کلمه جو
صفحه اصلی

hunch


معنی : قلنبه، ظن، قوز، کوهان، گوژ، فشار با ارنج، احساس وقوع امری در اینده، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن، قوز کردن، خم کردن
معانی دیگر : (بدن خود را جمع کردن و به صورت حلقه درآوردن) قوز کردن، کوژ کردن، (خود را) قلمبه کردن، (با پشت خمیده) نشستن یا ایستادن، تکان دادن، فشار دادن، (با فشار) به جلو راندن، (با فشار) کنار زدن، گمان، حدس، گوژی، کوژی، چفتگی، خمیدگی، باup یاout قوز کردن

انگلیسی به فارسی

خم کردن، به شکل قوز درآوردن، تنه زدن


قوز کردن


قوز، گوژ، قلنبه، فشار با آرنج


ظن، گمان، احساس وقوع امری در آینده


(با up یا out ) جمع شدن


چمباتمه زدن


هانچ، قوز، ظن، گوژ، قلنبه، فشار با ارنج، کوهان، احساس وقوع امری در اینده، قوز کردن، خم کردن، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: hunches, hunching, hunched
(1) تعریف: to lift up or arch into a hump.
متضاد: straighten

(2) تعریف: to push, shove, or prod.

- He hunched me to get my attention.
[ترجمه ترگمان] خم شد تا توجه مرا جلب کند
[ترجمه گوگل] او مرا متهم کرد تا توجه من را جلب کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to be or move in an arched or bent position.

- They hunched over the map.
[ترجمه ترگمان] روی نقشه خم شده بودند
[ترجمه گوگل] آنها روی نقشه حرکت کردند

(2) تعریف: to push oneself forward awkwardly by jerks or thrusts.
متضاد: glide

- The injured man hunched across the floor toward the door.
[ترجمه ترگمان] مرد مجروح روی زمین خم شد و به طرف در رفت
[ترجمه گوگل] مرد مجروح در سراسر کف به طرف درب حرکت کرد
اسم ( noun )
(1) تعریف: a strong suspicion or guess; intuition.
مشابه: intuition

- I had a hunch he would be late.
[ترجمه ترگمان] حدس می زدم که دیر کرده باشد
[ترجمه گوگل] من تا به حال hunch او دیر خواهد بود

(2) تعریف: a hump.

(3) تعریف: a push, shove, or prod.

• hump; protuberance; thick piece; protrusion; push, thrust; feeling, premonition, intuition, gut feeling
push out or up to create a hump, arch in a convex manner; bend down, crouch, stoop down; shove, push
a hunch is an idea that you have which is accompanied by a strong feeling that it is correct or true, although you have not really thought about it or got any proof; an informal use.
if you hunch somewhere, you draw your shoulders towards each other and lower your chin towards your chest.

مترادف و متضاد

قلنبه (اسم)
lump, block, bloc, nub, pone, hunch, nob

ظن (اسم)
guess, conjecture, surmise, hunch, suspicion

قوز (اسم)
hunch, hump, gibbosity

کوهان (اسم)
hunch, hump

گوژ (اسم)
hunch, hump

فشار با ارنج (اسم)
hunch

احساس وقوع امری در اینده (اسم)
hunch

بشکل قوز دراوردن (فعل)
hunch

تنه زدن (فعل)
hunch, jostle, shove

قوز کردن (فعل)
hunch, crouch, squat, hump

خم کردن (فعل)
bow, incline, bend, curve, crank, leant, crook, flex, wry, limber, inflect, hunch, twist

feeling, idea


Synonyms: anticipation, apprehension, auguration, augury, boding, clue, expectation, feeling in one’s bones, foreboding, forecast, foreknowledge, forewarning, forewisdom, funny feeling, glimmer, hint, impression, inkling, instinct, intuition, misgiving, notion, omination, portent, preapprehension, precognition, preconceived notion, premonition, prenotation, prenotice, presage, presagement, prescience, presentiment, qualm, suspicion, thought


Antonyms: proof, reality, truth


cower, crouch


Synonyms: arch, bend, bow, curve, draw in, draw together, huddle, hump, lean, scrooch down, squat, stoop, tense


Antonyms: stand, straighten


جملات نمونه

The wave hunched up and threw itself on the shore.

موج برآمده شد و خود را بر ساحل افکند.


1. i had a hunch that she would not come
شستم خبردار شد که نخواهد آمد.

2. ahmad often acted on a hunch
احمد خیلی از روی حدس و گمان عمل می کرد.

3. I have a hunch that Jane likes me.
[ترجمه ترگمان]من یه حسی دارم که \"جین\" از من خوشش میاد
[ترجمه گوگل]من یک هانت را دارم که جین مرا دوست دارد

4. I had a hunch that Susan and I would work well together.
[ترجمه ترگمان]احساس می کردم که من و سوزان با هم کار می کنیم
[ترجمه گوگل]من سعی کردم که سوزان و من هم با هم کار کنند

5. I had a hunch that something like this would happen.
[ترجمه ترگمان]من یه حسی داشتم که همچین چیزی اتفاق می افته
[ترجمه گوگل]من تا به حال hunch که چیزی شبیه به این اتفاق می افتد

6. I have a hunch that he didn't really want to go.
[ترجمه ترگمان]من حدس می زنم که اون واقعا نمی خواست بره
[ترجمه گوگل]من یک هانت را داشتم که واقعا نمی خواست برود

7. I had a hunch that she was not telling the truth.
[ترجمه ترگمان]من حدس می زدم که اون حقیقت رو نمیگه
[ترجمه گوگل]من تا به حال hunch که او حقیقت را نمی گویند

8. He had to hunch over the steering wheel to see anything.
[ترجمه ترگمان]او مجبور بود فرمان را روی فرمان خم کند تا چیزی ببیند
[ترجمه گوگل]او مجبور شد برای دیدن هر چیزی از فرمان استفاده کند

9. I saw her hunch across the street and was lost in a crowd.
[ترجمه ترگمان]او را دیدم که از خیابان گذشت و در میان جمعیت گم شد
[ترجمه گوگل]من از دیدن او در خیابان دیدم و در یک جمعیت گم شدم

10. Acting on a hunch, I waited outside her house to see if she went out.
[ترجمه ترگمان]با حدس و تردید بیرون خانه او منتظر شدم تا ببینم بیرون رفته است یا نه
[ترجمه گوگل]در حالی که در حال کار بر روی یک صندلی بودم، منتظر بودم که بیرون خانه اش ببیند که آیا او بیرون رفت

11. It seemed that the doctor's hunch had been right.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که حدس دکتر درست بوده
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که دکتر پانک درست کرده بود

12. I had a hunch you'd be back.
[ترجمه ترگمان]حدس می زدم که بر می گردی
[ترجمه گوگل]من تا به حال یک hunch شما می خواهم بازگشت

13. I phoned on a hunch to ask if they had any work for me.
[ترجمه ترگمان]به a زنگ زدم تا بپرسم آیا آن ها برای من کار دارند یا نه
[ترجمه گوگل]من با یک تماس تلفنی تماس گرفتم تا بپرسم آیا آنها برای من کار می کنند

14. Stand up straight and don't hunch your back.
[ترجمه ترگمان]صاف بایستید و به پشت خود فشار نیاورید
[ترجمه گوگل]پای راست بمانید و پشت خود را نزنید

15. My hunch is that she's his mother.
[ترجمه ترگمان]حدس من این است که او مادرش است
[ترجمه گوگل]هانک من این است که او مادرش است

I hunched my chair closer to the table.

صندلی خود را به نزدیک میز کشیدم.


stand straight, dear; don't hunch!

عزیزم راست بایست، قوز نکن!


We hunched close to the fire.

ما در نزدیکی آتش کز کردیم.


I had a hunch that she would not come.

شستم خبردار شد که نخواهد آمد.


Ahmad often acted on a hunch.

احمد خیلی از روی حدس‌وگمان عمل می‌کرد.


پیشنهاد کاربران

گمان

گمان یا احساس بر اساس الهام

A hunch is 'a feeling you get that something is true. You don’t have any real evidence, but your experience and knowledge makes you think you might be right. '

play hunch: از روی غریزه تصمیم گرفتن

a feeling or guess based on intuition rather than fact
Intution
حس و حدسی که بر اساس شم و دریافت درونی باشه نه حقایق و واقعیت و استدلال و دلیل!
حس درونی ( انسانها )


Well, my hunch is that they are back in Gamma II
حس من میگه که اونها . . .
Star Trek TOS


کلمات دیگر: