کلمه جو
صفحه اصلی

cerebral


معنی : دماغی، مغزی، مخی، فکری
معانی دیگر : (کالبد شناسی) مخی، وابسته به مغز سر، وابسته به اندیشه (در مقایسه با احساسات)، تفکری، اندیش انگیز، (آوا شناسی) قشرمخی، برگشتی، نوکی

انگلیسی به فارسی

مخی، دماغی، مغزی، فکری


مغزی، مخی، دماغی، فکری


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: cerebrally (adv.)
(1) تعریف: characterized by intellect or reason.
متضاد: unintellectual
مشابه: intellectual, mental

- She missed the cerebral discussions she had her with friends in her student days.
[ترجمه ترگمان] در روزه ای دانشجویی که با دوستان خود دوست شده بود دلش برای او تنگ شده بود
[ترجمه گوگل] او در بحث های مغزی او با دوستان خود در روزهای دانش آموز خود از دست رفته بود

(2) تعریف: pertaining to or involving the cerebrum.
مشابه: mental

• pertaining to the brain
cerebral means relating to thought or reasoning rather than to emotions; a formal use.
cerebral also means relating to the brain; a medical use.

مترادف و متضاد

دماغی (صفت)
cacuminal, mental, cerebral, cephalic

مغزی (صفت)
nuclear, mental, cerebral, medullary, pulpy, marrowy, pithy, medullar

مخی (صفت)
cerebral

فکری (صفت)
rational, intellectual, mental, cerebral, meditative, spiritual, reflective

using one’s brain


Synonyms: analytical, brainy, deep, erudite, intellectual, intelligent, recondite, scholarly, smart


جملات نمونه

1. cerebral hemorrhage
خونریزی مغزی

2. cerebral topography
جای نگاری مغز سر

3. cerebral cortex
پوسته ی مغزی

4. cerebral hemisphere
نیمکره ی مغزی،نیمسپهر مغزی

5. a cerebral accident
عارضه ی مغزی

6. The patient died from acute cerebral hemorrhage.
[ترجمه ترگمان] بیمار از خونریزی مغزی درگذشت
[ترجمه گوگل]بیمار از خونریزی حاد مغزی فوت کرد

7. The patient died from acute cerebral haemorrhage.
[ترجمه ترگمان]بیمار از خونریزی شدید جان سپرد
[ترجمه گوگل]بیمار از خونریزی حاد مغزی فوت کرد

8. She makes cerebral films that deal with important social issues.
[ترجمه ترگمان]او فیلم های مغزی می سازد که با مسائل اجتماعی مهم سروکار دارند
[ترجمه گوگل]او فیلم های مغزی را با مسائل مهم اجتماعی مقابله می کند

9. Your left cerebral hemisphere controls the right - hand side of your body.
[ترجمه ترگمان]نیم کره چپ مغز شما سمت راست بدن شما را کنترل می کند
[ترجمه گوگل]نیمکره مغز چپ شما سمت راست بدن بدن را کنترل می کند

10. One seven year-old boy, a cerebral palsy sufferer, was anxious to make a speech.
[ترجمه ترگمان]یک پسربچه هفت ساله، فلج مغزی مغزی، مشتاق صحبت کردن بود
[ترجمه گوگل]یک پسر هفت ساله، بیمار مبتلا به فلج مغزی، مشتاق سخنرانی بود

11. Read in studio Children with Cerebral Palsy could soon lose the training centre that helps them to overcome their handicap.
[ترجمه ترگمان]مطالعه کودکان در استودیو با مخ Palsy می تواند به زودی مرکز آموزشی را از دست بدهد که به آن ها کمک می کند بر نقص خود غلبه کنند
[ترجمه گوگل]خواندن در استودیوی کودکان با فلج مغزی می توانند به زودی مرکز آموزشی را از دست بدهند که به آنها کمک می کند تا از معلولیت خود غفلت کنند

12. He now has severe cerebral palsy, is unable to roll over, sit or crawl.
[ترجمه ترگمان]او که دچار فلج مغزی شدید است نمی تواند غلت بزند، بنشیند یا بخزد
[ترجمه گوگل]در حال حاضر فلج مغزی شدید، قادر به رول، نشستن یا خزیدن نیست

13. In the rat cerebral cortex in the absence of calmodulin, calcium has a negligible effect at low concentrations.
[ترجمه ترگمان]در قشر مخ موش در غیاب of، کلسیم یک اثر ناچیز در غلظت های کم دارد
[ترجمه گوگل]در کورتکس مغز موش در غیاب کالمدولین، کلسیم در غلظت های پایین اثری ناچیز دارد

14. He was rushed to hospital with cerebral concussion and a smashed-up face.
[ترجمه ترگمان]اون با ضربه مغزی مغزی و یه صورت داغون به بیمارستان منتقل شد
[ترجمه گوگل]او با ضربه مغزی و یک چهره خرد شده به بیمارستان عجله کرد

15. John was born crippled and with cerebral palsy but could run, walk and jump.
[ترجمه ترگمان]جان فلج و فلج مغزی به دنیا آمد، ولی می توانست بدود، بپرد و بپرد
[ترجمه گوگل]جان فلج مغزی و با فلج مغزی متولد شد اما می توانست راه می رفت، راه می رفت و پرش می کرد

cerebral hemorrhage

خونریزی مغزی


Shakespeare is a more cerebal writer than Moliere.

شکسپیر نویسنده‌ی اندیشمندتری تا مولیر است.


اصطلاحات

cerebral cortex

پوسته‌ی مغزی


cerebral hemisphere

نیمکره‌ی مغزی، نیم‌سپهر مغزی


پیشنهاد کاربران

مغزی، وابسته به مغز

مخ

cerebral cortex = کورتکس ( قشر ) مغزی
cerebral edema = اِدم مغزی


کلمات دیگر: