کلمه جو
صفحه اصلی

disseminated


(verb transitive) تخم کاشتن، منتشرکردن

انگلیسی به انگلیسی

• dispersed; scattered widely; distributed

دیکشنری تخصصی

[زمین شناسی] پراکنده پراکنده بودن ماده معدنی در سنگ میزبان
[معدن] افشان (زمین شناسی اقتصادی)

جملات نمونه

1. the information disseminated by the radio
اطلاعات منتشر شده توسط رادیو

پیشنهاد کاربران

ترویج کردن، انتشاردادن ، پخش کردن

منتشر
disseminated infection: عفونت منتشر


کلمات دیگر: