کلمه جو
صفحه اصلی

inducted

انگلیسی به فارسی

القا شده، درک کردن، استنباط کردن، وارد کردن، گماشتن بر، اشنا کردن، القاء کردن


انگلیسی به انگلیسی

• formally installed in office; introduced; brought in, initiated; drafted into service (military)

جملات نمونه

1. i inducted them into the secrets of the trade
من آنها را به زیر و بم آن پیشه آشنا کردم.

2. he was inducted as the president of the college
او به عنوان رییس دانشگاه رسما به کار گمارده شد.

3. he was inducted into the air force
او را به نیروی هوایی (برای خدمت) فراخواندند.

پیشنهاد کاربران

وارد شدن، وارد کردن


کلمات دیگر: