کلمه جو
صفحه اصلی

defiant


معنی : جسور، مخالف، مبارز، خیره چشم، بدگمان، بی اعتناء
معانی دیگر : ستیزجوی، ستیزگرای، سرسخت، مبارزه خواه، عرض اندام کننده، نافرمان، سرپیچی کننده، سرپیچگر، گردنکش، متجاوز، متجاسر، مظنون، معاند

انگلیسی به فارسی

بی‌اعتنا ، بدگمان، جسور، مظنون، مبارز، معاند، مخالف


تعصب، مبارز، جسور، بدگمان، مخالف، خیره چشم، بی اعتناء


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: defiantly (adv.)
• : تعریف: characterized by a bold disregard or contempt for authority or opposition; refusing to obey.
مترادف: insubordinate
متضاد: cooperative, submissive
مشابه: contemptuous, contumacious, disobedient, intractable, mutinous, rebel, rebellious, recalcitrant, resistant, revolting, ungovernable

- Upon hearing of the new regulations, the defiant workers went on strike.
[ترجمه ترگمان] با شنیدن مقررات جدید، کارگران مخالف اعتصاب کردند
[ترجمه گوگل] پس از شنیدن قوانین جدید، کارگران ناآگاه اعتصاب کردند
- His defiant behavior toward the guards resulted in severe punishment.
[ترجمه ف. فریدونی] رفتار گستاخانه او در مقابل نگهبانان، منجر به مجازات شدید اش شد!
[ترجمه ترگمان] رفتار defiant نسبت به نگهبانان منجر به مجازات شدید شد
[ترجمه گوگل] رفتار خشونت آمیز او نسبت به نگهبانان مجازات شدید بود
- Defiant writers published their works outside their country.
[ترجمه ف. فریدونی] نویسندگان جسور، آثارشان را در خارج کشور منتشر کردند!
[ترجمه ترگمان] نویسندگان Defiant آثار خود را در خارج از کشور منتشر کردند
[ترجمه گوگل] نویسنده های متقاعد کننده آثار خود را خارج از کشور منتشر می کنند

• resisting, opposing, disobedient
if you are defiant, you refuse to obey someone or you ignore their disapproval of you.

مترادف و متضاد

جسور (صفت)
wanton, presumptuous, rude, bold, defiant, forward, fresh, insolent, daring, bumptious, cocky, presuming, presumptive, assured, hardy, immodest, malapert, pert, bold-faced, flip, high-spirited, lippy, peart, venturous, pushing

مخالف (صفت)
contrary, contradictory, adverse, averse, dissident, antagonistic, defiant, opposing, dissenting, converse, antipodal, repugnant, reluctant

مبارز (صفت)
adversary, combatant, fighting, defiant, combative

خیره چشم (صفت)
defiant, insolent, impudent, cocky, graceless, cocksy, cynic, cynical

بدگمان (صفت)
defiant, suspicious, distrustful, mistrustful

بی اعتناء (صفت)
defiant, inobservant

disobedient, disregardful


Synonyms: aggressive, audacious, bold, challenging, contumacious, daring, gutsy, insolent, insubmissive, insubordinate, mutinous, obstinate, provocative, rebellious, recalcitrant, reckless, refractory, resistant, resistive, sassy, truculent


Antonyms: acquiescent, obedient, respectful, submissive, submitting, subordinating


جملات نمونه

1. "I refuse to be manipulated" the defiant young woman told her father.
زن جوان جسور به پدرش گفت: اجازه نمی دهم کسی مرا آلت دست قرار دهد

2. Professor Carlyle was defiant of any attempt to disprove his theory.
پروفسور "کارلایل" در مورد هر گونه تلاش برای رد کردن نظریه اش، معترض بود

3. Defiant of everyone, the addict refused to be helped.
فرد معتاد با مخالفت در مقابل همه، از اینکه کسی به او کمک کند سرباز می زد

4. they wanted him to repent but he was defiant to the end
از او خواستند که اظهار ندامت کند ولی او تا آخر سرسختی کرد.

5. Despite the criticisms, she remained defiant.
[ترجمه ترگمان]با وجود انتقادات، او همچنان جسور باقی ماند
[ترجمه گوگل]علیرغم انتقادات، او باقی مانده بود

6. The players are in defiant mood as they prepare for tomorrow'sgame.
[ترجمه ترگمان]بازیکنان در حالت defiant هستند و برای فردا آماده می شوند
[ترجمه گوگل]بازیکنان در حال آماده سازی برای فردا هستند

7. Billy continued to stand there, mute and defiant.
[ترجمه ترگمان]بیلی همچنان در همان جا ایستاده بود، ساکت و جسور
[ترجمه گوگل]بیلی همچنان ایستاده بود، بی صدا و بی حوصله

8. The Prime Minister was in defiant mood in the House of Commons yesterday.
[ترجمه ترگمان]نخست وزیر دیروز در مجلس عوام در وضعیت defiant بود
[ترجمه گوگل]نخست وزیر روز گذشته در مجلس عوام در حال ظهور خشمگین بود

9. The sacked workers were in defiant mood as they entered the tribunal.
[ترجمه ترگمان]کارگران اخراج شده در حالی که وارد دادگاه می شدند در حالت defiant بودند
[ترجمه گوگل]کارکنان گمنام در حال وارد شدن به دادگاه بودند

10. He was a bold and defiant little boy.
[ترجمه ترگمان]اون یه پسر شجاع و جسور بود
[ترجمه گوگل]او پسر کوچک و پرحاشی بود

11. They hurled defiant taunts at the riot police, who responded in kind.
[ترجمه ترگمان]آن ها به پلیس شورش که به نوعی عکس العمل نشان می دادند، ناسزا می گفتند
[ترجمه گوگل]آنها پلیس ضد شورش را مورد انتقاد قرار دادند و به نوعی پاسخ دادند

12. The terrorists sent a defiant message to the government.
[ترجمه ترگمان]تروریست ها یک پیام جسورانه به دولت فرستادند
[ترجمه گوگل]تروریست ها پیامی را به دولت می فرستادند

13. He had a slightly defiant air.
[ترجمه ترگمان]او کمی حالت تدافعی به خود گرفته بود
[ترجمه گوگل]او یک هوا کمی خیره کننده بود

14. She looked at him with a defiant air.
[ترجمه ترگمان]با حالتی جسورانه به او نگاه کرد
[ترجمه گوگل]او به او با هوشیاری نگاه کرد

15. Mason cuts a battered but defiant figure.
[ترجمه ترگمان]می سون قیافه ای درهم و درهم شکسته به خود گرفت و گفت:
[ترجمه گوگل]میسون یک چهره خردمندانه اما خائن را می کشد

16. Many defiant children are also unusually clever; figuring out ways to defeat your most sophisticated arguments.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از کودکان جسور به طور غیر معمول هوشمندانه هستند؛ به دنبال راه هایی برای شکست دادن most استدلال های شما هستند
[ترجمه گوگل]بسیاری از کودکان بی ادب نیز غیرعادی هوشمند هستند؛ بدانید راه هایی برای برداشتن استدلال پیچیده ترین شما

17. Some defiant children are very shy.
[ترجمه ترگمان]برخی از کودکان جسور خیلی خجالتی هستند
[ترجمه گوگل]برخی از بچه های خسته کننده بسیار خجالتی هستند

18. "Nothing is going to change," said a defiant Miller after his trial.
[ترجمه ترگمان]یک میلر مبارز پس از محاکمه گفت: \" هیچ چیز تغییر نخواهد کرد \"
[ترجمه گوگل]بعد از محاکمه او، میلر مدافع گفت: «هیچ چیز تغییر نخواهد کرد

They wanted him to repent but he was defiant to the end.

از او خواستند که اظهار ندامت کند؛ ولی او تا آخر سرسختی کرد.


پیشنهاد کاربران

قُد و گستاخ

لجباز. مخالف. اهل دعوا
she was in a defiant mood

- بی اعتنا/جسور/پُررو

defy. سرپیچی کردن

defiance سرپیچی

defiant. ؟ ( مخالف ، لجباز )

سرکش - بی پروا - جسور - یاغی - اهل شورش و تمرد - قُد - خیره چشم


کلمات دیگر: