کلمه جو
صفحه اصلی

plunge


معنی : شیرجه، غوطه، سقوط سنگین، گودال عمیق، سرازیری تند، شیب تند پیدا کردن، غوطه دادن، غوطه ور ساختن، فرو بردن، شیرجه رفتن، غوطه زدن، غوطهور شدن
معانی دیگر : (ناگهان در آب یا سوراخ و غیره) فرو کردن، غوطه ور کردن، (در آب یا جنگ و غیره) فرورفتن، فرو افتادن، افتادن، (با شدت) به طرف جلو یا پایین حرکت کردن، (زیاد) سراشیب شدن، سرازیر شدن، (جامه ی زنانه) چاک دار بودن (به طوری که بدن را نمایان سازد)، باز بودن، فرو پرش، نزول، غوطه وری، شنا، آب تنی، (کشتی) رجوع شود به: to pitch، (عامیانه) بی محابا قمار یا خرج یا سرمایه گذاری کردن، سرمایه گذاری یا قمار یا خرج بی واهمه، سقوط، افت ناگهانی، فرو روی، محل شنا، محل شیرجه رفتن، (استخر و غیره) محل عمیق، ژرفگاه، ناگهان داخل شدن

انگلیسی به فارسی

غوطه، شیرجه، گودال عمیق، سرازیری تند، سقوط سنگین،فرو بردن، غوطه ورساختن، شیب تند پیدا کردن، شیرجه رفتن، ناگهان داخل شدن


غوطه، شیرجه، سقوط سنگین، گودال عمیق، سرازیری تند، شیرجه رفتن، فرو بردن، غوطه ور ساختن، غوطهور شدن، غوطه دادن، شیب تند پیدا کردن، غوطه زدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: plunges, plunging, plunged
(1) تعریف: to propel abruptly or forcefully into a substance, esp. a soft or liquid one.
مترادف: douse
مشابه: drive, duck, dunk, immerse, propel, sink, submerge, thrust

- He plunged his burned hand into cool water.
[ترجمه ترگمان] دست سوخته اش را در آب سرد فرو برد
[ترجمه گوگل] او دست سوخته خود را به آب سرد فرو ریخت

(2) تعریف: to bring abruptly into a drastic change of condition.
مترادف: throw
مشابه: cast, drive, pitch, precipitate, sink, thrust

- The eclipse plunged the land into darkness.
[ترجمه ترگمان] خورشید در تاریکی فرو رفت
[ترجمه گوگل] گرفتگی زمین را به تاریکی فرو ریخت
- The leaders plunged the country into war.
[ترجمه ترگمان] رهبران کشور را به جنگ کشاندند
[ترجمه گوگل] رهبران کشور را به جنگ تحمیل کرد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to throw oneself into something.
مترادف: dive
مشابه: fling, hurl, throw

- The diver plunged into the pool.
[ترجمه ترگمان] غواص غرق در آب شد
[ترجمه گوگل] غواص سقوط کرد به استخر
- They plunged into a furious debate.
[ترجمه ترگمان] آن ها در یک بحث خشمگین غوطه ور شدند
[ترجمه گوگل] آنها به یک بحث خشمگین فرو ریختند

(2) تعریف: to move abruptly forward or downward.
مترادف: lunge, pitch, plummet
مشابه: cascade, dart, decline, descend, dive, fall, leap, swoop, tumble

- When the train stopped suddenly, he plunged into another passenger.
[ترجمه ترگمان] وقتی قطار ناگهان متوقف شد، او در یک مسافر دیگر فرو رفت
[ترجمه گوگل] هنگامی که قطار ناگهان متوقف شد، او به یک مسافر دیگر فرو ریخت
- On Friday, the temperature plunged to zero.
[ترجمه ترگمان] روز جمعه، دما به صفر رسید
[ترجمه گوگل] در روز جمعه، درجه حرارت به صفر رسید

(3) تعریف: to take action boldly or hastily.
مترادف: jump, leap, pounce
مشابه: dash, dive, spring

(4) تعریف: (informal) to speculate, or invest money recklessly.
مترادف: speculate
مشابه: gamble, invest, venture
اسم ( noun )
عبارات: take the plunge
(1) تعریف: the act of plunging.
مترادف: dive
مشابه: nose dive

- His plunge into the pool made a great splash.
[ترجمه mohamadda333] شیرجه اون در استخر صدای زیادی از شاپ شلپ ایجاد کرد
[ترجمه ترگمان] در حالی که خود را در آب فرو می برد، صدای شلپ شلپ شلپ در می آورد
[ترجمه گوگل] غوطه ور شدن او در استخر، یک چلپ چپاشت عالی بود

(2) تعریف: a sudden forward or downward movement; fall, leap, or dash.
مترادف: dive, drop, lunge, nose dive
مشابه: cast, dart, dash, decline, fall, fling, hurl, jump, leap, pitch, pounce, slump, spring, swoop, toss, tumble

- Tuesday's stock market plunge was a shock to investors.
[ترجمه ترگمان] سقوط بازار سهام در روز سه شنبه شوکی برای سرمایه گذاران بود
[ترجمه گوگل] افت بازار سهام در روز سه شنبه یک شوک برای سرمایه گذاران بود

• dive, instance of sinking (into water, etc.)
dive; gamble, wager; waste, squander; be thrown
if something plunges in a particular direction, it falls in that direction. verb here but can also be used as a singular noun. e.g. they were relying on the plunge into icy waters to kill me.
if you plunge an object into something, you push it quickly or violently into it.
to plunge someone or something into a state means to cause them suddenly to be in that state.
if you plunge into an activity, you suddenly get very involved in it.
if an amount or rate plunges, it decreases quickly and suddenly.
if you take the plunge, you decide to do something that you consider difficult or risky.
see also plunging.

دیکشنری تخصصی

[زمین شناسی] پلانژ، میل، زاویه میل، مقدار شیب ساختار خطی - * (زمین شناسی ساختمانی):تمایل محور چین یا سایر ساخت های خطی اندازه گیری شده در سطح قائم.این واژه اساساً برای هندسه چین ها به کار می رود. - * (نقشه برداری): (الف) نصب سیم اتصال افقی یک تئودولیت در جهت درجه ای که بین دونقطه از سطح شناخته شده قرار می گیرد.ب) ترانزیت - -
[معدن] زاویه میل چین (زمین شناسی ساختمانی)
[آب و خاک] ریزش-پرتاب

مترادف و متضاد

Antonyms: ascent, increase, rise


quick drop; enthusiastic attempt


Synonyms: belly flop, descent, dive, duck, dunk, fall, high dive, immersion, investment, jump, nose-dive, spree, submergence, submersion, swoop, venture


dive or fall fast


Synonyms: belly-flop, career, cast, charge, dash, descend, dip, drive, drop, duck, fling, go down, go the limit, go whole hog, hurtle, immerge, immerse, jump, keel, lunge, lurch, nose-dive, pitch, plummet, plunk, propel, rush, shoot the works, sink, sound, submerge, submerse, swoop, take a flyer, take a header, tear, throw, throw oneself, thrust, topple, tumble


Antonyms: ascend, increase, rise


شیرجه (اسم)
plunge, dive, somersault, somerset

غوطه (اسم)
plunge, duck, dive

سقوط سنگین (اسم)
plunge

گودال عمیق (اسم)
plunge

سرازیری تند (اسم)
plunge

شیب تند پیدا کردن (فعل)
plunge

غوطه دادن (فعل)
soak, cause to dive, dunk, immerse, cause to duck, plunge, immerge

غوطه ور ساختن (فعل)
soak, submerge, submerse, cause to dive, plunge, duck

فرو بردن (فعل)
stick, sink, pick, ram, immerse, plunge, swallow, dig in, stab, gulp, immerge, ingulf

شیرجه رفتن (فعل)
plunge, dive, jackknife

غوطه زدن (فعل)
plunge, duck, dive

غوطه ور شدن (فعل)
plunge, duck, dive

جملات نمونه

He plunged his sword into the lion's belly.

شمشیرش را در شکم شیر فرو کرد.


to plunge an oar into the water

پارو را در آب فرو بردن


1. a plunge into chaos
غوطه وری در هرج و مرج

2. to plunge an oar into the water
پارو را در آب فرو بردن

3. a refreshing plunge in the lake
شنای مفرح در دریاچه

4. if you plunge a piece of cotton in water, it becomes saturated
اگر یک تکه پنبه را در آب فرو کنی اشباع می شود.

5. take the plunge
(معمولا پس از تردید) کار جدید و ظاهرا مخاطره آمیزی را شروع کردن،توی گود پریدن

6. I was almost tempted to strip off and plunge straight into the pool.
[ترجمه ترگمان]تقریبا وسوسه شدم که لخت بشوم و مستقیم به طرف آبگیر شیرجه بروم
[ترجمه گوگل]من تقریبا وسوسه شدم که نوار را بیرون بکشم و مستقیما به استخر بیفتم

7. He braced himself for the icy plunge into the black water.
[ترجمه ترگمان]خود را در آب سرد فرو برد و خود را در آب تیره فرو برد
[ترجمه گوگل]او خود را برای غوطه ور شدن یخ به آب سیاه تبدیل کرد

8. The country might plunge into the abyss of economic ruin.
[ترجمه ترگمان]این کشور ممکن است در پرتگاه ورشکستگی اقتصادی فرو رود
[ترجمه گوگل]کشور ممکن است به غرق شدن در اقتصاد آسیب وارد کند

9. Stock prices bounced back after a steep plunge earlier this week.
[ترجمه ترگمان]پس از سقوط شدید در اوایل این هفته، قیمت سهام بالا رفت
[ترجمه گوگل]قیمت سهام در اوایل این هفته پس از فروپاشی تند تند شد

10. A strike would plunge the country into chaos.
[ترجمه ترگمان]اعتصاب، کشور را به هرج و مرج می کشاند
[ترجمه گوگل]اعتصاب این کشور را به هرج و مرج می اندازد

11. Plunge the pasta into boiling water.
[ترجمه ترگمان]پاستا را به آب جوش تبدیل کنید
[ترجمه گوگل]پاستا را به آب جوش بکشید

12. They have finally decided to take the plunge and get married.
[ترجمه ترگمان]آن ها بالاخره تصمیم گرفتند که شیرجه بروند و ازدواج کنند
[ترجمه گوگل]آنها سرانجام تصمیم گرفتند که از بین بروند و ازدواج کنند

13. His sudden plunge into the field of international diplomacy is a major surprise.
[ترجمه ترگمان]سقوط ناگهانی او در زمینه دیپلماسی بین المللی یک سورپرایز بزرگ است
[ترجمه گوگل]غافلگیری ناگهانی او در زمینه دیپلماسی بین المللی، شگفتی بزرگی است

14. He finally took the plunge and gave in his notice.
[ترجمه ترگمان]بالاخره آن را برداشت و به دقت نگاه کرد
[ترجمه گوگل]او سرانجام در حال غوطه ور شدن بود و به اطلاعش رسید

15. He took the plunge into the deep end.
[ترجمه ترگمان]او در اعماق عمیق فرو رفت
[ترجمه گوگل]او در حال غرق شدن در انتهای عمیق قرار گرفت

16. Bring the water to the boil and plunge the vegetables in.
[ترجمه ترگمان]آب را به جوش بیاورید و سبزیجات را در آن فرو کنید
[ترجمه گوگل]آوردن آب به جوش و سبزیجات را در

They plunged the country into debt.

آن‌ها کشور را تا خرخره بدهکار کردند.


He plunged the rod into the pipe to clear it.

او میله را در لوله فرو کرد تا آن را باز کند.


She fell off the rock and plunged into the river.

از صخره پرت شد و در رود افتاد.


The country plunged into war and blood.

کشور در جنگ و خون غوطه‌ور گردید.


He plunged himself into dissipation.

در عیش و عشرت غوطه‌ور شد.


Share prices plunged.

قیمت سهام تنزل شدید کرد.


The road turns and plunges.

جاده می‌پیچد و به‌شدت سراشیب می‌شود.


She was wearing a dress with a plunging neckline.

پیراهنی با یقه‌ی چاک‌دار پوشیده بود.


a plunge into chaos

غوطه‌وری در هرج‌و‌مرج


a refreshing plunge in the lake

شنای مفرح در دریاچه


اصطلاحات

take the plunge

(معمولاً پس از تردید) کار جدید و ظاهراً مخاطره‌آمیزی را شروع کردن، توی گود پریدن


پیشنهاد کاربران

to become suddenly lower; decrease dramatically

شیرجه زدن

وارد گود شدن

فرو رفتن، در ورطه چیزی رفتن/ بودن

به یک باره سقوط کردن

( قلب ) به تپش افتادن تپیدن

شیرجه زدن و فرو کردن
she took off his bra and plunge into the swimming
pool

he plunges her burned hand in to the water


✅سقوط کردن ( از کوه و غیره )

Four of the mountaineers plunged to their deaths when their ropes broke
چهار کوهنورد سقوط کردند و مردند، بر اثر پاره شدن طناب هاشون

✅[سرمایه گذاری، بازار سهام و غیره] سقوط ( سنگین ) ، افت ناگهانی

1 ) The commodity market price plunged late on Friday after Brazil removed export taxes
Cambridge Dictionary@

2 ) When interest rates plunge, a company may decide to call a bond

immerse: کلمه اخیر به معنای غسل دادن نیز می باشد. البته غسل ارتماسی نه ترتیبی.

[اقتصاد]

فرو رفت ، فرو افت ، افت سنگین

سقوط یک شهر یا کشور.

سقوط کردن
افت ناگهانی

we took the plunge
دلو به دریا زدیم.


کلمات دیگر: