کلمه جو
صفحه اصلی

interlard


معنی : امیختن، بمیان اوردن
معانی دیگر : متنوع کردن، سرده کردن، جوراجور کردن، درآمیخته کردن، (در اصل) لایه های دمبه را بین لایه های گوشت قرار دادن (پیش از کباب کردن)، مخلوط کردن

انگلیسی به فارسی

امیختن، مخلوط کردن، بمیان آوردن


ستاره دار، امیختن، بمیان اوردن


انگلیسی به انگلیسی

• diversify, modify by adding something new or different; mix, combine, integrate

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: interlards, interlarding, interlarded
• : تعریف: to insert in various places; intersperse with; mix in (usu. fol. by with).

- The preacher's sermon was interlarded with humor.
[ترجمه ترگمان] موعظه کشیش از شوخی به گوش می رسید
[ترجمه گوگل] خطبه واعظ با طنز همخوانی دارد

مترادف و متضاد

امیختن (فعل)
incorporate, amalgamate, admix, mingle, mix, brew, knead, compound, synthesize, meddle, fuse, fuze, inosculate, interlard

بمیان اوردن (فعل)
interlard

جملات نمونه

to interlard a speech with poems and quotations

نطق را با شعر و نقل قول درآمیختن



کلمات دیگر: