کلمه جو
صفحه اصلی

whipstitch


معنی : مکث کوتاه، اهل بخیه، دارای مرز کردن، در مرز زمین شخم زدن
معانی دیگر : حاشیه ی تسمه یا شلاق را کوک زدن، حاشیه دوزی کردن، خیاط، مکک کوتاه، یک دقیقه

انگلیسی به فارسی

در مرز زمین شخم زدن، دارای مرز کردن، خیاط، اهل بخیه، مکث کوتاه، یک دقیقه


whipstitch، مکث کوتاه، اهل بخیه، دارای مرز کردن، در مرز زمین شخم زدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: whipstitches, whipstitching, whipstitched
• : تعریف: to sew (an edge or edges of fabric) with long, spaced stitches.
اسم ( noun )
• : تعریف: one of a series of long, spaced stitches, as on the edge of a fabric.

مترادف و متضاد

مکث کوتاه (اسم)
whipstitch

اهل بخیه (اسم)
whipstitch

دارای مرز کردن (فعل)
whipstitch

در مرز زمین شخم زدن (فعل)
whipstitch


کلمات دیگر: