معنی : نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان
معانی دیگر : نیروی دمزنی، تنفس معمولی، دما، بخار، هوایی که از چیزی برخیزد، بوی دهان، نسیم ملایم، لحظه، زمان کوتاه، (زبان شناسی) دمش، دمیده، زمزمه، نجوا، دمزنی، نفس کشی، روان، پچ پچ، مکث، وقفه، ایست کوتاه
دم، نفس، نسیم، (مجازاً) نیرو، جان، رایحه
نفس کشیدن، نفس، دم، جان، نسیم، نیرو، رایحه
respiration
Synonyms: animation, breathing, eupnea, exhalation, expiration, gasp, gulp, inhalation, inspiration, insufflation, pant, wheeze
wind or something in the air
Synonyms: aroma, faint breeze, flatus, flutter, gust, odor, puff, sigh, smell, vapor, waft, whiff, zephyr
respite, break
Synonyms: blow, breather, breathing space, instant, moment, pause, rest, second, ten
hint, suggestion
Synonyms: dash, murmur, shade, soupçon, streak, suspicion, touch, trace, undertone, whiff, whisper
to take a deep breath
نفس عمیقی کشیدن
He had little breath left for running.
به واسطهی دویدن نفس نداشت.
He got his breath back.
نفسش جا آمد.
the breath of the fire
دم آتش
the breath from the well
بخار چاه، دم چاه
each breath that is drawn extends life...
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است ...
I could smell the whisky on his breath.
از دهانش بوی ویسکی میآمد، بوی ویسکی را از نفسش احساس میکردم.
the breath of roses in the garden
بوی گل محمدی در باغ
a breath of fresh air
نسیمی از هوای تازه
He disappeared in one breath.
در یک دم ناپدید شد.
breath group
گروه تک دمی، گروه نفسی
No breath of objection was heard.
هیچ زمزمهی مخالفتی شنیده نشد.
He is out of breath from the running.
به خاطر دویدن از نفس افتاده است.
a breath of air
هوای تازه، تغییر محیط
bad breath
بوی بد دهان، گند دهان
be out of breath
به نفس نفس افتادن (در اثر تقلا)
be short of breath
دچار تنگی نفس بودن، تنگی نفس داشتن
catch one's breath
برای تازه کردن نفس از سخن بازایستادن، (از تعجب یا تحسین) دم در دمیدن، نفس تازه کردن
draw breath
دم زدن، نفس کشیدن
get one's breath back
نفس خود را بازیافتن (پس از تقلا و غیره)
hold one's breath
نفس خود را حبس کردن، دم نزدن، (با هیجان) در انتظار بودن
in the same breath
در آن واحد، در یک دم، در همان لحظه
last breath (or dying breath)
هنگام مرگ، نفس آخر
save one's breath
وقت خود را حرام نکردن (با حرف زدن)، نصیحت بیهوده نکردن
take one's breath away
(از شدت زیبایی یا ابهت و غیره) نفس کسی را بند آوردن، هوش از سر پراندن
the breath of life
نور چشم، مایهی لذت و خوشی، مورد نیاز مبرم
under one's breath
زیر لبی، آهسته، پچپچکنان