کلمه جو
صفحه اصلی

clarify


معنی : تصریح کردن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن
معانی دیگر : (به ویژه در مورد آبگونه ها) صاف کردن، پالودن، پالاییدن، صافی کردن، شفاف کردن، زلال کردن یا شدن، روشنگری کردن، (مطلبی را) روشن کردن

انگلیسی به فارسی

روشن کردن، واضح کردن، توضیح دادن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clarifies, clarifying, clarified
(1) تعریف: to make more understandable; make clear.
مترادف: elucidate, explain
متضاد: confuse, muddy, obfuscate
مشابه: account, analyze, clear, define, demonstrate, describe, disclose, explicate, get across, illuminate, interpret, resolve, show, sort

- She clarified her objections to the plan.
[ترجمه ترگمان] او مخالفتش با این برنامه را روشن ساخت
[ترجمه گوگل] او اعتراض خود را به این طرح روشن کرد

(2) تعریف: to remove impurities; render clearer.
مترادف: clear, purify
مشابه: cleanse, filter, purge, rarefy, refine

- This filter clarifies water.
[ترجمه سینا هابیلی] این فیلتر، آب را تصفیه می کند
[ترجمه ترگمان] این فیلتر آب را روشن می کند
[ترجمه گوگل] این فیلتر آب را روشن می کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: clarification (n.), clarifier (n.)
• : تعریف: to become clearer.
مشابه: clear, resolve

- The confused political situation has clarified recently.
[ترجمه ترگمان] وضعیت مبهم سیاسی اخیرا روشن شده است
[ترجمه گوگل] وضعیت سیاسی سردرگم شده اخیرا روشن شده است

• make clear, explain
if you clarify something that is difficult or unclear, you make it easier to understand.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] تصفیه شدن، تصفیه کردن
[نفت] تصفیه کردن

مترادف و متضاد

تصریح کردن (فعل)
affirm, restate, clarify, explain, reiterate, specify, stipulate

روشن کردن (فعل)
light, clear, clarify, explain, lighten, ignite, brighten, turn on, illuminate, elucidate, refresh, enucleate, explicate, enlighten, illume, illumine, upstart, relume

توضیح دادن (فعل)
clear, illustrate, clarify, explain, state, elucidate, enucleate, explicate

واضح کردن (فعل)
clear, clarify, expound

explain, make clear


Synonyms: analyze, break down, clear up, define, delineate, draw a picture, elucidate, formulate, illuminate, illustrate, interpret, make perfectly clear, make plain, resolve, settle, shed light on, simplify, spell out, straighten out, throw light on


Antonyms: confuse, muddle


purify


Synonyms: clean, cleanse, depurate, distill, filter, rarefy, refine


Antonyms: dirty, muddle, muddy


جملات نمونه

1. to clarify butter, you must first heat it well
برای پالایش کره باید اول آن را خوب داغ کرد.

2. to clarify one's meaning
مقصود خود را توضیح دادن

3. Could you clarify one or two points for me?
[ترجمه ترگمان]میشه یکی دو مورد رو برام روشن کنی؟
[ترجمه گوگل]می توانید یک یا دو امتیاز برای من روشن کنید؟

4. I hope that what I say will clarify the situation.
[ترجمه ترگمان]امیدوارم که آنچه می گویم اوضاع را روشن کند
[ترجمه گوگل]من امیدوارم که آنچه که من می گویم وضعیت را روشن می کند

5. Headings and sub-headings further clarify the structure of the article.
[ترجمه ترگمان]Headings و sub بیشتر ساختار مقاله را روشن می کنند
[ترجمه گوگل]عنوان ها و زیر شاخه ها بیشتر ساختار مقاله را روشن می کند

6. Could you clarify the first point please? I don't understand it completely.
[ترجمه ترگمان]می شه اول موضوع رو روشن کنی؟ کاملا درک نمی کنم
[ترجمه گوگل]می توانید اولین نکته را روشن کنید لطفا؟ من آن را کاملا درک نمی کنم

7. A bank spokesman was unable to clarify the situation.
[ترجمه ترگمان]سخنگوی بانک نتوانست وضعیت را روشن کند
[ترجمه گوگل]یک سخنگوی بانک قادر به توضیح وضعیت نبود

8. Just for the record I would like to clarify something my colleague said earlier.
[ترجمه احمد صولتی] فقط محض اطلاع میخوام چیزی رو که همکارم قبلا گفته رو روشن کنم.
[ترجمه ترگمان]فقط برای ثبت چیزی که دوست دارم چیزی را روشن کنم که هم کار من قبلا گفته بود
[ترجمه گوگل]فقط برای رکورد من می خواهم چیزی را که همکارم قبلا گفتم را روشن کنم

9. He issued a statement to clarify the situation.
[ترجمه ترگمان]او بیانیه ای صادر کرد تا وضعیت را روشن کند
[ترجمه گوگل]او بیانیه ای را برای روشن شدن وضعیت صادر کرد

10. I thought it was worthwhile to clarify the matter.
[ترجمه ترگمان]فکر می کردم ارزش این را دارد که موضوع را روشن کنم
[ترجمه گوگل]من فکر کردم ارزشمند بود که موضوع را روشن کند

11. The report aims to clarify how these conclusions were reached.
[ترجمه ترگمان]هدف از این گزارش توضیح این است که چگونه این نتایج حاصل شده است
[ترجمه گوگل]هدف از گزارش این است که چگونه این نتایج به دست آمده است

12. You can clarify the water by adding a little alum.
[ترجمه ترگمان]شما می توانید با افزودن یک محلول زاج سفید، آب را روشن کنید
[ترجمه گوگل]شما می توانید با اضافه کردن یک آلوم کمی آب را روشن کنید

13. Talking to someone has helped clarify my feelings.
[ترجمه ترگمان]صحبت کردن با کسی به روشن شدن احساسات من کمک کرده است
[ترجمه گوگل]صحبت کردن با کسی باعث شده تا احساسات من را روشن کند

14. I am happy to clarify any points that are still unclear.
[ترجمه احمد صولتی] خوشحال میشم اگه هنوز نکته ای مبهم مونده رو توضیح بدم.
[ترجمه ترگمان]من از روشن کردن هر نکته ای که هنوز مشخص نیست خوشحالم
[ترجمه گوگل]من خوشحال هستم که هر نقشی را که هنوز نامشخص است، روشن کنم

15. He left the matter to clarify gradually by itself.
[ترجمه ترگمان]او موضوع را ترک کرد تا به تدریج خودش را روشن کند
[ترجمه گوگل]او موضوع را ترک کرد تا به تدریج به وضوح روشن شود

To clarify butter, you must first heat it well.

برای پالایش کره باید اول آن را خوب داغ کرد.


to clarify one's meaning

مقصود خود را توضیح دادن


This matter needs further clarification.

این موضوع نیاز به روشنگری (توضیح) بیشتر دارد.


پیشنهاد کاربران

شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن.

توضیح دادن, روشن کردن

واضح

روشن کردن، توضیح دادن، شفاف کردن، تصفیه کردن
Verb

تبیین ( کردن ) ، روشن سازی ( کردن )

آشکار کردن

discovery

شفاف سازی

مشخص کردن

clarify ( verb ) = interpret ( verb )
به معناهای :تفسیر کردن، توضیح دادن، شرح دادن، روشن کردن، شفاف سازی کردن

clarify ( علوم و فنّاوری غذا )
واژه مصوب: زلال کردن
تعریف: جداسازی ناخالصی ها و رسوبات از مایعات


کلمات دیگر: