کلمه جو
صفحه اصلی

breathe


معنی : استنشاق کردن، نفس کشیدن، دم زدن
معانی دیگر : دمیدن، تنفس کردن، زیستن، زندگی کردن، الهام کردن، روح تازه دمیدن، (شعر قدیم) نجوا کردن، آهسته گفتن، درگوشی گفتن، فرصت نفس تازه کردن دادن، (شعر قدیم) بو دادن، (شعر قدیم) ملایم وزیدن، نفس نفس زدن، تاسیدن، هوا دادن به شراب (برای بهتر کردن مزه و بو)، (در مورد پارچه و غیره) توسط هوا یا آب یا بخار (و غیره) قابل نفوذ بودن، رسوخ پذیر بودن

انگلیسی به فارسی

دم زدن، نفس کشیدن، استنشاق کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: breathes, breathing, breathed
(1) تعریف: to draw air into the lungs and expel it; respirate.

- People breathe faster when they run.
[ترجمه Amir] مردم هنگام دویدن سریع تر نفس می کشند
[ترجمه Nm] زمانی که مردم می دوند سریعتر نفس می کشند
[ترجمه Set are] مردم هنگام دویدن تند تر نفس می کشند
[ترجمه ترگمان] وقتی می دوند، مردم تندتر نفس می کشند
[ترجمه گوگل] مردم در حال اجرا سریع تر نفس می کشند
- We knew he wasn't dead because he was still breathing.
[ترجمه پارسا دهنو] ما میدانستیم که او نمرده؛چون هنوز نفس می کشید.
[ترجمه محمد م] ما فهمیدیم که او نمرده است چون هنوز نفس می کشید.
[ترجمه ترگمان] ما می دانستیم که او نمرده چون هنوز نفس می کشید
[ترجمه گوگل] ما می دانستیم که او مرده نیست، زیرا هنوز تنفس می کرد

(2) تعریف: to rest a moment to regain one's breath.

- Let's stop for a minute and give ourselves a chance to breathe.
[ترجمه ترگمان] یک دقیقه صبر می کنیم و فرصتی برای نفس کشیدن به خودمان می دهیم
[ترجمه گوگل] بگذارید یک دقیقه بمانیم و فرصتی برای نفس کشیدن داشته باشیم

(3) تعریف: to be exposed to the flow of the air.

- If you let the skin breathe, the wound will heal.
[ترجمه ترگمان] ، اگه بذاری پوست نفس بکشه زخم التیام پیدا میکنه
[ترجمه گوگل] اگر اجازه دهید پوست نفس بکشد، زخم بهبود می یابد

(4) تعریف: to take breaths so as to make a noise.

- Don't breathe or he will hear us.
[ترجمه ترگمان] نفس نکش وگرنه صدای ما را می شنود
[ترجمه گوگل] نفس نکشید یا ما را بشنود

(5) تعریف: to be alive.
مشابه: exist, live

- As long as I breathe, you will never get my money.
[ترجمه ترگمان] ، تا وقتی که نفس بکشم تو هیچوقت پول منو نمی گیری
[ترجمه گوگل] تا زمانی که من نفس بکشم، هرگز پول من را دریافت نخواهم کرد

(6) تعریف: to allow air to flow through.

- This fabric is good for sports because it breathes well.
[ترجمه ترگمان] این پارچه برای ورزش خوب است چون به خوبی نفس می کشد
[ترجمه گوگل] این پارچه برای ورزش مناسب است زیرا به خوبی نفس می کشد
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: breathable (adj.)
عبارات: breathe freely, breathe easily, breathe easy
(1) تعریف: to inhale and exhale.

- Oh, just breathe that fresh clean air!
[ترجمه ترگمان] ! اوه، فقط نفس تازه بکش
[ترجمه گوگل] اوه، فقط هوای تمیز تازه نفس بکش!

(2) تعریف: to impart as if through breathing.

- He breathed life into the meeting.
[ترجمه ترگمان] او به این ترتیب زندگی را به پایان رساند
[ترجمه گوگل] او زندگی را به جلسه رساند

(3) تعریف: to whisper (something) in guarded tones.

- Don't breathe a word of this to anyone.
[ترجمه سیدکاظم برزیگر] با هیچ کی، راجع به این قضیه، صحبت نکن
[ترجمه ترگمان] با کسی حرف نزن
[ترجمه گوگل] هیچ کدام از اینها را به کسی نپسندید

(4) تعریف: to allow to rest after exertion.

- Let's breathe the horses now.
[ترجمه ترگمان] حالا اسب ها را تنفس کن
[ترجمه گوگل] بیایید اسبها را نفس بکشیم

• respire; exhale; whisper; blow
when people or animals breathe, they take air into their lungs and let it out again.
if you breathe smoke or fumes over someone, you send smoke or fumes out of your mouth towards them.
if you say that someone is breathing down your neck, you mean that they are paying such careful attention to everything you do that you feel uncomfortable and unable to act freely.
if someone says something very quietly, you can say that they breathe it; a literary use.
someone who breathes life, confidence, or excitement into something gives this quality to it; a literary use.
when you breathe in, you take some air into your lungs.
when you breathe out, you send air out of your lungs through your nose or mouth.

مترادف و متضاد

استنشاق کردن (فعل)
inbreathe, aspire, breathe, inhale, inspire

نفس کشیدن (فعل)
breathe, respire

دم زدن (فعل)
breathe, respire

take air in and let out


Synonyms: draw in, exhale, expire, fan, gasp, gulp, inhale, insufflate, open the floodgates, pant, puff, respire, scent, sigh, sniff, snore, snort, use lungs, wheeze


inspire action


Synonyms: imbue, impart, infuse, inject, instill, transfuse


tell information


Synonyms: articulate, confide, express, murmur, say, sigh, utter, voice, whisper


Antonyms: hide, secret


جملات نمونه

to breathe a horse

به اسب استراحت دادن


1. breathe again (or more easily)
(از نظر فکر و خیال) راحت شدن،نفسی به راحتی کشیدن

2. breathe down one's neck
پاپی و مواظب کسی شدن،مرتب مزاحم و مراقب بودن

3. breathe one's last
مردن،نفس آخر را کشیدن

4. breathe smoke over someone
دود سیگار خود را به سوی کسی دادن یا پف کردن

5. breathe something into something
چیزی را دارای چیزی کردن،جان تازه دادن

6. don't breathe a word of this to my mother
درباره ی این موضوع اصلا به مادرم حرفی نزن !

7. to breathe a horse
به اسب استراحت دادن

8. to breathe in
دم فرو بردن

9. to breathe new life into something
جان تازه ای به چیزی بخشیدن

10. to breathe out
دم برآوردن

11. to breathe threats about revenge
درباره ی انتقام زیر لبی حرف زدن

12. not breathe a word of (or about) something
(درباره چیزی) اصلا حرف نزدن،افشا نکردن

13. he wished to breathe in an atmosphere of freedom
آرزو می کرد در محیطی آزاد زندگی کند.

14. give me your tired, your poor, your huddled masses yearning to breathe free
(مجسمه ی آزادی) به من بدهید وامانده های خود را،مسکینان خود را،توده های درهم کز کرده ی خود را که آرزوی تنفس در آزادی را دارند.

15. We have to breathe in and out so many times a minute.
[ترجمه ترگمان]ما باید چند بار در عرض یک دقیقه نفس بکشیم
[ترجمه گوگل]ما باید چندین بار در یک و نیم دقیقه نفس بکشیم

16. People breathe more slowly when they are asleep.
[ترجمه Pari] مردم وقتی که خواب هستند ارام تر نفس میکشند
[ترجمه Sahar] وقتی مردم خواب هستند آرامتر از همیشه نفس میکشند
[ترجمه ترگمان]وقتی خواب باشند مردم آهسته نفس می کشند
[ترجمه گوگل]وقتی خواب میروند مردم به آرامی نفس می کشند

17. I don't have time to breathe.
[ترجمه ترگمان]من وقت تنفس ندارم
[ترجمه گوگل]من زمان تنفس ندارم

18. The doctor asked me to breathe in, then to breathe out fully.
[ترجمه ترگمان]دکتر از من خواست نفس بکشم و نفسی تازه کنم
[ترجمه گوگل]دکتر از من خواست تا نفس بکشم، سپس به طور کامل نفس بکشم

19. You mustn't breathe a word of it.
[ترجمه Mrym] تو نباید یک کلمه ازاونو بگی
[ترجمه ترگمان]تو نباید یک کلمه از آن را تنفس کنی
[ترجمه گوگل]شما نباید یک کلمه از آن نفس بکشید

20. She seemed scarcely to breathe as she lay immobile.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که به زحمت نفس می کشید و بی حرکت می ماند
[ترجمه گوگل]او به سختی به نظر می رسید که نفس بکشد چون او بی حرکت است

to breathe threats about revenge

درباره‌ی انتقام زیر لبی حرف زدن


The baby breathes with difficulty.

بچه به سختی نفس می‌کشد.


to breathe in

دم فرو بردن


to breathe out

دم برآوردن


He wished to breathe in an atmosphere of freedom.

آرزو می‌کرد در محیطی آزاد زندگی کند.


His words breathed new confidence in us.

سخنش اطمینان تازه‌ای در ما دمید.


His enthusiasm breathed new life into our office.

حرارت و اشتیاق او جان تازه‌ای به اداره‌ی ما داد.


Don't breathe a word of this to my mother!

درباره‌ی این موضوع اصلاً به مادرم حرفی نزن!


اصطلاحات

breathe down one's neck

پاپی و مواظب کسی شدن، مرتب مزاحم و مراقب بودن


breathe one's last

مردن، نفس آخر را کشیدن


breathe smoke over someone

دود سیگار خود را به سوی کسی دادن یا پف کردن


breathe something into something

چیزی را دارای چیزی کردن، جان تازه دادن


not breathe a word of (or about) something

(درباره چیزی) اصلاً حرف نزدن، افشا نکردن


breathe again (or more easily)

(از نظر فکر و خیال) راحت شدن، نفسی به راحتی کشیدن


پیشنهاد کاربران

دمیدن

نفس کشیدن

نفس دادن

عملیات تنفسی

breathe فعل می باشد و به معنی "نفس کشیدن" است.
I can't breathe من نمی توانم نفس بکشم.
اما breath اسم می باشد و به معنی "نفس" است.
She was out of breath او از نفس افتاد.

Inhale and exhale دم و باز دم


نفس کشیدن، تنفس کردن.

نفس کشیدن ( فعل هست )

نَفَسیدن.



کلمات دیگر: