کلمه جو
صفحه اصلی

despondent


معنی : سیاه، پژمان، محزون، دلسرد، پکر
معانی دیگر : دلمرده، اندوهگین، نومید و مرعوب، افسرده

انگلیسی به فارسی

محزون، دلسرد


ترسناک، محزون، دلسرد، پکر، پژمان، سیاه


انگلیسی به انگلیسی

• depressed, dejected, gloomy, melancholy, hopeless
if you are despondent, you are unhappy because you have difficulties that seem hard to overcome.

مترادف و متضاد

سیاه (صفت)
dark, black, joyless, cheerless, darksome, jetty, despondent, unlucky, grimy, jet black, mirthless

پژمان (صفت)
depressed, dejected, despondent

محزون (صفت)
pensive, tragic, somber, sombre, lugubrious, sad, minor, despondent, plaintive, doleful, funereal, mournful, tristful

دلسرد (صفت)
despondent, washed-up

پکر (صفت)
gloomy, pensive, despondent

depressed


Synonyms: all torn up, blue, bummed-out, cast-down, dejected, despairing, disconsolate, discouraged, disheartened, dispirited, doleful, down, downcast, downhearted, forlorn, gloomy, glum, griefstricken, grieving, hopeless, in a blue funk, in despair, in the pits, low, low-spirited, melancholy, miserable, morose, mourning, sad, shot down, sorrowful, woebegone, wretched


Antonyms: cheerful, elated, happy, hopeful, spirited, up


جملات نمونه

1. She was becoming increasingly despondent about the way things were going.
[ترجمه ترگمان]به تدریج که اوضاع از پیش می رفت به شدت افسرده می شد
[ترجمه گوگل]او در مورد چیزهایی که در حال رفتن بودند فریاد زد

2. He became/grew increasingly despondent when she failed to return his phone calls.
[ترجمه ترگمان]او زمانی که نتوانست تماس های تلفنی خود را برگرداند، به شدت افسرده شد
[ترجمه گوگل]او هنگامی که موفق به بازگرداندن تماس های تلفنی نشد، رشد کرد و به شدت از بین رفت

3. I feel despondent when my work is rejected.
[ترجمه ترگمان]وقتی کارم رد می شود، احساس یاس می کنم
[ترجمه گوگل]وقتی کار من رد می شود احساس غم و اندوه می کنم

4. He had become rather despondent about his lack of progress.
[ترجمه ترگمان]نسبت به عدم پیشرفت خود نسبت به او دلسرد شده بود
[ترجمه گوگل]او در مورد عدم پیشرفت او نگران بود

5. She started to feel despondent about ever finding a job.
[ترجمه ترگمان]کم کم داشت از پیدا کردن یک شغل احساس درماندگی می کرد
[ترجمه گوگل]او شروع به احساس افتضاح در مورد پیدا کردن یک شغل

6. He was becoming increasingly despondent about the way things were going.
[ترجمه ترگمان]به تدریج که اوضاع از پیش می رفت به شدت افسرده می شد
[ترجمه گوگل]او در مورد چیزهایی که در حال رفتن بودند، به طور فزاینده ای دلسرد می شد

7. Patients often feel despondent.
[ترجمه ترگمان]بیماران اغلب احساس درماندگی می کنند
[ترجمه گوگل]بیماران اغلب احساس افسردگی می کنند

8. Tom Ripley had never really been despondent, though he had often looked it.
[ترجمه ترگمان]تام ریپلی هرگز از این که بارها به آن نگاه کرده بود احساس پشیمانی نکرده بود
[ترجمه گوگل]تام ریپلی هرگز واقعا از بین نرفته بود، هرچند او اغلب آن را نگاه می کرد

9. She was feeling utterly despondent.
[ترجمه ترگمان]احساس درماندگی می کرد
[ترجمه گوگل]او احساس آرامش کرد

10. They were tired and despondent, stooped in their waterproof coveralls.
[ترجمه ترگمان]آن ها خسته و افسرده بودند و در لباس coveralls ضد آب خم شده بودند
[ترجمه گوگل]آنها خسته و مبهوت بودند، لباس های ضد آب خود را خالی کردند

11. But none of the Cleveland players appeared despondent.
[ترجمه ترگمان]اما هیچ یک از بازیکنان کلیولند دلسرد به نظر نمی رسیدند
[ترجمه گوگل]اما هیچ یک از بازیکنان کلوولند نگران کننده نبودند

12. Don't be so despondent.
[ترجمه ترگمان]اینقدر افسرده نباش
[ترجمه گوگل]خیلی نگران نباشید

13. Despondent, Richard called in sick at work for two weeks.
[ترجمه ترگمان]ریچارد، که به مدت دو هفته در سر کار بیمار بود
[ترجمه گوگل]ریچارد مدت دو هفته در بیمارستان بستری شد

14. It was senseless to be despondent, anyway, even as Tom Ripley.
[ترجمه ترگمان]به هر حال، حتی به اندازه تام ریپلی افسرده بود
[ترجمه گوگل]به هر حال، حتی اگر تام ریپلی بود، بی احتیاطی بود

15. William exits fairly despondent and heads for the door.
[ترجمه ترگمان]ویلیام کاملا نومید شد و به طرف در رفت
[ترجمه گوگل]ویلیام کاملا از بین می رود و برای درب می رود

پیشنهاد کاربران

روحیه نداشتن به خاطر نا امیدی
I 'm so despondent these days


کلمات دیگر: