کلمه جو
صفحه اصلی

compass


معنی : قطب نما، پرگار، حیطه، گرد، حوزه، دایره، دور زدن، محصور کردن، درک کردن، محدود کردن، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، با قطب نما تعیین کردن
معانی دیگر : برد، (صدا) رسایی، (میزان دانش و فهم و دید و غیره) میدان، گستره، (صدا و آهنگ) دامنه، تیررس، نایل شدن، (به سر منزل مقصود) رسیدن، به دست آوردن، (معمولا جمع) پرگار (pair of compasses هم می گویند)، جهت یاب، مرز، پیرامون، حد، محدوده، حصار، مدور، منحنی شکل، (قدیمی) مدار، مسیر مدور، (قدیمی) دور زدن، چرخیدن مسیر گردی را دور زدن، پیمودن، رجوع شود به: encompass، فهمیدن، دریافتن، adj تدبیر کردن، باقطب نماتعیین، n حدود وثغور

انگلیسی به فارسی

قطب‌نما، پرگار، حدود و ثغور، حوزه، دایره، حیطه


تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی را کامل کردن، با قطب‌نما تعیین، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، فهمیدن، درک کردن، گرد، مدور


قطب نما، پرگار، حیطه، حوزه، دایره، گرد، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، درک کردن، با قطب نما تعیین کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: an instrument for determining direction, esp. one with a horizontal magnetic needle that rotates freely until it points to the magnetic north.

- Sailors relied on a compass to find their way across the ocean.
[ترجمه ترگمان] ملوانان بر یک قطب نما تکیه می کردند تا راه خود را در میان اقیانوس پیدا کنند
[ترجمه گوگل] دریانوردان برای رسیدن به راه خود در سراسر اقیانوس، بر پایه قطب نما قرار می گیرند

(2) تعریف: a boundary or limit, or the space or scope included within it.
مشابه: circuit, scope

- She rarely ventured beyond the compass of her estate.
[ترجمه ترگمان] به ندرت از قطب نما ملک خود بیرون می آمد
[ترجمه گوگل] او به ندرت به فراتر از قطب نما املاک خود علاقه مند است
- Such ideas were beyond the compass of his imagination.
[ترجمه ترگمان] این اندیشه های فراتر از قطب نمای تخیل او بود
[ترجمه گوگل] چنین عقاید فراتر از قطب تفکر او بود
- This is not within the compass of the state's authority.
[ترجمه ترگمان] این در محدوده اقتدار دولت نیست
[ترجمه گوگل] این در محدوده اقتدار دولت نیست

(3) تعریف: (often pl.) a hinged instrument for drawing circles and arcs, with one leg ending in a point used as the pivot and the other ending in a pencil or pen that traces a curve as it is turned.

- It's best to use a compass for drawing circles or arcs for geometry.
[ترجمه مژده محمدظاهری] برای رسم دایره ها و منحنی ها در هندسه بهتر است از یک پرگار استفاده شود
[ترجمه ترگمان] بهتر است از یک قطب نما برای کشیدن دایره و یا arcs برای هندسه استفاده کنید
[ترجمه گوگل] بهترین استفاده از قطب نما برای طراحی حلقه ها یا قوس برای هندسه است
صفت ( adjective )
• : تعریف: forming a curve; rounded.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: compasses, compassing, compassed
مشتقات: compassable (adj.)
(1) تعریف: to go all the way around; circle.

- On his voyages, he had compassed the globe.
[ترجمه ترگمان] در سفره ای خود کره زمین را مرتب می کرد
[ترجمه گوگل] در سفرهای او، جهان را محاصره کرده است

(2) تعریف: to include entirely; encompass; encircle.
مشابه: ring, surround

- The city was compassed by a wall of stone.
[ترجمه ترگمان] شهر با دیواری از سنگ تمیز بود
[ترجمه گوگل] این شهر توسط دیوار سنگی احاطه شده بود

(3) تعریف: to comprehend fully; grasp.
مترادف: grasp
مشابه: comprehend

- The vastness of the universe is something that we as humans find difficult to compass.
[ترجمه ترگمان] وسعت عالم چیزی است که به آن اندازه که انسان ها برای قطب نما مشکل پیدا می کنند، وجود دارد
[ترجمه گوگل] عظمت جهان چیزی است که ما به عنوان انسان برای پیدا کردن دشواری پیدا می کنیم

(4) تعریف: to obtain or accomplish.
مشابه: attain

(5) تعریف: to scheme or contrive.

• instrument that indicates magnetic north; boundary, limit
surround, encircle; comprehend, understand
a compass is an instrument with a magnetic needle which always points north. it is used for finding directions.
compasses are a hinged v-shaped instrument used for drawing circles.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] قطبنما - جهتیاب مغناطیسی
[مهندسی گاز] قطب نما، پرگار، دایره
[زمین شناسی] کمپاس، قطب نما کمپاس توسط بسیاری از زمین شناسان برای نقشه برداری صحرایی از موضوعات زمین شناسی استفاده می شود . اندازه گیری دقیق ساختار های زمین شناسی مانند خط لولای یک چین، اثر سطح محوری و صفحه محوری و نقشه برداری زمین شناسی بدون استفاده از کمپاس برانتون غیرممکن و کاری نشدنی است
[ریاضیات] پرگار
[معدن] کمپاس(زمین شناسی ساختمانی)

مترادف و متضاد

قطب نما (اسم)
compass

پرگار (اسم)
compass

حیطه (اسم)
reach, gamut, compass

گرد (اسم)
hero, compass, powder, flour

حوزه (اسم)
extent, range, circle, area, ambit, sphere, domain, realm, scope, precinct, apanage, appanage, zone, district, department, compass

دایره (اسم)
section, field, rhomb, circle, sphere, domain, roundel, department, tambourine, bureau, disk, disc, compass, rondel

دور زدن (فعل)
twinge, round, circle, skirt, environ, orbit, revolve, recur, compass, perambulate, wamble, send round

محصور کردن (فعل)
close, embay, wall, surround, enclose, compass, embower, ensphere, immure, inclose, mure

درک کردن (فعل)
comprehend, hear, induct, appreciate, intuit, realize, apperceive, understand, perceive, apprehend, fathom, seize, discern, catch, follow, compass, savvy, cognize, interpret

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

تدبیر کردن (فعل)
devise, design, machinate, work out, meditate, compass, contrive

نقشه کشیدن (فعل)
scale, machinate, plan, project, plat, map, plot, compass, engineer, finagle

اختراع کردن (فعل)
devise, mint, compass, invent, concoct

مدار چیزی را کامل نمودن (فعل)
compass

جهت کردن (فعل)
compass

با قطب نما تعیین کردن (فعل)
compass

boundary, periphery


Synonyms: ambit, area, bound, circle, circuit, circumference, circumscription, confines, domain, enclosure, environs, expanse, extent, field, limit, limitation, orbit, perimeter, precinct, purlieus, purview, radius, range, reach, realm, restriction, round, scope, sphere, stretch, sweep, zone


enclose


Synonyms: beset, besiege, blockade, circle, circumscribe, encircle, encompass, environ, gird, girdle, hem in, ring, round, surround


achieve, get


Synonyms: accomplish, annex, attain, bring about, effect, execute, fulfill, gain, have, land, obtain, perform, procure, realize, secure, win


Antonyms: fail, lose


جملات نمونه

1. the compass needle started wiggling
سوزن قطب نما شروع کرد به تکان خوردن.

2. to compass one's end
به مقاصد خود دست یافتن

3. box the compass
سی و دو مکان قطب نما را نام بردن،یک دور کامل زدن

4. to diverge a compass needle
سوزن قطب نما را واگرا کردن (منحرف کردن)

5. the clarinet has a compass of three-and-a-half octaves
دامنه ی صدای قره نی سه و نیم اکتاو است.

6. the delicacy of a compass
دقت عمل یک قطب نما

7. the divisions of a compass mark off its 32 points
تقسیمات قطب نما،سی و دو نقطه ی آن را مشخص می کند.

8. these things are beyond the compass of the human mind
این چیزها از محدوده ی فکر بشر خارج است.

9. Use your compass to bisect an angle.
[ترجمه ترگمان]از قطب نما برای ایجاد یک زاویه استفاده کنید
[ترجمه گوگل]استفاده از قطب نما خود را به یک زاویه تقسیم کنید

10. The needle on a compass always points to magnetic north.
[ترجمه ترگمان]عقربه قطب نما همیشه به سمت شمال تغییر می کند
[ترجمه گوگل]سوزن بر روی قطب نما همواره به شمال مغناطیسی اشاره دارد

11. The author boxed the compass of negation in his article.
[ترجمه ترگمان]نویسنده به قطب مخالف در مقاله اش سرایت کرد
[ترجمه گوگل]نویسنده در مقاله خود قطب نفی را جعل کرده است

12. She could not compass the simplest problems.
[ترجمه ترگمان]او نمی توانست ساده ترین مشکلات را تشخیص دهد
[ترجمه گوگل]او نمیتوانست سادهترین مشکلات را کنار بگذارد

13. If you haven't a compass, use the stars to guide you.
[ترجمه ترگمان]اگر قطب نمایی نداری، از ستاره ها استفاده کن تا تو را راهنمایی کند
[ترجمه گوگل]اگر قطب نما ندارید، از ستاره ها برای راهنمایی استفاده کنید

14. Sightseers arrived from all points of the compass.
[ترجمه ترگمان]sightseers از همه نقاط قطب نما وارد شدند
[ترجمه گوگل]صحنه های دیدار از همه نقاط قطب نما وارد شد

15. The car has an overhead console with a compass and outside temperature indicator.
[ترجمه ترگمان]خودرو دارای یک کنسول سربار با قطب نمای و نشانگر دمای خارج است
[ترجمه گوگل]این خودرو دارای یک کنسول سرنشین دار با یک قطب نما و نشانگر دمای بیرونی است

These things are beyond the compass of the human mind.

این چیزها از محدوده‌ی فکر بشر خارج است.


The clarinet has a compass of three-and-a-half octaves.

دامنه‌ی صدای قرهنی سه و نیم اکتاو است.


to compass one's end

به مقاصد خود دست یافتن


پیشنهاد کاربران

قطب نما _ چیزی که به دور خود بچرخد

( اسم ها ) :
قطب نما
پرگار
حوزه
حیطه
دایره
گرد

( فعل ها ) :
محدود کردن
جهت کردن
مدار چیزی را کامل نمودن
نقشه کشیدن
تدبیر کردن
درک کردن
اختراع کردن

نشانگر
جهت یاب

از اون کلماتی هست که توی هر جمله ممکنه یه معنی داشته باشه .
اما عمدتا اگه اسم باشه :حیطه و حوزه، قطب نما و پرگار و اگه فعل باشه فهمیدن، محدود و محصور کردن، اختراع کردن و نقشه کشیدن معنی میده

قطب نما

compass ( فیزیک )
واژه مصوب: قطب‏نما 1
تعریف: وسیله‏ای با عقربۀ مغناطیسی که شمال مغناطیسی زمین را نشان می‏دهد و برای تعیین جهت به کار می‏رود


کلمات دیگر: