کلمه جو
صفحه اصلی

disjoint


معنی : متلاشی شدن
معانی دیگر : از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابسامان کردن، گسیختن، (مهجور) رجوع شود به: disjointed، ازبندسواکردن، بی ربط ساختن، پرت کردن، دررفتن

انگلیسی به فارسی

(مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابه‌جا شدن یا کردن


(مهجور) رجوع شود به: disjointed


درهم‌و‌برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابه‌سامان کردن، گسیختن


از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم‌بند کردن، از هم گشودن، تکه‌تکه کردن، (مفصل‌ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن


(ریاضی) جداگان، منفصل


پیوستن، متلاشی شدن


انگلیسی به انگلیسی

• dislocate, separate or disconnect the joints; put out of order

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] منفصل، غیر متصل، مجزا، جدا از هم، از هم جدا، جدا، نامتقاطع، ناپیوسته، ناهمبند
[آمار] جدا از هم

مترادف و متضاد

متلاشی شدن (فعل)
decompose, fragment, disintegrate, crack up, splinter, disjoint

جملات نمونه

1. to disjoint a fried chicken
مرغ سرخ کرده را تکه تکه کردن

2. The old man disjointed his knee when he fell.
[ترجمه ترگمان]پیرمرد هنگام افتادن زانویش را از هم جدا کرد
[ترجمه گوگل]وقتی پیر شد، پیرزن زانویش را از هم جدا کرد

3. Her ankle disjointed when she fell.
[ترجمه ترگمان]قوزک پاش به هم خورد وقتی افتاد
[ترجمه گوگل]هنگامی که او سقوط کرد، مچ پا از بین رفت

4. Mother disjointed a duck for cooking.
[ترجمه ترگمان]مادر افسار گسیخته برای آشپزی
[ترجمه گوگل]مادر اردک را برای پخت و پز جدا کرد

5. Sally was used to his disjointed, drunken ramblings.
[ترجمه ترگمان]سلی به حرف های بی ربط و بی ربط خود عادت داشت
[ترجمه گوگل]سلیلی به ریملینگ های ناسازگار و دلنشینش استفاده شد

6. The script was disjointed and hard to follow.
[ترجمه ترگمان]فیلمنامه از هم گسیخته و سخت بود
[ترجمه گوگل]این اسکریپت از بین رفته و به سختی پیگیری شده است

7. The criminal killed and disjointed her.
[ترجمه ترگمان]جنایتکار کشته شد و او را از هم جدا کرد
[ترجمه گوگل]جنایتکاران او را نابود کردند

8. The film was so disjointed that I couldn't tell you what the story was about.
[ترجمه ترگمان]فیلم خیلی بی ربط بود که نمی توانستم به شما بگویم داستان درباره چه بود
[ترجمه گوگل]فیلم خیلی جدی بود که نمی توانستم به شما بگویم که داستان چیست

9. He is rather disjointed when he ad-libs.
[ترجمه ترگمان]او تقریبا با خط خرچنگ است
[ترجمه گوگل]او وقتی که او ad-libs است، از هم جدا نیست

10. He gave a rather disjointed account of his experience in the jungle.
[ترجمه ترگمان]او شرح مختصری از تجارب خود در جنگل داد
[ترجمه گوگل]او یک گزارش نسبتا متفاوتی از تجربیاتش در جنگل داد

11. Burley was critical of his team's disjointed performance.
[ترجمه ترگمان]برلی از عملکرد گسیخته تیم خود انتقاد می کرد
[ترجمه گوگل]بورلی از عملکرد تیمی خود انتقاد کرد

12. The novel suffers from a disjointed plot and pale, insignificant characters.
[ترجمه ترگمان]رمان از یک طرح جسته گریخته، و شخصیت های بی اهمیت و بی اهمیت، رنج می برد
[ترجمه گوگل]این رمان از یک طرح غیر متضاد و شخصیت های نادری و رنگ پریده است

13. He disjointed from his family.
[ترجمه ترگمان]او از خانواده اش جدا شده بود
[ترجمه گوگل]او از خانواده اش جدا شد

14. Rambling, disjointed notes found in Brady's apartment gave no clues as to his disappearance.
[ترجمه ترگمان]rambling که در آپارتمان بردی پیدا شده بود هیچ سرنخی از ناپدید شدن او پیدا نکرد
[ترجمه گوگل]تجمع، یادداشت های جدا شده در آپارتمان برادی، هیچ گونه سرنخی برای ناپدید شدنش نداشت

15. It all seemed disjointed and unreal to Donaldson, as if his world had suddenly taken a lurching sideways step.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که همه چیز از هم گسیخته و غیر واقعی به نظر می رسد، انگار که دنیای او ناگهان از روی یک حرکت کج شده بود
[ترجمه گوگل]به نظر دونالدسون همه اینها به نظر نمی رسیدند و به نظر نمی رسیدند، به طوری که جهان او ناگهان یک گام رو به جلو حرکت کرد

Great Britain disjointed from her colonies.

بریتانیای کبیر از مستعمره‌های خود جدا شد.


to disjoint a fried chicken

مرغ سرخ‌کرده را تکه‌تکه کردن


پیشنهاد کاربران

ریاضی: مجزا ( اشتراک نداشتن )

در ریاضی به معنای اشتراک نداشتن و مجزا بودن دو مجموعه است


کلمات دیگر: