کلمه جو
صفحه اصلی

realize


معنی : واقعی کردن، درک کردن، دریافتن، نقد کردن، فهمیدن، تحقق یافتن، پی بردن، تحقق بخشیدن، قوه اوردن
معانی دیگر : (حقوق یا امتیازات و غیره را) تبدیل به پول نقد کردن، به دست آوردن، کسب کردن، واقعیت یافتن، نایل شدن، رسیدن، جامه ی عمل پوشاندن

انگلیسی به فارسی

تحقق بخشیدن، پی بردن


واقعی کردن، درک کردن، فهمیدن، دریافتن، تحقق یافتن، نقد کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: realizes, realizing, realized
مشتقات: realizable (adj.), realizably (adv.)
(1) تعریف: become aware of, or clearly perceive or understand.
مترادف: appreciate, comprehend, perceive, understand
مشابه: apprehend, conceive, discern, discover, fathom, gather, get, glean, grasp, know, psych out, recognize, see

- I failed to realize how unhappy she was.
[ترجمه علیرضا رحمتی] موفق به درک میزان ناراحتی او ( مونث ) نشدم
[ترجمه Za] متوجه میزان ناراحتی وی نشدم
[ترجمه یوسفی] در تشخیص اینکه او چقدر ناراحت بود، ناکام ماندم.
[ترجمه sarina] متوجه نشدم به میزان ناراحتی او نشدم
[ترجمه ترگمان] نفهمیدم که چقدر بدبخت بود
[ترجمه گوگل] من متوجه نشدم که او ناراضی بود
- I just realized that it's past midnight.
[ترجمه شیلان] من تازه فهمیدم که از نصف شب گذشته
[ترجمه ترگمان] تازه متوجه شدم که ساعت از نیمه شب گذشته
[ترجمه گوگل] من فقط متوجه شدم که نیمه شب گذشته است
- He suddenly realized that nothing was more important to him than his family.
[ترجمه minoo] او ناگهان متوجه شد که هیچ چیز خانواده اش برای او مهم نیست
[ترجمه Heliya] او ناگهان متوجی شد هیچ چیز بیشتر از خانواده اش برایش مهم نیست
[ترجمه ترگمان] ناگهان دریافت که هیچ چیز برایش مهم تر از خانواده اش نیست
[ترجمه گوگل] او ناگهان متوجه شد که هیچ چیز برای او از خانواده اش مهم نیست

(2) تعریف: to make happen; actualize.
مترادف: actualize, fulfill
مشابه: accomplish, achieve, attain, carry out, compass, consummate, effect, effectuate, execute, materialize, produce, reach

- She realized her dream of success.
[ترجمه الهه] او با موفقیت به رویایش جامه عمل پوشاند
[ترجمه ترگمان] رویای موفقیت او را درک می کرد
[ترجمه گوگل] او متوجه رویای موفقیت او شد

(3) تعریف: to obtain (income or profit).
مترادف: clear, net
مشابه: achieve, acquire, gain, obtain, reap

- The company realized a profit in the first quarter.
[ترجمه ترگمان] شرکت در سه ماهه اول سود کسب کرد
[ترجمه گوگل] این شرکت در سه ماهه اول سود خود را به دست آورد

• understand, comprehend; make real, accomplish, actualize; materialize; convert into cash, liquidate (also realise)
if you realize something, you become aware of it.
when someone realizes a design or an idea, they put it into a physical form, for example by painting a picture or building a machine; a formal use.
if your hopes, desires, or fears are realized, the things that you hope for, desire, or fear actually happen; a formal use.

دیکشنری تخصصی

[برق و الکترونیک] تحقق بخشیدن
[حقوق] تبدیل کردن به پول نقد، سود بردن (از سرمایه گذاری)، فروش رفتن (به مبلغ معین)، جامه عمل پوشاندن،  به دست آوردن، دریافتن

مترادف و متضاد

واقعی کردن (فعل)
actualize, realize

درک کردن (فعل)
comprehend, hear, induct, appreciate, intuit, realize, apperceive, understand, perceive, apprehend, fathom, seize, discern, catch, follow, compass, savvy, cognize, interpret

دریافتن (فعل)
comprehend, sense, discover, realize, apperceive, understand, perceive, find out, apprehend, deduce

نقد کردن (فعل)
realize, cash

فهمیدن (فعل)
comprehend, sense, get, realize, savor, understand, perceive, see, fathom, grasp, figure out, discern, catch, rumble, follow, savvy, conceive, penetrate, plug in

تحقق یافتن (فعل)
realize, come off

پی بردن (فعل)
sense, discover, realize, find out

تحقق بخشیدن (فعل)
realize

قوه اوردن (فعل)
realize

appreciate, become aware of


Synonyms: apprehend, be cognizant of, become conscious of, catch, catch on, comprehend, conceive, discern, envisage, envision, fancy, feature, get, get it, get the idea, get the picture, get through one’s head, grasp, image, imagine, know, pick up, recognize, see daylight, take in, think, understand, vision, visualize


Antonyms: ignore, neglect


accomplish


Synonyms: actualize, bring about, bring off, bring to fruition, carry out, carry through, complete, consummate, corporealize, do, effect, effectuate, fulfill, make concrete, make good, make happen, materialize, perfect, perform, reify


Antonyms: fail


gain, earn


Synonyms: accomplish, achieve, acquire, attain, bring in, clear, get, go for, make, make a profit, net, obtain, produce, rack up, reach, receive, score, sell for, take in, win


Antonyms: lose


جملات نمونه

1. to realize a huge profit
سود هنگفتی به دست آوردن

2. i now realize my mistakes with the benefit of hindsight
با استفاده از پس نگری اکنون به اشتباهات خود پی می برم.

3. little did he realize
کم متوجه بود.

4. Only later did she realize her mistake.
[ترجمه امیر] او کمی بعد متوجه اشتباهش شد
[ترجمه ترگمان]فقط بعدها متوجه اشتباهش شد
[ترجمه گوگل]کمی بعد او متوجه اشتباه او شد

5. I don't think you realize how important this is to her.
[ترجمه شاگول] من فکر نمی کنم شما درک کنید که چه چیزی برای او اهمیت داره.
[ترجمه ترگمان]فکر نمی کنم فهمیده باشی که این موضوع چقدر برای او اهمیت دارد
[ترجمه گوگل]من فکر نمی کنم شما متوجه این موضوع باشید که او اهمیت دارد

6. The way to love anything is to realize that it might be lost.
[ترجمه ترگمان]هر چیزی که دوست داشته باشد این است که درک کند که آن ممکن است از دست برود
[ترجمه گوگل]راه عشق به هر چیزی این است که متوجه شوید ممکن است از دست رفته باشد

7. Only love influence, and can realize born inspiration.
[ترجمه ترگمان]تنها عشق را دوست دارند و می توانند منبع الهام را تشخیص دهند
[ترجمه گوگل]فقط عاشق نفوذ، و می توانید الهام گرفته شده را درک کنید

8. Therefore, if you desire love, try to realize that the only way to get love is by giving love, that the more you give, the more you get.
[ترجمه ترگمان]بنابراین، اگر شما عشق را دوست دارید، سعی کنید درک کنید که تنها راه رسیدن به عشق با دادن عشق است، که هرچه بیشتر بدهید، هرچه بیشتر به دست آورید
[ترجمه گوگل]بنابراین، اگر عشق را دوست دارید، سعی کنید آن را بفهمید که تنها راه عشق است که با دادن عشق، هرچه بیشتر به شما بدهد، هرچه بیشتر به دست آورید

9. We did not realize the magnitude of the problem.
[ترجمه ترگمان]ما عظمت این مشکل را درک نکردیم
[ترجمه گوگل]ما بزرگترین مشکل را متوجه نشدیم

10. Everytime you come to my mind, I realize I'm smiling.
[ترجمه Mrym] هربار که ب ذهنم میای، متوجه میشم ک دارم لبخند میزنم
[ترجمه Frnz] هر بار که به ذهن من می آیی متوجه میشوم که دارم لبخند میزنم
[ترجمه ترگمان]وقتی به ذهنم خطور کرد متوجه می شوم که دارم لبخند می زنم
[ترجمه گوگل]هر بار به ذهنم می آید، متوجه می شوم که لبخند می زنم

11. As we grow up, we realize it becomes less important to have more friends and more important to have real ones.
[ترجمه Yeganeh] وقتی بزرگ می شویم، متوجه می شویم که داشتن دوستان بیشتر اهمیت کمتری دارد و داشتن یک دوست واقعی مهمتر است
[ترجمه ترگمان]وقتی بزرگ می شویم، متوجه می شویم که داشتن دوستان بیشتر و داشتن چیزهای مهم تر، اهمیت کمتری دارد
[ترجمه گوگل]همانطور که رشد می کنیم، ما متوجه می شویم که اهمیت بیشتری برای داشتن دوستان بیشتر و مهم تر بودن آن ها وجود دارد

12. Looking back across the years,we come to realize that it takes many birthdays to make us kind and wise. Growing older only means the spirit grows serene. Happy birthday!
[ترجمه ترگمان]با نگاه کردن به سال های گذشته، به این نتیجه رسیدیم که بسیاری از تولدها زمان می برد تا ما را مهربان و عاقل کند پیر شدن تنها به این معنی است که روح آرام می شود تولدت مبارک!
[ترجمه گوگل]در طول سالها بازخوانی میکنیم که متوجه میشویم که برای تولد و تولد بسیاری از ما سالم و باهوش است رشد رو به رشد فقط به این معنی است که روح بی سر و صدا رشد می کند تولدت مبارک!

13. Don't you realize we're working to a timetable? We have to have results.
[ترجمه ترگمان]متوجه نیستی که ما برای یک برنامه زمانی کار می کنیم؟ ما باید نتایج داشته باشیم
[ترجمه گوگل]آیا نمی دانید ما در حال کار بر روی یک جدول زمانی هستیم؟ ما باید نتایج داشته باشیم

14. Don't realize too much which will let you down.
[ترجمه ترگمان]خیلی چیزها را نمی فهمی که تو را به زمین خواهد انداخت
[ترجمه گوگل]بیش از حد متوجه نمیشوید که به شما اجازه خواهد داد

15. We don't realize what a privilege it is to grow old with someone.
[ترجمه ترگمان]ما نمی دانیم که این چه امتیازی است که با کسی بزرگ بشود
[ترجمه گوگل]ما متوجه نمیشیم که چه امتیازاتی باید با کسی رشد کند

16. Everytime you come to mind, I realize I'm smiling.
[ترجمه Nav] هرموقع به ذهنم خطور میکنی، متوجه می شوم درحال لبخند زدنم
[ترجمه ترگمان]وقتی به ذهنت خطور کرد متوجه می شوم که دارم لبخند می زنم
[ترجمه گوگل]هر وقت به ذهن تان می رسم متوجه می شوم که لبخند می زنم

I realized my danger.

از خطری که با آن مواجه بودم آگاه شدم.


I hardly realized what was happening.

درست نفهمیدم چه شد.


realized assets

اموال نقد شده


to realize a huge profit

سود هنگفتی به دست آوردن


John realized his childhood dream of becoming a brain surgeon.

جان به رؤیای ایام کودکی خود درباره‌ی جراح مغز شدن جامه‌ی عمل پوشاند.


At last the project was realized.

بالأخره آن طرح واقعیت پیدا کرد.


پیشنهاد کاربران

جامه ی عمل پوشاندن

فهمیدن، درک کردن

درک یا دریافت


درک کردن

واقعی کردن
درک کردن

To understand that is seth is true or happen
باور کردن

You realize how much I love you
If you are happy with my emotional and mental pain, have a smile on your face
متوجه میشی که من تو را تا چه اندازه ای دوست دارم
اگر شما با درد عاطفی و ذهنی من , خوشحال میشود لبخند به لب داشته باشید

باور کردن

پی بردن به حقیقت

متوجه بودن، توجه کردن، دانستن، تشخیص دادن

know sth

تشخیص. تشخیص دادن

در یک حالت به مفهوم واقعی سازی چیزی همچون یک خواسته است یعنی" تحقق بخشیدن. واقعیت بحشدن. جامه ی عمل پوشاندن"
در یک حالت به مفهوم مقصود و منظور کسی یا چیزی را فهمیدن است یعنی"متوجه شدن. فهمیدن. درک کردن. پی بردن"

پی بردن

پول بدست آوردن

درک کردن کسی، فهمیدن کسی
مثال:
?Do you realize me
ترجمه:مرا درک می کنی؟
هم معنی=understand

realize=accomplish

Know about some things

به نتیجه رسیدن، به دهن خطور کردن

یکدفعه متوجه شدن

آشنا شدن، روبرو شدن

realize meaning understand

محقق کردن، عینیت بخشیدن

realize
متوجه شدن

پی بردن
متوجه شدن
درک کردن


Realize در متون آمریکن و کانادایی کاربرد داره
Realise در متون بریتیش و استرالیایی و نیوزیلند کاربرد داره

هر دو به یک معنا فقط با تلفظ های متفاوت

تحقق بخشیدن

Realize یعنی درک کردن

تفاوت ها به این صورتند :
1
realize یعنی متوجه شدن یا فهمیدن طی یک تجربه عملی

I realized its importance = من به اهیمت اون پی بردم / اهمیتش رو درک کردم / فهمیدم
2
find out یعنی پی بردن / کشف کردن بر اساس اطلاعاتی که بصورت معمولا یهویی و اتفاقی بدست میاورید

I found out that it was important = من پی بردم / کشف کردم که اون مهمه
3
figure out = یک تلاش هست زمانی که چیزی رو از روی قصد و با تلاش کشف می کنیم استفاده می کنیم.
. The police figured out how the robber was able to bypass the bank’s security
= پلیس پی برد که چطوری دزد میتونستعبور کنه از . . . . . . .
the detective figured out who stole the diamond

4
understand =برای یادگیری استفاده میشود ( understand" is learning information ) مثلا پس از یادگیری درس ریاضی

you can understand math if you start with basic operations"
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
خب حالا به سوال زیر جواب بدیم :باید کدام یک از دو جمله زیر را استفاده کنیم :

( 1 ) I have found out that driving too fast is dangerous
( 2 ) I realise that driving too fast is dangerous.
اینکه کدام یک دو جمبه بالا را بکار ببریم بستگی دارد یعنی:
اگر بر اساس خواندن آمار تصادفات و روی حساب کتاب و منطقی و دقیق حرف بزنیم باید جمله اول را بگوییم ولی اگر آمار تصادفات را نخوانده باشیم و دلی و قلبا بخوایم بگیم مثلا بر اساس این بگیم که قبلا برادرم تصادف کرده پس حس کنیم تو اعماق وجودمون که خطرناکه جمله دوم رو میگیم
Find out is an expression that came from Middle English which means "to discover by scrutiny" ( discover by deep analysis )
فهمیدن با نگاه موشکافانه ودقیق
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
5
DISCOVER=چیزی که هنوز کشف نشده و میخوایم کشفش کنیم

آگاه بودن از چیزی


کلمات دیگر: