کلمه جو
صفحه اصلی

define


معنی : معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن
معانی دیگر : (واژه) معنی دادن یا کردن، چم کردن، چم داشتن، (ماهیت چیزی را) معلوم کردن، شرح دادن، توضیح دادن، (عکس و غیره) به روشنی نشان دادن، تمیز دادن، (ویژگی چیزی را) برشمردن، متمایز کردن، (حدود و ثغور چیزی را) معلوم کردن، شناساندن

انگلیسی به فارسی

خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (قدرت) تحدید کردن، حدود چیزی را مشخص کردن


(مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن


(احساسات) شرح دادن، بازنمودن، توضیح دادن، روشن کردن


تعريف كردن، تعریف کردن، مشخص کردن، معین کردن، تعیین کردن، معنی کردن، معلوم کردن، متصف کردن، محدود کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: defines, defining, defined
مشتقات: definable (adj.), definably (adv.), definability (n.), definer (n.)
(1) تعریف: to explain or state the meaning of (a word or phrase).
مشابه: construe, explain, explicate, interpret

- Dictionaries attempt to define words clearly and precisely.
[ترجمه رسول] فرهنگ لغت ها تلاش می کنند کلمات را به طور واضح و دقیق معنی کنند
[ترجمه ترگمان] Dictionaries تلاش می کنند تا کلمات را به وضوح و به طور دقیق تعریف کنند
[ترجمه گوگل] واژهنامهها تلاش می کنند تا واضح و دقیق را تعریف کنند
- You should define unfamiliar terms at the beginning of your paper.
[ترجمه فاطمه بوکانیان] شما باید اصطلاحات ناآشنا را در ابتدای مقاله تان تعریف کنید.
[ترجمه ترگمان] شما باید واژه های ناآشنا را در ابتدای مقاله تان تعریف کنید
[ترجمه گوگل] شما باید در ابتدای مقاله خود شرایط نامعلومی را تعریف کنید

(2) تعریف: to describe the nature or essence of.
مترادف: characterize
مشابه: delineate, describe, designate, determine, represent

- Is there one quality that defines human beings?
[ترجمه ترگمان] آیا یک ویژگی وجود دارد که انسان ها را تعریف می کند؟
[ترجمه گوگل] آیا یک کیفیت وجود دارد که انسان را تعریف می کند؟

(3) تعریف: to establish or determine the limits or extent of.
مترادف: circumscribe, delimit, demarcate
مشابه: bound, describe, determine, establish, mark, mark off

- The boundaries of the farm are clearly defined.
[ترجمه سعید] مرزهای این مزرعه به روشنی تعیین شده اند.
[ترجمه ترگمان] مرزه ای این مزرعه به وضوح مشخص شده اند
[ترجمه گوگل] مرزهای مزرعه به وضوح تعریف شده است

(4) تعریف: to clearly specify.
مترادف: clarify, explain
مشابه: elucidate, expound, specify, spell out, state

- The property owner and the electrical contractor defined the terms of their agreement before any work on the house was begun.
[ترجمه ترگمان] مالک ملک و پیمان کار الکتریکی شرایط قرارداد خود را قبل از شروع کار بر روی این خانه تعریف کردند
[ترجمه گوگل] صاحب ملک و پیمانکار برق، شرایط قبل از هر کاری را در خانه آغاز کردند

• explain, clarify; limit, set boundaries
if you define something, you show, describe, or state what it is and what it is like.
if you define a word or expression, you explain its meaning.
if an object is defined, its visible outline is clearly shown.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] معنی کردن ؛ معین کردن ؛ تعریف کردن
[ریاضیات] تعریف کردن، بیان کردن، شناساندن

مترادف و متضاد

give description


معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

تعیین کردن (فعل)
assign, fix, specify, state, appoint, determine, define, assess, slate, locate, delimit, qualify, prescribe, tell off

معلوم کردن (فعل)
specify, reveal, manifest, determine, ascertain, define, locate

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

مشخص کردن (فعل)
specify, determine, define, distinguish, characterize

متصف کردن (فعل)
define, characterize

تعریف کردن (فعل)
praise, tell, define, describe, emblazon, unreel, re-count

معنی کردن (فعل)
explain, define, signify, interpret, translate, denote, give the meaning

Synonyms: ascertain, assign, call a spade a spade, characterize, construe, decide, delineate, denominate, denote, describe, designate, detail, determine, dub, elucidate, entitle, etch, exemplify, explain, expound, formalize, illustrate, interpret, label, lay it out, nail it down, name, prescribe, represent, specify, spell out, tag, translate


Antonyms: confuse, distort, tangle, twist


delimit, outline


Synonyms: belt, border, bound, circumscribe, compass, confine, curb, delineate, demarcate, distinguish, edge, encircle, enclose, encompass, envelop, establish, fence in, fix, flank, gird, girdle, limit, mark, mark out, rim, set, set bounds to, settle, stake out, surround, verge, wall in


جملات نمونه

1. define my duties, please
لطفا وظایف مرا معلوم بفرمایید.

2. some dictionaries define words well
برخی فرهنگ ها واژه ها را خوب معنی می کنند.

3. can you rightly define this word?
آیا می توانی این واژه را درست معنی کنی ؟

4. each student must define and explicate his values
هر یک از دانشجویان باید ارزش های خود را تعریف و روشن کند.

5. it is hard to define this word
معنی کردن این واژه مشکل است.

6. We need enemies to help define ourselves and our lives; they help us to know who we are not or who we do not want to be.
[ترجمه Halimi] ما به دشمن نیاز داریم تا به شناخت خودمان و زندگی مان کمک کند. آنها به ما کمک می کنند تا بدانیم چه کسی نیستیم و یا نمی خواهیم باشیم.
[ترجمه ترگمان]ما به دشمنان نیاز داریم تا خودمان و زندگی مان را مشخص کنیم؛ آن ها به ما کمک می کنند بدانند ما چه کسانی هستیم و نمی خواهیم که باشیم
[ترجمه گوگل]ما برای کمک به تعریف خود و زندگیمان نیاز دشمنان داریم؛ آنها به ما کمک می کنند تا بدانند که ما چه کسی نیستیم یا ما نمی خواهیم آن را داشته باشیم

7. There is only one person who can define success in your life and that's you.
[ترجمه ترگمان]تنها یک نفر وجود دارد که می تواند موفقیت را در زندگی شما تعریف کند و این شما هستید
[ترجمه گوگل]تنها یک نفر وجود دارد که می تواند موفقیت شما را در زندگی شما تعریف کند و این شما است

8. The duties of the post are difficult to define.
[ترجمه ترگمان]تعیین وظایف این پست دشوار است
[ترجمه گوگل]وظایف پست را تعریف می کند

9. The term 'mental illness' is difficult to define.
[ترجمه ترگمان]واژه بیماری روانی به سختی تعریف می شود
[ترجمه گوگل]اصطلاح 'بیماری روحی' دشوار است

10. We were unable to define what exactly was wrong with him.
[ترجمه ترگمان]ما نتونستیم بفهمیم دقیقا چه مشکلی براش پیش اومده
[ترجمه گوگل]ما قادر به تعریف دقیقی از اشتباه او نبودیم

11. It is very difficult to define the concept of beauty.
[ترجمه ترگمان]تعریف مفهوم زیبایی بسیار دشوار است
[ترجمه گوگل]مفهوم زیبایی بسیار دشوار است

12. How do you define laziness?
[ترجمه ترگمان]تنبلی را چگونه تعریف می کنید؟
[ترجمه گوگل]چطور لکنت را تعریف می کنید؟

13. Can you define the word "define"?
[ترجمه ترگمان]آیا می توانید کلمه \"تعریف\" را تعریف کنید؟
[ترجمه گوگل]آیا می توانید کلمه تعریف را تعریف کنید؟

14. This word is hard to define.
[ترجمه ترگمان]تعریف این کلمه دشوار است
[ترجمه گوگل]این کلمه سخت است برای تعریف کردن

15. The first step is to define and analyse the problem.
[ترجمه ترگمان]اولین قدم تعریف و تحلیل مساله است
[ترجمه گوگل]اولین گام این است که مشکل را تعریف و تحلیل کنید

16. We define education very broadly and students can study any aspect of its consequences for society.
[ترجمه ترگمان]ما تحصیل را به طور وسیع تعریف می کنیم و دانش آموزان می توانند هر جنبه از عواقب آن را برای جامعه مورد مطالعه قرار دهند
[ترجمه گوگل]ما تعریف بسیار گسترده ای را تعریف می کنیم و دانش آموزان می توانند هر جنبه ای از عواقب آن را برای جامعه مطالعه کنند

Some dictionaries define words well.

برخی فرهنگ‌لغت‌ها واژه‌ها را خوب معنی می‌کنند.


It is hard to define this word.

معنی کردن این واژه مشکل است.


a well-defined picture

تصویر واضح و روشن


reason defines mankind

ویژگی انسان عقل است


پیشنهاد کاربران

ایجاد کردن

تعریف کردن


تبیین کردن

پی بردن

توصیف کردن

تعریف کردن ، [ کلمه ] معنی کردن ⛸⛸
defining the word love can be very difficult
معنی کردن کلمه عشق می تواند خیلی سخت باشد

How can you define happiness?
چطور میتونی خوشحالی رو تعریف کنی؟

تشخیص دادن

چِماندن.


کلمات دیگر: