کلمه جو
صفحه اصلی

picky


(عامیانه) ایرادی، دیر خشنود، دیر پسند، مشکل پسند، سختگیر، ضربه زننده، بانوک بردارنده، ناخنک زن

انگلیسی به فارسی

ضربه زننده، بانوک بردارنده، ناخنک زن


شگفت انگیز، ضربه زننده، ناخنک زن، بانوک بردارنده


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: pickier, pickiest
• : تعریف: fussy, meticulous, or difficult to please.
مشابه: choosy, fastidious, finicky, meticulous, particular

- He is very picky about his clothes.
[ترجمه رها] او نسبت به لباس هایش وسواسی است
[ترجمه ترگمان] اون خیلی در مورد لباس هاش وسواس داره
[ترجمه گوگل] او در مورد لباس هایش بسیار شگفت انگیز است

• choosy, selective; fastidious, meticulous, stringent
someone who is picky is difficult to please and only likes a small range of things; an informal word.

مترادف و متضاد

choosy, finicky


Synonyms: captious, critical, dainty, fastidious, fault-finding, fussy, nice, particular, persnickety


Antonyms: accepting


جملات نمونه

1. he is a picky eater
او در غذا خوردن مشکل پسند است.

2. The children are such picky eaters.
[ترجمه يگانه] بچها در غذا خوردن بسیار سخت گیر و مشکل پسند هستند
[ترجمه ترگمان]بچه ها such eaters
[ترجمه گوگل]بچه ها چنین خواران عجیب و غریب هستند

3. Some people are very picky about who they choose to share their lives with.
[ترجمه صفورا] برخی افرادنسبت به کسی که برای زندگی انتخاب می کنند بسیار سختگیر هستند
[ترجمه ترگمان]برخی افراد نسبت به کسانی که انتخاب می کنند زندگی خود را با آن ها به اشتراک بگذارند، سر و کار دارند
[ترجمه گوگل]بعضی از مردم در مورد افرادی که انتخاب می کنند زندگی خود را با آنها به اشتراک می گذارند بسیار شگفت آور است

4. Big companies can afford to be picky about who they hire.
[ترجمه ترگمان]شرکت های بزرگ می توانند در مورد کسانی که استخدام می کنند وسواس به خرج دهند
[ترجمه گوگل]شرکت های بزرگ می توانند در مورد افرادی که استخدام می کنند شگفت زده شوند

5. She's very picky about her clothes.
[ترجمه ترگمان]اون خیلی در مورد لباس هاش وسواس داره
[ترجمه گوگل]او در مورد لباس هایش بسیار شگفت انگیز است

6. He's a very picky eater .
[ترجمه ترگمان]اون خیلی picky
[ترجمه گوگل]او یک غذای بسیار شیک است

7. At these prices, one can hardly be picky.
[ترجمه ترگمان]با این قیمت ها، آدم به سختی می تواند picky کند
[ترجمه گوگل]در این قیمت ها، می توان به سختی قابل تشخیص است

8. The child may be a very picky eater; for example, refusing anything but peanut butter sandwiches and macaroni.
[ترجمه ترگمان]به عنوان مثال، کودک از خوردن چیزی غیر از ساندویچ کره بادام زمینی و ماکارونی اجتناب می کند
[ترجمه گوگل]کودک ممکن است یک نوشیدنی بسیار شیک باشد؛ برای مثال، از ساندویچ کره بادام زمینی و ماکارونی امتناع می کند

9. This time you are going to be very picky.
[ترجمه ترگمان]این دفعه باید خیلی مشکل پسند باشی
[ترجمه گوگل]این بار شما بسیار شیک می شوید

10. I get really finicky and picky.
[ترجمه ترگمان] من واقعا فکر می کنم خیلی بد و picky
[ترجمه گوگل]من واقعا فانتزی و شگفت انگیز هستم

11. Ralph, though, was in no position to be picky.
[ترجمه ترگمان]رالف، هرچند، در موقعیتی نبود که مشکل پسند باشد
[ترجمه گوگل]رالف، هرچند، در موقعیتی قرار نگرفت که بتواند شگفت انگیز باشد

12. It's a real hassle to get a picky child to eat.
[ترجمه ترگمان]داشتن یک سر سخت برای خوردن یک سر سخت است
[ترجمه گوگل]این یک اشتیاق واقعی برای گرفتن یک کودک شگفت انگیز برای خوردن است

13. It's very picky as far as adjustment goes.
[ترجمه ترگمان]تا جایی که باید تنظیم بشه خیلی سخت گیره
[ترجمه گوگل]این بسیار جالب است تا آنجا که تنظیم می رود

14. Everyone knows children are picky eaters.
[ترجمه ترگمان]همه می دانند که بچه های eaters
[ترجمه گوگل]همه می دانند که بچه ها غذای خوشمزه هستند

15. She was surprised because my sister was very picky about what she would eat.
[ترجمه ترگمان]او متعجب شد چون خواهرم در مورد چیزی که او می خورد خیلی ناراحت بود
[ترجمه گوگل]او شگفت زده شد، زیرا خواهر من در مورد چیزی که او می خورد بخوبی شگفت انگیز است

He is a picky eater.

او در غذا خوردن مشکل‌پسند است.


پیشنهاد کاربران

با وسواس

سختگیر ( میتونه در غذا باشه که میشه بدغذا یا میتونه در انتخاب چیزها باشه )

بد غذا

سختگیر ، ایرادی, آدمی که خیلی ایراد می گیرد و سخت پسند است

سخت پسند
He’s a very picky eater. اوخیلی در غذا خوردن سخت پسند است

غذای تند

وسواس. سختگیر. مشکل پسند

ایرادگیر

مته به خشخاش گذاشتن

گیر


کلمات دیگر: