کلمه جو
صفحه اصلی

bodily


معنی : دارای بدن، بدنی، جسمانی، واقعا
معانی دیگر : جسمانی (در مقابل روحانی یا روانی: spiritual یا mental )، وابسته به بدن، شخصا، کلا، یکجا، در یک وهله، عملا

انگلیسی به فارسی

بدنی، دارای بدن، عملی، درواقع، جسمانی


بدنی، واقعا، جسمانی، دارای بدن


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
• : تعریف: of or relating to the body of a human or animal.
مشابه: outward, personal, physical

- bodily harm
[ترجمه ترگمان] آسیب جسمانی،
[ترجمه گوگل] آسیب بدنی
قید ( adverb )
• : تعریف: as a physical thing or person.

- The protester was removed bodily.
[ترجمه ترگمان] اون شورشی جدا شده
[ترجمه گوگل] پروتستان از بدن خارج شد

• physical, corporeal; material, substantial, tangible
having a body; of the body; altogether
your bodily needs and functions are the needs and functions of your body.
you use bodily to refer to actions that involve the whole of someone's body.

مترادف و متضاد

دارای بدن (صفت)
bodied, bodily

بدنی (صفت)
bodily, physical, corporal, somatic, corporeal, systemic

جسمانی (صفت)
material, sensual, carnal, bodily, physical, corporeal, temporal, earthen, worldly

واقعا (قید)
actually, really, indeed, quite, simply, verily, bodily, veritably

concerning animate structure


Synonyms: actual, animal, carnal, corporal, corporeal, fleshly, gross, human, material, natural, normal, organic, physical, sensual, somatic, substantial, tangible, unspiritual


Antonyms: mental, soulful, spiritual


totally


Synonyms: absolutely, altogether, as a body, as a group, collectively, completely, en masse, entirely, fully, wholly


جملات نمونه

He carried her bodily up the stairway singlehandedly.

شخصاً او را بدون کمک کسی تا بالای پلکان حمل کرد.


1. bodily pleasures
لذایذ جسمانی

2. the bodily gyrations of the dancers
چرخش بدن رقصگران

3. to be bodily present
شخصا حضور داشتن

4. he carried her bodily up the stairway singlehandedly
شخصا او را بدون کمک کسی تا بالای پلکان حمل کرد.

5. she euphemized all bodily functions
او برای کلیه ی فعالیت های بدن واژه های مودبانه به کار می برد.

6. the slowing of bodily functions
آهسته شدن فعالیت های بدنی

7. the temple was moved bodily forty meters up the shore of the lake
معبد یکپارچه به چهل متر بالاتر از کرانه ی دریاچه تغییر مکان داده شد.

8. dancers who tell stories through bodily gestures
رقصندگانی که با حرکات بدن،داستان بیان می کنند.

9. he was sidelined by a bodily injury
به خاطر صدمه ی بدنی از شرکت محروم شد.

10. they think of nothing beyond their bodily needs
آنان به فکر چیزی ورای نیازهای جسمانی خود نیستند.

11. The audience rose bodily.
[ترجمه ترگمان]حضار از جا برخاستند
[ترجمه گوگل]تماشاگران بدنبال بدن انسان بودند

12. He lifted the child bodily aboard.
[ترجمه ترگمان]بچه را بلند کرد و سوار کشتی شد
[ترجمه گوگل]او کودک را به صورت بدن بر روی صندلی برداشت

13. The monument was moved bodily to a new site.
[ترجمه ترگمان]این بنای یادبود به سمت یک محل جدید منتقل شد
[ترجمه گوگل]بنای یادبود به صورت جسمی به یک سایت جدید منتقل شد

14. He carried her bodily up the stairs.
[ترجمه ترگمان]او را بالا برد و از پله ها بالا برد
[ترجمه گوگل]او بدنبال او از پله ها بود

15. There's more to eating than just bodily needs.
[ترجمه ترگمان]غذا خوردن بیشتر از نیازهای بدنی است
[ترجمه گوگل]غذا خوردن بیشتر از نیازهای بدن است

16. The audience rose bodily to cheer the hero.
[ترجمه ترگمان]حضار از جا برخاستند تا قهرمان شوند
[ترجمه گوگل]تماشاگران بدنسازی را تشویق کردند تا قهرمان را تشویق کنند

bodily pleasures

لذایذ جسمانی


They think of nothing beyond their bodily needs.

آنان به فکر چیزی ورای نیازهای جسمانی خود نیستند.


the slowing of bodily functions

آهسته شدن فعالیتهای بدنی


to be bodily present

شخصاً حضور داشتن


The temple was moved bodily forty meters up the shore of the lake.

معبد یکپارچه به چهل متر بالاتر از کرانه‌ی دریاچه تغییر مکان داده شد.


پیشنهاد کاربران

جسمانی


کلمات دیگر: