کلمه جو
صفحه اصلی

commission


معنی : حکم، هیئت، تصدی، فرمان، حق العمل، کمیسیون، حق کمیسیون، انجام، ماموریت، گماشتن، ماموریت دادن
معانی دیگر : ارتکاب، انجام (عمل غیر قانونی)، گماشتگان، کارمزد، (حق دلالی)، درصد، (ارتش) حکم اعطا (یا ترفیع) درجه، حکم انتصاب، درجه یا شغل یا ماموریت اعطا شده، سفارش دادن، (ارتش - به ویژه افسران دایم و سربازان حرفه ای) به خدمت پذیرفتن، (کشش و غیره) به خدمت نیروی دریایی در آوردن، اختیار، نمایندگی، گمارش، ورقه ی ماموریت، گسیل نامه، حوزه ی اختیارات مامور یا نماینده، ماموریت دادن به، مامور کردن، اختیار دادن به، گماردن، مامورین، vt : گماشتن

انگلیسی به فارسی

هیئت (رسیدگی)، کارمزد، راه‌اندازی، مأموریت، نمایندگی، وکالت، اختیار، تکلیف، وظیفه، سفارش


تفویض، انتصاب، تصدی


هیئت، کمیسیون، کمیته


حکم، فرمان، دست خط، امریه، اجازه‌ی کتبی، مجوز


(رسمی) (جرم، جنایت) ارتکاب، اقدام


(بازرگانی) حق‌العمل، (حق) دلالی، کارمزد، کمیسیون


(کشتی) تجهیزات، ساز و برگ


(نظامی) درجه، رتبه


ماموریت دادن، وکالت دادن، نمایندگی دادن، اختیار دادن


(کتاب، اثر هنری) سفارش دادن


درجه افسری دادن به


(کشتی) به کار انداختن، راه انداختن


کمیسیون، هیئت، حق کمیسیون، ماموریت، حق العمل، حکم، انجام، فرمان، تصدی، گماشتن، ماموریت دادن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: out of commission
(1) تعریف: the act of committing.
مترادف: commendation, consignment, deed, delegation, entrustment, memorization, performance, perpetration, pledge
مشابه: assignment, covenant, engagement, execution, promise, transfer

- Commissions of car theft decreased this past year.
[ترجمه ترگمان] این سرقت اتومبیل در سال گذشته کاهش یافت
[ترجمه گوگل] کمیته های سرقت خودرو در این سال گذشته کاهش یافته است
- He repented for the commission of his sins.
[ترجمه ترگمان] از این کار پشیمان شد
[ترجمه گوگل] او برای انجام گناهانش توبه کرد

(2) تعریف: an order granting authority to perform a certain task or function.
مترادف: authorization, requisition
مشابه: charge, command, contract, direction, license, mandate, order

- The publishing house gave her a commission to write the book.
[ترجمه ترگمان] چاپخانه به او دستور داد که این کتاب را بنویسد
[ترجمه گوگل] چاپخانه به او یک کمیسیون برای نوشتن این کتاب داد

(3) تعریف: a body of persons with special authority.
مشابه: agency, board, cabinet, committee, council, delegation, deputation

- The election commission monitors the financing of elections.
[ترجمه ترگمان] کمیسیون انتخابات بر تامین مالی انتخابات نظارت دارد
[ترجمه گوگل] کمیسیون انتخابات تامین مالی انتخابات را نظارت می کند
- The commission just released the report of its investigations.
[ترجمه ترگمان] کمیسیون گزارش تحقیقات خود را منتشر کرد
[ترجمه گوگل] کمیسیون فقط گزارش تحقیقات خود را منتشر کرد

(4) تعریف: a sum of money given to an agent or salesperson for services.
مترادف: percentage
مشابه: allotment, brokerage, compensation, dividend, fee, share, take

- The salesman gets a commission when he sells a car.
[ترجمه imun] فروشنده وقتی یک ماشین می فروشد حق کمیسیون می گیرد.
[ترجمه ترگمان] فروشنده وقتی یک ماشین می فروشد یک کمیسیون می گیرد
[ترجمه گوگل] فروشندگان یک کمیسیون زمانی که او یک ماشین را به فروش می رساند
- As a real estate agent, she makes her income from commissions.
[ترجمه ترگمان] به عنوان یک بنگاه معاملات املاک، درآمد خود را از commissions می گیرد
[ترجمه گوگل] او به عنوان یک عامل املاک و مستغلات، درآمد خود را از کمیسیون می گیرد

(5) تعریف: the order that confers officer's rank in the military.
مشابه: appointment, assignment

- He received his commission from the naval academy in 1955.
[ترجمه علی] او درجه ( نظامی ) خود در سال 1955 از آکادمی نیروهای دریایی دریافت کرد
[ترجمه ترگمان] او ماموریت خود را از آکادمی نیروی دریایی در سال ۱۹۵۵ دریافت کرد
[ترجمه گوگل] او در سال 1955 کمیسیون خود را از آکادمی دریایی دریافت کرد
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: commissions, commissioning, commissioned
(1) تعریف: to grant or issue an order giving (some person or group) authority to perform a certain task or function.
مترادف: authorize, requisition
مشابه: accredit, charge, command, contract, direct, license, mandate, order, warrant

- The queen commissioned him to make the voyage.
[ترجمه ترگمان] ملکه او را مامور کرد که به سفر برود
[ترجمه گوگل] ملکه او را برای سفر آماده کرد

(2) تعریف: to put (a ship) into service.

- The Navy commissioned the ship for service in the North Atlantic.
[ترجمه ترگمان] نیروی دریایی کشتی را برای خدمت در اقیانوس اطلس شمالی مامور کرد
[ترجمه گوگل] نیروی دریایی این کشتی را برای خدمت در آتلانتیک شمالی سفارش داد

(3) تعریف: to grant a commission for the creation of (a painting, poem, article, or the like).
مشابه: enable, engage, support

- The hotel commissioned a large painting for its lobby.
[ترجمه ترگمان] هتل یک تابلوی بزرگ برای lobby سفارش داد
[ترجمه گوگل] این هتل نقاشی بزرگی را برای لابی آن انجام داد

(4) تعریف: to award a commission to (someone) as a military officer.

- He was commissioned an ensign by the Navy at the age of twenty-two.
[ترجمه ترگمان] در سن بیست و دو سالگی یک درجه ستوانی به نیروی دریایی سفارش داد
[ترجمه گوگل] او در سن بیست و دو سالگی توسط نیروی دریایی سفارش داده شد

• percentage of profits earned by a salesperson; document that grants certain powers; authorization
contract, order; confer rank or authority, empower, authorize
if you commission something, or commission someone to do something, you arrange to pay someone to do the thing for you. verb here but can also be used as a count noun. e.g.red house was webb's first commission as an architect.
commission is a sum of money paid to a person selling goods for every sale that he or she makes.
a commission is also a group of people appointed to find out about something or to control something.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] کارمزد، حق العمل
[صنعت] حق العمل، حق الزحمه
[حقوق] حق العمل، کارمزد، کمیسیون، ارتکاب، مأموریت
[نساجی] کمیسیون - حق العمل
[ریاضیات] کارمزد، حق الزحمه، حق العمل، حق دلالی، دلالی

مترادف و متضاد

حکم (اسم)
brief, attachment, dictum, statement, edict, canon, precept, sentence, rule, decree, verdict, mandate, commission, pardon, fiat, arbiter, ruling, warrant, ordonnance, statute, commandment, finding, doom, writ, ordinance, rescript

هیئت (اسم)
format, commission, physique, corps, astronomy, configuration, hue, attitude, panel, staff

تصدی (اسم)
charge, leadership, authority, commission, tenure, incumbency, chairmanship, management

فرمان (اسم)
order, bill, word, edict, precept, instruction, command, decree, mandate, commission, errand, institute, sanction, ordonnance, charter, steering wheel, commandment, ordinance, handlebar, rescript

حق العمل (اسم)
commission, premium, brokerage

کمیسیون (اسم)
commission, committee

حق کمیسیون (اسم)
commission

انجام (اسم)
achievement, accomplishment, performance, implementation, implement, fulfillment, execution, completion, conclusion, commission, sequel, enforcement, god-speed

ماموریت (اسم)
assignment, function, agency, mission, commission, duty, errand, tour, combat mission

گماشتن (فعل)
assign, charge, commission, appoint, designate, instate

ماموریت دادن (فعل)
mission, commission, detail

task, duty


Synonyms: agency, appointment, authority, brevet, certificate, charge, consignment, delegation, deputation, diploma, embassy, employment, errand, function, instruction, legation, mandate, mission, obligation, office, permit, power of attorney, proxy, trust, warrant, work


share of a profit


Synonyms: allowance, ante, bite, bonus, brokerage, chunk, compensation, cut, cut-in, discount, end, factorage, fee, indemnity, juice, pay, payment, percentage, piece, piece of the action, rake-off, remuneration, royalty, salary, slice, stipend, taste, vigorish


group working together toward goal


Synonyms: board, commissioners, committee, delegation, deputation, representative


authorize or delegate task


Synonyms: accredit, appoint, assign, bespeak, bid, charge, command, commit, confide to, consign, constitute, contract, crown, depute, deputize, dispatch, employ, empower, enable, engage, enlist, enroll, entrust, hire, inaugurate, induct, instruct, invest, license, name, nominate, ordain, order, select, send


Antonyms: retract, unauthorize


جملات نمونه

1. a commission was appointed to investigate his murder
هیاتی برگزیده شد تا قتل او را بررسی کند.

2. by commission (or on commission)
برحسب کارمزد،حق العمل کاری

3. in commission
سپرده شده (یا محول) به هیئت (یا کمیسیون)،مورد رسیدگی هیئت

4. he gets commission on top of his salary
او علاوه بر حقوق کارمزد (درصد) هم می گیرد.

5. out of commission
1- (در مورد ابزار و غیره) خراب،از کار افتاده 2- غیر قابل استفاده،معطل،عاطل و باطل

6. he resigned his commission at the age of fifty
او در پنجاه سالگی از خدمت (ارتش) استعفا کرد.

7. to abet the commission of a crime
در ارتکاب جرم شریک بودن

8. you will be paid by commission
به شما کارمزد (حق العمل یا درصد) داده خواهد شد.

9. he laid his case before the commission
او قضیه ی خود را در حضور کمیته ارائه کرد.

10. i vented my grievance before the commission
شکایت خود را جلو کمیسیون عرضه کردم.

11. sins of omission and sins of commission
گناهان ناشی از قصور و گناهان ناشی از ارتکاب

12. several complaints have been filed with the commission
چندین شکایت به کمیسیون تسلیم شده است.

13. The Government set up a commission to investigate allegations of police violence.
[ترجمه ترگمان]دولت کمیسیونی برای تحقیق درباره اتهامات خشونت پلیس تشکیل داد
[ترجمه گوگل]دولت کمیسیون برای بررسی اتهامات خشونت پلیس ایجاد کرد

14. The commission for the new theatre was given to a well - known architect.
[ترجمه ترگمان]کمیسیون تئاتر جدید به یک معمار معروف داده شد
[ترجمه گوگل]کمیسیون برای تئاتر جدید به یک معمار مشهور داده شد

15. The Forestry Commission is responsible for preserving over 2 million acres of woodland.
[ترجمه ترگمان]کمیسیون جنگل داری مسئول حفظ بیش از ۲ میلیون هکتار زمین جنگلی است
[ترجمه گوگل]کمیسیون جنگلداری مسئول حفظ بیش از 2 میلیون هکتار جنگل است

16. The Commission is sensitive to accusations that it is overstepping its authority.
[ترجمه ترگمان]کمیسیون به اتهاماتی حساس است که از اختیارات خود تجاوز می کند
[ترجمه گوگل]کمیسیون به اتهامات حساس است که از اقتدار خود فراتر رفته است

17. The government has set up a commission of inquiry into the disturbances at the prison.
[ترجمه ترگمان]دولت کمیسیونی برای رسیدگی به آشوب در زندان تشکیل داده است
[ترجمه گوگل]دولت کمیسیون تحقیق در مورد اختلالات زندان را راه اندازی کرده است

18. A commission was appointed to ensure the lottery was not rigged.
[ترجمه ترگمان]کمیسیونی برای حصول اطمینان از تقلب در بخت آزمایی تعیین شد
[ترجمه گوگل]یک کمیسیون برای اطمینان از اینکه قرعه کشی غیرقانونی بود، منصوب شد

19. The commission is expected to blame the army for many of the atrocities.
[ترجمه ترگمان]انتظار می رود این کمیسیون ارتش را به خاطر بسیاری از قساوت متهم کند
[ترجمه گوگل]انتظار می رود این کمیسیون ارتش را برای بسیاری از جنایات سرزنش کند

get one's commission

(نظامی) حکم افسری گرفتن


He had received the commission to build a new bridge over the river

او ماموریت یافته بود که روی رودخانه پل بسازد


The commission for the new theatre was given to a well-known architect

سفارش تماشاخانه‌ی جدید به معماری معروف داده شده بود


پیشنهاد کاربران

کارگروه ، گروه کاری

سفارش تولید ( چیزی )

ارتکاب
commission of the offense: در حین ارتکاب جرم

Committee کمیتی
Commission کمیسیون kəˈmiSHən
کمیته ها معمولا زیر گروه های یک سازمان بزرگتر هستند، در حالی که کمیسیون ( حداقل در ایالات متحده ) یک گروه بزرگتر و مستقل را تشکیل می دهد.
هر دو اینها معمولا برای تکمیل یک کار خاص تشکیل می شوند. آنها ممکن است به طور موقت یا دائمی، بزرگ یا کوچک باشند، دارای قدرت یا فقط گروه های مشورتی باشند.

حق کمیسیون، پورسانت، درصد، حق دلالی

The money that you pay a bank.
پورسانت. حق کمیسیون. ( در ایران وجود ندارد )

VERB تهیه کردن ( وقتی با report یا نوعی کار همراه باشد )

منتصب شدن

حق الزحمه

حق ماموریت

■اسم:
● کمیسیون ( شورایی که به منظور رفع و رجوع مشکلی تشکیل و به افرادی مسئولیت داده میشود.
● کمیسیون ( حق العمل، حق دلالی )
● تقاضایی که برای یک هنرمند، موسیقی دان یا طراح می آید به منظور ساخت یک اثر هنری در ازای دریافت وجه مشخص
● انتصاب به سمت یا حکم به ماموریت ( در نیروهای نظامی )
● out of/in commission
غیر قابل استفاده یا کار/ قابل استفاده و آماده به کار

■فعل:
● ماموریت دادن، به کاری ( مثلا تحریر گزارش یا مقاله ) گماشتن
● ترفیع دادن درجه ( در ارتش )


مأموریت دادن ( به ) ،
مامور کردن،
گماشتن

1 ) An independent study was commissioned by the department
2 ) He has been commissioned to write a history of the town

کارمزد

سفارش دادن، سفارش

کارمزد

?What commission do you charge
چقدر کارمزد میگیرید؟

would you like to commission a portrait ؟
دوس داری سفارش پورتره بدی؟

اجرت
قبول سفارش
مزد انجام کار


کلمات دیگر: