کلمه جو
صفحه اصلی

traverse


معنی : اشکال، مسیر، عبورجاده، حجاب حاجز، درب تاشو، مانع حائل، متقاطع، عبور کردن، طی کردن، گذشتن از، پیمودن، قطع کردن
معانی دیگر : پس و پیش رفتن، گذشتن، گذراندن، در جهت مخالف (چیزی) حرکت کردن، مخالفت کردن، تضاد داشتن، (با دقت) بررسی کردن، آزمودن، برآورد کردن، (بر روی محور خود) چرخاندن، معطوف کردن یا شدن، چرخیدن، (در امتداد چیزی) حرکت کردن، نوردیدن، در نوردیدن، گذرش، (حقوق - رسما) انکار کردن، منکر شدن، رد کردن، حاشا کردن، (دادگاه) انکار رسمی، خط قاطع، همبر، تیر یا دیرک افقی، ستون یا دیوار عرضی، (مهجور) مانع، حرکت عرضی یا اریب یا زیگزاگ، پهناد روی، (راه یا راهرو و غیره) میانبر، عرضی، از پهنا، پهنادی

انگلیسی به فارسی

پیمودن، عرضی، متقاطع


خاکریز یا جان پناه، خط متقاطع، اشکال، مانع حائل،درب تاشو، حجاب حاجز، عبورجاده، مسیر، معبر، پیمودن، طی کردن، گذشتن از، عبور کردن، قطع کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: traverses, traversing, traversed
(1) تعریف: to go over, along, or through; cover or cross.
مترادف: cover, cross, pass, range, track, travel
مشابه: negotiate, ride, tour, wander

- We traversed the county in one day.
[ترجمه ترگمان] در یک روز از شهر عبور کردیم
[ترجمه گوگل] ما یک روز در یک منطقه عبور کردیم
- The terrain was rough and we traversed only ten miles.
[ترجمه ترگمان] زمین ناهموار بود و ما فقط ده مایل راه پیمودیم
[ترجمه گوگل] زمین بسیار خشن بود و ما فقط ده مایل فاصله داشتیم

(2) تعریف: to go back and forth over or along; cross and recross.
مترادف: crisscross
مشابه: crosscut, pace, retrace, travel

- We traversed the stream as it meandered through the valley.
[ترجمه ترگمان] همچنان که از رودخانه رد می شد، از نهر عبور کردیم
[ترجمه گوگل] ما جریان را از طریق دره عبور دادیم

(3) تعریف: to reach across; span, as a bridge.
مترادف: bridge, cross, span
مشابه: bisect, crisscross, extend, intersect, overlie, stretch

(4) تعریف: in skiing or climbing, to descend or ascend (a mountain or hill) at an angle instead of straight up or down.
مترادف: angle
مشابه: crisscross, crosscut, slant
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to go along, over, or to and fro; cross or recross a route or place.
مترادف: cross
مشابه: pass, range, tour, track, travel

(2) تعریف: to move across the face of a hill or mountain, as in skiing or climbing.
مترادف: cross, cut
مشابه: angle, crisscross
اسم ( noun )
(1) تعریف: the act of crossing, or a route that is crossed.
مترادف: crossing, intersection
مشابه: crosscut, diagonal

(2) تعریف: a zigzag or lateral movement or route, as in the tacking of a sailboat or the descent of a skier.
مترادف: zigzag
مشابه: crosscut, tack

(3) تعریف: a crosspiece or other transverse line, structural member, embankment, or the like.
مترادف: crossbar, crosspiece
مشابه: crossbeam, transom
صفت ( adjective )
مشتقات: traversable (adj.), traversal (n.), traverser (n.)
(1) تعریف: extending across; transverse.
مترادف: cross, thwart, transversal, transverse
مشابه: horizontal

(2) تعریف: of or pertaining to the equipment, installation, or operation of drapes that can be drawn shut by cords.
مشابه: moving

- a traverse rod
[ترجمه ترگمان] یک میله عبور که از آن عبور می کند
[ترجمه گوگل] یک میله گذار

• crossing, passage across; formal denial of a claim made by the other party; zig-zag course (e.g. by a sailboat); protective embankment around a trench; small area separated by a divider
cross, pass over; oppose, thwart
lying across, extending across, transverse
if you traverse an area of land or water, you go across it; a formal use.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] پیمایش - طی کردن
[حقوق] انکار کردن ادعا، دفاع یا لایحه دایر بر انکار ادعا
[نساجی] تراورس - حرکات نوسانی - نوسان
[ریاضیات] حرکت عرضی، عبور کردن عرضی، عبور کردن، عرضی، پیمایش کردن، طی کردن، پیمودن، خط قاطع، قطع کردن
[] اریب، گذر، کمربر,عبور

مترادف و متضاد

اشکال (اسم)
hardness, difficulty, worriment, burble, impediment, bug, handicap, drawback, disadvantage, node, traverse, spinosity, nodus

مسیر (اسم)
distance, direction, way, road, path, route, course, line, track, waterway, orbit, itinerary, traverse, riverbed, tideway

عبور جاده (اسم)
traverse, crossing

حجاب حاجز (اسم)
midriff, traverse, diaphragm

درب تاشو (اسم)
traverse

مانع حائل (اسم)
traverse

متقاطع (صفت)
transverse, traverse, crisscross, crossover, intersecting, secant

عبور کردن (فعل)
pass, cross, traverse, go through, go across, transit

طی کردن (فعل)
cover, traverse, go through

گذشتن از (فعل)
forbear, traverse, overpass

پیمودن (فعل)
measure, pace, travel, run, mete, wing, scale, survey, traverse, wend, perambulate

قطع کردن (فعل)
ablate, cut off, cut, disconnect, interrupt, intercept, out, rupture, burst, cross, operate, flick, excise, cleave, fell, discontinue, traverse, intermit, exsect, excide, exscind, hew, leave off, put by, retrench, skive, stump, snip off

cross over; travel


Synonyms: bisect, bridge, cover, crisscross, cross, cut across, decussate, do, go across, go over, intersect, move over, negotiate, pace, pass over, pass through, perambulate, peregrinate, ply, quarter, range, roam, span, track, transverse, travel over, tread, walk, wander


resist, contradict


Synonyms: balk, buck, check, combat, contest, contravene, counter, counteract, cross, deny, disaffirm, dispute, duel, fight, frustrate, gainsay, go against, hinder, impede, impugn, negate, negative, obstruct, oppose, repel, thwart, withstand


Antonyms: back up, confirm


جملات نمونه

1. since demands traverse each other,we have to make a choice
چون خواسته ها با هم تضاد دارند باید گزینش بکنیم.

2. sit on the river's bank and watch the traverse of life
به لب رود نشین و گذر عمر ببین

3. We began a traverse across the rock face.
[ترجمه ترگمان]از روی صخره عبور کردیم
[ترجمه گوگل]ما در سراسر صورت سنگی حرکت کردیم

4. We need to traverse the last century thoroughly.
[ترجمه ترگمان] باید از قرن گذشته عبور کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید قرن گذشته را به طور کامل بچرخانیم

5. It is difficult to traverse the shaky bridge.
[ترجمه ترگمان]گذشتن از پل لرزان مشکل است
[ترجمه گوگل]این پل دشوار است

6. And this production, played on a red-carpeted traverse stage, brings out excellently the mixture of bombast and expediency.
[ترجمه ترگمان]و این تولید که بر روی یک مرحله پیمایش با فرش قرمز نقش ایفا می کند، ترکیبی از مبالغه و مصلحت را به نمایش می گذارد
[ترجمه گوگل]و این تولید، که در مرحله پیاده روی قرمز انجام شده است، به شدت مخلوطی از بمباران و اهمیت را به ارمغان می آورد

7. Any traverse by foot across this kind of terrain would be exhausting and treacherous.
[ترجمه ترگمان]هر کسی از این سرزمین عبور کند از این نوع زمین خسته و خائن خواهد بود
[ترجمه گوگل]هر حرکتی که در طول این نوع زمین انجام می شود، خسته کننده و خائن می شود

8. Step down and make a delicate traverse left to move up into a recess and small ledge.
[ترجمه ترگمان]از پله ها پایین می روم و یک گذرگاه کوچک برای حرکت در یک گوشه کوچک و کوچک می سازم
[ترجمه گوگل]گام بردارید و یک حرکت صحیح را به سمت چپ ببرید تا به سمت عقب و پایین برسید

9. The bonus of having to traverse a network of constantly changing roads?
[ترجمه ترگمان]این پاداش باید یک شبکه از جاده های پیوسته در حال تغییر را طی کند؟
[ترجمه گوگل]پاداش نیاز به گذر از یک شبکه از جاده ها به طور مداوم در حال تغییر؟

10. We live in a time when people traverse lots of music, but in classical music the composer traverses larger musical structures.
[ترجمه ترگمان]ما در زمانی زندگی می کنیم که مردم بسیاری از موسیقی را طی می کنند، اما در موسیقی کلاسیک، آهنگساز از ساختارهای موسیقی بزرگتری استفاده می کند
[ترجمه گوگل]ما در یک زمان زمانی زندگی می کنیم که افراد زیادی از موسیقی عبور می کنند، اما در موسیقی کلاسیک آهنگساز ساختارهای بزرگتر موسیقی را می گذراند

11. An estimated 250,000 cars traverse the bridge daily.
[ترجمه ترگمان]روزانه ۲۵۰ هزار خودرو از پل عبور می کنند
[ترجمه گوگل]تخمین زده می شود که 250،000 خودرو روزانه به پل

12. Several railroads traverse the district.
[ترجمه ترگمان]چند تا از راه آهن از منطقه عبور می کنند
[ترجمه گوگل]چندین راه آهن از منطقه عبور می کنند

13. Descent: Traverse leftwards until easy ground leads down to the road.
[ترجمه ترگمان]نزول: سقوط leftwards تا زمانی که زمین آسان به سمت پایین جاده هدایت می شود
[ترجمه گوگل]فرود قدم زدن به سمت چپ تا زمانی که زمین آسان به جاده می رسد

14. To traverse ( an area of ground ) laterally back and forth while slowly advancing forward.
[ترجمه ترگمان]برای پیشروی (یک ناحیه از زمین)به طور جانبی به عقب و جلو حرکت می کند در حالی که به آهستگی به جلو پیش می رود
[ترجمه گوگل]برای عبور از (سطح زمین) به سمت جلو به عقب و در حالی که به آرامی پیشرفت به جلو

15. The final products of closed traverse survey might be still match the precision index mark of the current specification if systematic errors exist within traverse leg.
[ترجمه ترگمان]محصول نهایی پیمایش متقاطع ممکن است هنوز هم با شاخص دقت ویژگی فعلی مطابقت داشته باشد اگر خطاهای سیستماتیک در پای پیشروی وجود داشته باشند
[ترجمه گوگل]محصولات نهایی تعلیق تعطیل بسته ممکن است هنوز هم با علامت شاخص دقیق مشخصه فعلی مطابقت داشته باشند، اگر خطاهای سیستماتیک در مسیر عبور وجود داشته باشد

We walked through the streets we had traversed the night before.

در خیابان‌هایی که شب قبل از آن‌ها عبور کرده بودیم، راه رفتیم.


the revolutionary period that the world is traversing now

دوران انقلابی که اکنون دنیا می‌گذراند


Since demands traverse each other,we have to make a choice.

چون خواسته‌ها با هم تضاد دارند، باید گزینش بکنیم.


an area of research only recently traversed by scientists

یک زمینه‌ی پژوهشی که فقط اخیراً مورد بررسی دانشمندان قرار گرفته است


The barrels of the guns could be traversed with difficulty.

لوله‌ی توپ‌ها را با اشکال می‌شد چرخاند.


We watched the cars that were traversing along the road.

اتومبیل‌هایی را که در راستای جاده حرکت می‌کردند، تماشا کردیم.


sit on the river's bank and watch the traverse of life

به لب رود نشین و گذر عمر ببین


پیشنهاد کاربران

( عمران ) تراورس یا ریل بند

[کوه نوردی]

پَهناگذر ، پهناگذری

طی کردن ( به ویژه در روابط میان کشورها )

پیمایش شدن، پیمایش کردن، پیمودن

as a noun: obstacle, advesity
مانع، ایراد، دشواری، سختی

[نقشه برداری]پیمایش:اگر چند نقطه روی زمین بگونه ای انتخاب شوند که متوالیاً تشکیل خط شکسته ای را بدهند، اندازه گیری طولها و زوایای این خط راپیمایش می گویند.

پَهنا پیمایی ، پهنا پیمایش ، پیمایش از پهنا ، پیمایش پهنایی

اریب گذری ، گذر اریبی ، اریب پیمایی ، پیمایش اریبی

مسیر
حرکت زیگزاگی

traverse ( مهندسی نقشه‏برداری )
واژه مصوب: پیمایش 2
تعریف: تعیین مختصات ایستگاه ها در زنجیره‏ای از ایستگاه های نقشه‏برداری

تضاد - تضاد داشتن مثلاً ( خواسته ها با هم تضاد دارند )


کلمات دیگر: