کلمه جو
صفحه اصلی

integrate


معنی : درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن
معانی دیگر : (با گردآوری همه ی بخش ها) کامل کردن، هماگن کردن، تکمیل کردن، ترکیب کردن، یکپارچه کردن، تلفیق کردن، همبسته کردن، هامیدن، (برای رفع تبعیض نژادی یا مذهبی و غیره) عمومی کردن، به روی همه باز کردن، همساز کردن، یگانه کردن، هم آمیز کردن، (ریاضی) انتگرال گرفتن، بندک کردن، (روان شناسی) یکپارچه کردن (از نظر شخصیت و روان)، سازور کردن، نظام بخشیدن، گنجاندن، وارد کردن، جا دادن، اختلاط

انگلیسی به فارسی

تمام کردن، کامل کردن، درست کردن، یکی کردن، تابع اولیه چیزی را گرفتن، اختلاط


ادغام کردن، کامل کردن، تمام کردن، درست کردن، یکی کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: integrates, integrating, integrated
(1) تعریف: to bring together and blend into a whole.
متضاد: disintegrate
مشابه: assimilate

- She integrated three very difficult concepts.
[ترجمه ترگمان] او سه مفهوم بسیار سخت را درهم ادغام کرد
[ترجمه گوگل] او سه مفهوم بسیار دشواری را پیوست
- Comic strips integrate two art forms: drawing and writing.
[ترجمه ترگمان] کمیک استریپ دو شکل هنری را ادغام می کند: نقاشی و نوشتن
[ترجمه گوگل] طنز طنز دو صورت هنری را طراحی و نوشتن می کند

(2) تعریف: to unite with something else to create a whole.
مشابه: assimilate

- They integrated the larger principality with the smaller and established a republic.
[ترجمه ترگمان] آن ها قلمرو پادشاهی بزرگ تر را با کشورهای کوچک تر ادغام کردند و یک جمهوری تاسیس کردند
[ترجمه گوگل] آنها ادعای بزرگتری را با کوچکتر و یک جمهوری را تاسیس کردند

(3) تعریف: to remove cultural and racial restrictions from; implement use of or membership in by all types of people regardless of race or color.
متضاد: segregate
مشابه: assimilate

- Many schools were integrated during the civil rights movement.
[ترجمه ترگمان] بسیاری از مدارس در طی جنبش حقوق مدنی ادغام شدند
[ترجمه گوگل] بسیاری از مدارس در جریان جنبش حقوق مدنی پیوسته بودند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: integrative (adj.)
(1) تعریف: to implement use or membership by all types of people; desegregate.
متضاد: segregate

- The country club was forced to integrate.
[ترجمه ترگمان] کلوب کشور مجبور به ادغام شد
[ترجمه گوگل] باشگاه کشور مجبور به ادغام شد

(2) تعریف: to undergo integration.

• mix, merge, blend; join, unite; unite to form a whole; desegregate, bring together as equals regardless of race or religion
if people integrate into a social group, they mix with people in that group.
if you integrate things, you combine them so that they are closely linked or so that they form one thing.
see also integrated.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] انتگرال گرفتن
[کامپیوتر] مجتمع کردن
[مهندسی گاز] جمع کردن، انتگرال گرفتن
[ریاضیات] بدست آوردن تابع، انتگرال گرفتن

مترادف و متضاد

درست کردن (فعل)
right, clean, agree, make, adapt, address, fix, devise, trim, regulate, fettle, organize, gully, make up, weave, build, fashion, concoct, integrate, compose, indite, emend, mend, redd, straighten

یکی کردن (فعل)
incorporate, amalgamate, unite, unify, merge, consolidate, integrate, identify

تمام کردن (فعل)
finish, attain, fulfill, process, end, wrap up, exhaust, integrate, fiddle away, polish off

کامل کردن (فعل)
complete, totalize, mature, round, complement, integrate

تابعه اولیه چیزی را گرفتن (فعل)
integrate

mix, merge


Synonyms: accommodate, amalgamate, arrange, articulate, assimilate, associate, attune, blend, coalesce, combine, come together, compact, concatenate, concentrate, conform, conjoin, consolidate, coordinate, desegregate, embody, fuse, get together, harmonize, incorporate, interface, intermix, join, knit, link, meld with, mesh, orchestrate, organize, proportion, reconcile, reconciliate, symphonize, synthesize, systematize, throw in together, tune, unify, unite, wed


Antonyms: divide, separate


جملات نمونه

1. to integrate black students into white schools
دانش آموزان سیاه پوست را در مدارس سفیدپوستان ادغام کردن

2. trying to integrate government-owned and private factories was a big mistake
سعی در ادغام کردن کارخانه های دولتی و خصوصی اشتباه بزرگی بود.

3. if man is to integrate himself, he must know god
اگر انسان بخواهد به کمال برسد باید خدا را بشناسد.

4. He didn't integrate successfully into the Italian way of life.
[ترجمه ترگمان]او با موفقیت در زندگی ایتالیایی شرکت نکرد
[ترجمه گوگل]او با موفقیت به سبک زندگی ایتالیایی ادغام نشد

5. He seems to find it difficult to integrate socially.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسد که انتگرال گیری از نظر اجتماعی دشوار است
[ترجمه گوگل]او به نظر می رسد که به طور جدی وارد اجتماع شده است

6. Many suggestions are needed to integrate the plan.
[ترجمه ترگمان]برای ادغام این برنامه پیشنهادها بسیاری لازم است
[ترجمه گوگل]بسیاری از پیشنهادات برای ادغام این طرح لازم است

7. Do you really want to integrate with us?
[ترجمه M.k] آیا واقعا می خواهید با ما همکاری کنید؟
[ترجمه ترگمان]آیا واقعا می خواهید با ما ادغام شوید؟
[ترجمه گوگل]آیا واقعا می خواهید با ما ادغام شود؟

8. You can integrate text with graphics and manipulate graphic images.
[ترجمه ترگمان]شما می توانید متن را با گرافیک یکپارچه کنید و تصاویر گرافیکی را دستکاری کنید
[ترجمه گوگل]شما می توانید متن با گرافیک و ادغام تصاویر گرافیکی را ادغام کنید

9. Writers of history books often attempt to integrate the past with the present.
[ترجمه ترگمان]نویسندگان کتاب های تاریخ اغلب سعی می کنند گذشته را با زمان حال ادغام کنند
[ترجمه گوگل]نویسندگان کتاب های تاریخ اغلب تلاش می کنند گذشته را با حال حاضر ادغام کنند

10. Ann wanted the conservatory to integrate with the kitchen.
[ترجمه ترگمان]آن می خواست گلخانه را با آشپزخانه تلفیق کند
[ترجمه گوگل]ان خواست آشپزخانه را با آشپزخانه ادغام کرد

11. We're looking for people who can integrate with a team.
[ترجمه ترگمان]ما به دنبال افرادی هستیم که بتوانند با یک تیم ادغام شوند
[ترجمه گوگل]ما به دنبال افرادی هستیم که بتوانند با یک تیم ادغام شوند

12. The aim, said the minister, was to integrate Britain both politically and economically into the European Community.
[ترجمه ترگمان]وزیر گفت که هدف این بود که هم از لحاظ سیاسی و هم از لحاظ اقتصادی در جامعه اروپایی ادغام شود
[ترجمه گوگل]هدف، وزیر گفت، این بود که انگلستان را از لحاظ سیاسی و اقتصادی به جامعه اروپایی ادغام کند

13. They didn't integrate with the other children.
[ترجمه ترگمان]آن ها با بچه های دیگر همخوانی نداشتند
[ترجمه گوگل]آنها با فرزندان دیگر ادغام نشدند

14. The way Swedes integrate immigrants is, she feels, 100% more advanced.
[ترجمه ترگمان]او احساس می کند که چگونه سوئدی ها مهاجران را ادغام می کند، ۱۰۰ درصد بیشتر پیشرفت می کند
[ترجمه گوگل]به نظر می رسد که سوئدی ها مهاجران را یکپارچه می کند، 100٪ پیشرفته تر است

If man is to integrate himself, he must know God.

اگر انسان بخواهد به کمال برسد باید خدا را بشناسد.


Trying to integrate government-owned and private factories was a big mistake.

سعی در ادغام کردن کارخانه‌های دولتی و خصوصی اشتباه بزرگی بود.


Buildings should be integrated with their surroundings.

باید ساختمان‌ها را با محیط آن‌ها تلفیق کرد.


to integrate black students into white schools

دانش‌آموزان سیاه‌پوست را در مدارس سفیدپوستان ادغام کردن


a project for integrating immigrants into our society

طرحی برای هم‌آمیز کردن مهاجران در جامعه‌ی ما


پیشنهاد کاربران

تجمیع کردن

عجین شدن ( با حرف اضافه into )

یکپارچکی

یک پارچگی

پیوستن

شامل - دارای - دارا بودن

یکدست کردن

ادغام کردن

پیوستن
ملحق شدن
یکپارچه کردن
ادغام کردن

ترکیب کردن

کامل کردن

به کمال رساندن

همگام سازی

مجتمع شده

جمع بندی کردن

گنجاندن


کلمات دیگر: