کلمه جو
صفحه اصلی

interpret


معنی : درک کردن، تفسیر کردن، معنی کردن، ترجمه کردن، ترجمه شفاهی کردن
معانی دیگر : فهم پذیر کردن، توضیح دادن، گزاره کردن، سفرنگیدن، ترجمه کردن (به ویژه شفاها)، برگردان کردن، پچواندن، نورندیدن، تعبیر کردن، ترگمان (ترجمان) کردن، (نمایش و موسیقی و غیره: نقشی را با برداشت خود اجرا کردن) تفسیر و ایفا کردن، ترگمان برداری کردن

انگلیسی به فارسی

ترجمه شفاهی کردن


(موسیقی) اجرا کردن، رهبری کردن


تفسیر کردن، معنی کردن، فهم‌پذیر کردن، توضیح دادن، گزاره کردن


(نمایش، فیلم) (نقشی) را اجرا کردن، (نقشی) را اجرا کردن


تفسیر، تفسیر کردن، ترجمه کردن، درک کردن، ترجمه شفاهی کردن، معنی کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: interprets, interpreting, interpreted
(1) تعریف: to determine or explain the meaning of.
مترادف: clarify, elucidate, explain
مشابه: comprehend, decipher, explicate, translate, understand, unravel

- These lines of the poem are somewhat hard to interpret.
[ترجمه *_*] ترجمه ی این خطوط شعر تا حدودی دشوار است.
[ترجمه ترگمان] تفسیر این خطوط از شعر تا حدی دشوار است
[ترجمه گوگل] این خطوط شعر تا حدودی دشوار است

(2) تعریف: to understand in a particular way.
مترادف: construe, understand
مشابه: define, diagnose, read, see

- I interpreted her silence as disagreement with my idea.
[ترجمه مهدی] من سکوت او را به عنوان مخالفت با ایده ام تفسیر کردم.
[ترجمه Mohammad sahrsei] من سکوتش را به عنوان عدم توافق تلقی کردم.
[ترجمه ترگمان] سکوت او را به عنوان اختلاف عقیده در نظر گرفتم
[ترجمه گوگل] من سکوت او را به عنوان مخالفت با ایده من تفسیر کردم
- She interpreted his failure to telephone her as a rejection.
[ترجمه مهدی] عدم موفقیت او در برقراری تماس تلفنی با خودش را به عنوان رد تماس تفسیر کرد.
[ترجمه 📎] او شکستش در زنگ زدن به او را به عنوان رد کردن از طرف او تفسیر کرد.
[ترجمه ترگمان] او شکست خود را برای رد کردن او به عنوان یک رد تعبیر کرد
[ترجمه گوگل] او نتوانست او را به عنوان رد تماس تلفنی تفسیر کند

(3) تعریف: to make visible or audible the meaning of (a drama, musical composition, or the like) through performance.
مترادف: depict, render, represent
مشابه: perform, portray

- The pianist interpreted the piece in a way I had never heard before.
[ترجمه ترگمان] پیانیست قطعه را طوری تفسیر کرد که قبلا نشنیده بودم
[ترجمه گوگل] پیانیست این قطعه را همانطور که پیش از این هرگز شنیده بود، تفسیر نکردم

(4) تعریف: to translate (speech) from one language into another.
مشابه: construe, render, translate

- I understand French, but sometimes I'm unable to interpret what I hear into English.
[ترجمه مهدی] من فرانسوی را می فهمم، اماگاهی اوقات قادر نیستم آنچه که به انگلیسی شنیده ام را تفسیر کنم.
[ترجمه ترگمان] زبان فرانسه را درک می کنم، اما گاهی نمی توانم آنچه را که به زبان انگلیسی می شنوم تفسیر کنم
[ترجمه گوگل] من فرانسوی را درک می کنم، اما گاهی اوقات من قادر به تفسیر آنچه که من به انگلیسی می شنوم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: interpretable (adj.), interpretability (n.), interpreter (n.)
(1) تعریف: to provide an explanation.
مترادف: elucidate, explain

- We don't understand what all the fuss is about; could you interpret for us?
[ترجمه ترگمان] ما نمی فهمیم که این هیاهو برای چیست؛ آیا ممکن است شما برای ما تفسیر کنید؟
[ترجمه گوگل] ما درک نمی کنیم که همه ی وجود دارد؟ آیا می توانید برای ما تفسیر کنید؟

(2) تعریف: to serve as a translator from one language into another.
مشابه: translate

- She interprets at the United Nations.
[ترجمه 📎] او در سازمان ملل ترجمه می کند.
[ترجمه ترگمان] او به سازمان ملل متحد تفسیر می کند
[ترجمه گوگل] او در سازمان ملل تفسیر می کند

• explain, clarify, elucidate; orally translate from one language to another; understand or explain in a particular way; act out a part in a particular fashion
if you interpret something in a particular way, you decide that this is its meaning or significance.
if you interpret what someone is saying, you translate it immediately into another language.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] تفسیر کردن، ترجمه کردن .
[حقوق] تفسیر کردن، تعبیر کردن
[ریاضیات] تعبیر کردن، تفسیر کردن

مترادف و متضاد

make sense of; define


درک کردن (فعل)
comprehend, hear, induct, appreciate, intuit, realize, apperceive, understand, perceive, apprehend, fathom, seize, discern, catch, follow, compass, savvy, cognize, interpret

تفسیر کردن (فعل)
gloss, expound, construe, interpret, translate, explicate

معنی کردن (فعل)
explain, define, signify, interpret, translate, denote, give the meaning

ترجمه کردن (فعل)
put, render, interpret, translate

ترجمه شفاهی کردن (فعل)
interpret

Synonyms: adapt, annotate, clarify, comment, commentate, construe, decipher, decode, delineate, depict, describe, elucidate, enact, exemplify, explain, explicate, expound, gather, gloss, illustrate, image, improvise, limn, make of, mimic, paraphrase, perform, picture, play, portray, read, reenact, render, represent, solve, spell out, take, throw light on, translate, understand, view


Antonyms: misinterpret, misunderstand


جملات نمونه

1. to interpret a difficult text
متن دشواری را گزاره کردن

2. to interpret a dream
خوابگزاری کردن

3. to interpret a poem
شعری را تفسیر کردن

4. how do you interpret his silence?
سکوت او را چگونه تعبیر می کنی ؟

5. I was not looking for my dreams to interpret my life, but rather for my life to interpret my dreams.
[ترجمه ترگمان]من دنبال رویاهام نبودم که زندگیم رو تفسیر کنم، اما ترجیح دادم زندگیم رو تفسیر کنم
[ترجمه گوگل]من به دنبال رویاهایم نبودم که زندگی خود را تفسیر کنم، بلکه به خاطر زندگی ام برای تفسیر رویاهایم

6. It's difficult to interpret these statistics without knowing how they were obtained.
[ترجمه ترگمان]تفسیر این آمار بدون دانستن چگونگی بدست آوردن آن ها دشوار است
[ترجمه گوگل]این تفسیر این آمار بدون دانستن اینکه چگونه آنها به دست آمد، دشوار است

7. Different people might interpret events differently.
[ترجمه ترگمان]افراد مختلف ممکن است رویدادها را متفاوت تفسیر کنند
[ترجمه گوگل]افراد مختلف ممکن است حوادث مختلف را تفسیر کنند

8. They spoke good Spanish, and promised to interpret for me.
[ترجمه ترگمان]آن ها اسپانیایی خوب صحبت کردند و قول دادند که برای من تفسیر کنند
[ترجمه گوگل]آنها اسپانیایی خوب صحبت کردند و قول دادند که برای من تفسیر کنند

9. A jury should not interpret the silence of a defendant as a sign of guilt.
[ترجمه ترگمان]یک هیات منصفه نباید سکوت متهم را نشانه گناه تفسیر کند
[ترجمه گوگل]هیئت منصفه نباید سکوت یک متهم را به عنوان نشانه ای از گناه تفسیر کند

10. People interpret events within their own frame of reference.
[ترجمه ترگمان]مردم وقایع را در چارچوب مرجع خود تفسیر می کنند
[ترجمه گوگل]مردم حوادث را در قالب مرجع خود تفسیر می کنند

11. We had to ask our guide to interpret for us.
[ترجمه ترگمان]ما باید از راهنمای خود بخواهیم که برای ما تفسیر کنند
[ترجمه گوگل]ما مجبور بودیم از راهنمای ما برای تفسیر برای ما بپرسیم

12. Judges interpret this law in different ways.
[ترجمه ترگمان]داوران این قانون را به شیوه های مختلف تفسیر می کنند
[ترجمه گوگل]قضات این قانون را به روش های مختلف تفسیر می کنند

13. Historians annotate, check and interpret the diary selections.
[ترجمه ترگمان]مورخان تفسیر خود را تفسیر می کنند و تفسیر و تفسیر خود را تفسیر می کنند
[ترجمه گوگل]مورخان، انتخاب متن یادداشت را بررسی و تفسیر می کنند

14. Interpreters found they could not interpret half of what he said.
[ترجمه ترگمان]Interpreters دریافت که آن ها نمی توانند نیمی از آنچه که او گفت را تفسیر کنند
[ترجمه گوگل]مترجمان می گویند نتوانستند نیمی از آنچه را که او گفته بود را تفسیر کنند

15. Her tone was hard to interpret.
[ترجمه ترگمان]لحن صدایش سخت بود
[ترجمه گوگل]تن او سخت بود برای تفسیر

to interpret a poem

شعری را تفسیر کردن


to interpret a difficult text

متن دشواری را گزاره کردن


He spoke in Persian and I simultaneously interpreted what he said.

او فارسی صحبت می‌کرد و من هم‌زمان سخنش را ترجمه می‌کردم.


to interpret a dream

خواب‌گزاری کردن


How do you interpret his silence?

سکوت او را چگونه تعبیر می‌کنی؟


We interpreted his silence as a refusal.

ما سکوت او را جواب منفی تعبیر کردیم.


پیشنهاد کاربران

تفسیر کردن
ترجمه کردن

انجام دادن

توجیه کردن
برداشت کردن

درک کردن

تفسیر کردن

تلقی شدن

. understand in one's own way: We interpret his smile to be an agreement
برداشت کردن

متضاد= misinterpret

تفسیر

مرتفع کردن، برآورده کردن

تعبیر
تفسیر

تأویل کردن

توضیحی یا توضیح داده شده

تعبیر کردن

interpret ( verb ) = تفسیر کردن، تعبیر کردن، برداشت کردن، درک کردن/ترجمه کردن ( به صورت شفاهی و همزمان ) /شرح دادن، توضیح دادن/اجرا کردن نمایش با تمام وجود /روشن کردن، شفاف سازی کردن

مترادف است با کلمه : clarify ( verb )

examples:
1 - How would you interpret this poem?
این شعر را چطور تفسیر می کنی ( برداشت تو از این شعر چیست ) ؟
2 - It's difficult to interpret these statistics without knowing how they were obtained.
تفسیر کردن این داده های آماری بدون دانستن اینکه چگونه به دست آمده اند، دشوار است.
3 - I didn't know whether to interpret her silence as acceptance or refusal
من نمی دانستم آیا سکوت او را به عنوان پذیرش یا عدم پذیرش برداشت کنم.
4 - We had to ask the guide to interpret for us.
مجبور شدیم از راهنما درخواست کنیم ( که ) برایمان ترجمه کند.
5 - A jury should not interpret the silence of a defendant as a sign of guilt.
هیئت منصفه نباید سکوت متهم را به عنوان نشانه گناه برداشت کند.
6 - Any change of policy will be interpreted as a sign of weakness.
هرگونه تغییر سیاست به عنوان نشانه ضعف تعبیر می شود.
7 - Recent happenings on the money markets can be interpreted in various ways.
اتفاقات اخیر در بازار پول را می توان به طرق مختلف تفسیر کرد.
8 - If Shakespeare's plays are to reach a large audience they need to be interpreted in a modern style.
اگر قرار است نمایشنامه های شکسپیر به مخاطبان زیادی برسد ، باید به شیوه ای مدرن اجرا شوند.
9 - We had to ask our guide to interpret for us.
ما مجبور شدیم از راهنمای خود بخواهیم که برای ما ترجمه کند.
10 - It’s difficult to interpret these statistics without knowing how they were obtained.
تفسیر ( شرح دادن ) این آمارها بدون اطلاع از نحوه بدست آوردن آنها دشوار است.
11 - I had to ask someone to interpret for me because I don’t know any Italian.
من مجبور شدم از کسی بخواهم که برای من ترجمه کند زیرا من هیچ ایتالیایی نمی دانم.

interpret : explain or understand the meaning of something

درک کردن - تفسیر کردن


کلمات دیگر: