من برای فردا برنامه مشخصی ندارم
[ترجمه گوگل]من هیچ برنامه مشخصی برای فردا ندارم

10. Can you give me a definite answer by tomorrow?

[ترجمه امیر] میتونی به من تا فردا یک جواب محکم و قطعی بدی؟

[ترجمه ترگمان]میتونی تا فردا یه جواب قطعی بهم بدی؟
[ترجمه گوگل]میتوانی پاسخ فردی به فردا بدهی؟

11. I can't say for definite who did it, but I certainly have my suspicions .

[ترجمه ترگمان]نمی توانم بگویم که چه کسی این کار را کرده، اما من شک دارم
[ترجمه گوگل]من نمی توانم بگویم که چه کسی آن را انجام داد، اما من مطمئنا سوء ظن هایم را دارم

12. His vague ideas crystallized into a definite plan.

[ترجمه ترگمان]افکار مبهم او روی نقشه مشخصی متمرکز شده بود
[ترجمه گوگل]ایده های مبهم او به یک طرح قطعی تبدیل شده است

13. Is it definite that he's leaving?

[ترجمه ترگمان]آیا قطعی است که او دارد می رود؟
[ترجمه گوگل]آیا قطعا او را ترک می کند؟

14. I've heard rumours, but nothing definite.

[ترجمه ترگمان]شایعاتی شنیده ام، اما هیچ چیز قطعی نیست
[ترجمه گوگل]شنیده ام شنیده ام اما چیزی مشخص نیست

15. It's too soon to give a definite answer.

[ترجمه ترگمان]خیلی زود است که جواب قطعی بدهم
[ترجمه گوگل]خیلی زود پاسخی قطعی داده می شود

16. They have very definite ideas on how to bring up children.

[ترجمه ترگمان]آن ها ایده های مشخصی درباره نحوه تربیت کودکان دارند
[ترجمه گوگل]آنها در مورد چگونگی پرورش کودکان، ایده های بسیار قطعی دارند

17. We insist upon a definite answer.

[ترجمه ترگمان]ما اصرار می کنیم که جواب قطعی داشته باشیم
[ترجمه گوگل]ما بر روی یک پاسخ قطعی اصرار داریم

a definite date

تاریخ معین

His meaning was quite definite.

منظور او کاملاً آشکار بود.

We will definitely need a car.

ما حتماً ماشین لازم خواهیم داشت.

His departure is definite.

رفتن او حتمی است.

It is definite that he will resign.

محرز است که استعفا خواهد داد.

"The" is a definite article.

«the» حرف تعریف معرفه است.

پیشنهاد کاربران

واضح - صریح - مطمئن

قطعی . . معلوم . . مشخص . .

معین

قطعی

در هر صورت

definite ( adj ) = distinct ( adj )
به معناهای: واضح، مشخص، روشن، صریح

معرفهdefinite

definite article
حرف تعریف مثل the

خوبه

کلمات دیگر: