کلمه جو
صفحه اصلی

break off


(ماشین آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن، 1- ناگهان قطع شدن (مذاکرات یا توفان و غیره) 2- قطع دوستی کردن، قهر کردن با

انگلیسی به فارسی

به رابطه‌ای پایان دادن


متوقف کردن (به‌صورت موقت)


چیزی را از هم باز کردن


انگلیسی به انگلیسی

• cut off, stop abruptly; break off ties; break down; isolate, disconnect

مترادف و متضاد

snap off something, end a relationship


Antonyms: combine, join, mend


end activity, to stop (temporarily)


Synonyms: detach, disassemble, divide, part, pull off, separate, sever, splinter, take apart


Synonyms: cease, desist, discontinue, end, finish, halt, pause, stop, suspend, terminate


Antonyms: begin, start


to become separate (from something)


جملات نمونه

1. It is not easy to break off a bad habit.
[ترجمه حسم] قطع کردن ( کنار گذاشتن ) عادت بد، آسان نیست.
[ترجمه ترگمان]شکستن یک عادت بد آسان نیست
[ترجمه گوگل]ساده کردن عادت بدی آسان نیست

2. Britain threatened to break off diplomatic relations with the regime.
[ترجمه ترگمان]بریتانیا تهدید کرد که روابط دیپلماتیک خود را با این رژیم قطع خواهد کرد
[ترجمه گوگل]بریتانیا تهدید کرد که روابط دیپلماتیک را با رژیم قطع کند

3. We had to break off our holiday and return home immediately.
[ترجمه ترگمان]ما مجبور شدیم تعطیلات رو تعطیل کنیم و سریعا به خونه برگردیم
[ترجمه گوگل]ما مجبور بودیم تعطیلاتمان را قطع کنیم و بلافاصله به خانه برگردیم

4. We may break off relations with that country.
[ترجمه ترگمان]ما ممکن است روابط خود را با آن کشور قطع کنیم
[ترجمه گوگل]ما ممکن است روابط را با آن کشور خنثی کنیم

5. The Senator has been urged to break off all links with arms companies.
[ترجمه ترگمان]از سناتور خواسته شده است که همه پیوندها با شرکت های اسلحه را قطع کند
[ترجمه گوگل]سناتور خواستار قطع ارتباط با شرکت های اسلحه شده است

6. Small parts on the toys could break off and choke young children.
[ترجمه ترگمان]قطعات کوچک در اسباب بازی ها می تواند کودکان خردسال را خاموش و خفه کند
[ترجمه گوگل]قطعات کوچک بر روی اسباب بازی ها می توانند از بین بروند و بچه های کوچک را خفه کنند

7. Icebergs break off from the ice sheets and float southwards.
[ترجمه ترگمان]کوهه ای یخی از لایه های یخ جدا می شوند و به سمت جنوب حرکت می کنند
[ترجمه گوگل]یخ زده ها از ورقه یخ جدا شده و به سمت جنوب شناور می شوند

8. Telephoning Jonathan to break off the engagement had almost been a high point of comic relief.
[ترجمه ترگمان]جاناتان Jonathan برای قطع رابطه، نزدیک بود موضوع مهمی را به هم بزند
[ترجمه گوگل]تلفن زدن جاناتان برای از بین بردن این مشارکت تقریبا نقطه عطفی از کمیک است

9. Astonishingly, Pound did not break off relations.
[ترجمه ترگمان] به طرز شگفت انگیزی، خونه روابط بین ما قطع نشد
[ترجمه گوگل]به طور شگفت انگیز، پوند روابط را خنثی نکرد

10. I break off the search and start hanging around the apartment.
[ترجمه ترگمان]جستجو رو قطع می کنم و اطراف آپارتمان رو می گردم
[ترجمه گوگل]من جستجو را قطع کردم و شروع به آویزان کردن اطراف آپارتمان کردم

11. Let's break off for lunch.
[ترجمه فاطمه عبدی] بیا برای ناهار یه استراحتی بکنیم.
[ترجمه ترگمان]برای ناهار به هم بزنیم
[ترجمه گوگل]بیایید ناهار بخوریم

12. Nyerere was the first to break off relations.
[ترجمه ترگمان]Nyerere اولین کسی بود که روابط را قطع کرد
[ترجمه گوگل]نایره اولین کسی بود که روابط را قطع می کرد

13. If they break off their constant peregrinations, their voice seizes up and they lose their memory.
[ترجمه ترگمان]اگر آن ها peregrinations را از هم جدا کنند، صدایش می گیرد و حافظه خود را از دست می دهند
[ترجمه گوگل]اگر آنها پیاده روی های ثابت خود را قطع کنند، صدای خود را می گیرند و حافظه خود را از دست می دهند

14. I was sorry to break off his conversation with Margaret, but I had to leave.
[ترجمه ترگمان]متاسفم که گفتگوی او را با مارگارت قطع کردم، اما مجبور بودم از آنجا بیرون بروم
[ترجمه گوگل]متاسفم که مکالمه خود را با مارگارت قطع کردم، اما مجبور شدم ترک کنم

پیشنهاد کاربران

صرفنظر کردن. . . به هم زدن

قطع کردن صحبت

remove something from a larger unit or whole
جدا کردن، جدا شدن
abruptly stop talking
یهویی و غیر منتظره حرف رو قطع کردن

جدا شدن/کردن، به راهِ خود رفتن، سوا کردن/شدن، فصل کردن

Break off:
( با زور ) کنده شدن ( منظور از قسمت اصلی چیزی جدا شدن )

Macmillan:👇👇👇
if a part of something breaks off, it becomes separated from the main part

Eg: the front end of the plane broke off.
دماغه ی هواپیما کنده شد.

Eg: the tail section broke off when we were in the air.
دم هواپیما کنده شد درحالیکه ما توی هوا بودیم.

کنار گذاشتن عادت بد آسان نیست

متوقف کردن

Stop speaking or doing sth for a time

To abruptly end or discontinue something.
To stop
To end
To put an end to

یه دفعه ای متوقف کردن
به پایان رساندن
ادامه ندادن


به پایان رساندن رابطه


کلمات دیگر: