کلمه جو
صفحه اصلی

transform


معنی : دگرگون کردن، تبدیل کردن، تغییر شکل دادن، نسخ کردن
معانی دیگر : دگردیس کردن یا شدن، ترا ریخت کردن یا شدن، دگرگون کردن یا شدن، گهولیدن، دگرسان کردن یا شدن، تبدیل کردن یا شدن، ترا دیسیدن، عوض شدن، (زبان شناسی) گشتار کردن، گشته، تاویل کردن، (برق - با به کار بردن مبدل یا ترانسفورماتور) ولتاژ عوض کردن، (فیزیک) یک نوع انرژی را تبدیل به نوع دیگر کردن، تبدیل انرژی، ترادیسی کارمایه، تغییر شکل یافتن، نس کردن

انگلیسی به فارسی

تغییر شکل یافتن، تغییر شکل دادن، دگرگون کردن، نسخ کردن، تبدیل کردن


تبدیل، ترادیسی، دگرگون کردن، تبدیل کردن، تغییر شکل دادن، تغییر شکل یافتن، نسخ کردن، ترادیسیدن


انگلیسی به انگلیسی

• change, convert, become, transmute, metamorphose
if something is transformed, it is changed completely.

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: transforms, transforming, transformed
(1) تعریف: to change the form, appearance, or structure of.
مترادف: change, convert, metamorphose, transfigure, transmute, turn
مشابه: alter, commute, mutate, reconstruct, remodel, transmogrify

- A fresh coat of paint transformed the old house.
[ترجمه A.A] یک لایه ( دست ) رنگ با نشاط خونه قدیمی را تغییر شکل داد
[ترجمه ترگمان] یک نیم تنه تازه، خانه قدیمی را تغییر شکل داده بود
[ترجمه گوگل] یک کت رنگ تازه خانه قدیمی را تغییر داد
- Over time, intense heat and pressure will eventually transform carbon into diamond.
[ترجمه ترگمان] در طول زمان، گرمای شدید و فشار در نهایت کربن را تبدیل به الماس می کند
[ترجمه گوگل] با گذشت زمان، گرما و فشار شدید در نهایت کربن را به الماس تبدیل می کند
- We transformed the large storeroom into an office.
[ترجمه ترگمان] ما انبار بزرگ را به دفتری تبدیل کردیم
[ترجمه گوگل] ما انبار بزرگ را به دفتر تبدیل کردیم

(2) تعریف: to change the nature, character, function, or condition of.
مترادف: alter, change, convert, metamorphose, turn
مشابه: commute, modify, revolutionize, translate

- The war had transformed him; he was no longer the untroubled boy we had known.
[ترجمه ترگمان] جنگ او را تغییر داده بود؛ او دیگر آن پسر بی خطری نبود که ما می شناختیم
[ترجمه گوگل] جنگ او را تغییر داده بود؛ او دیگر پسر بی رحم بود که ما شناخته بودیم

(3) تعریف: to replace (a mathematical figure or expression) with another of the same value.
مشابه: exchange, replace, substitute

(4) تعریف: to increase or decrease (voltage and current) by transferring electrical energy from one set of circuits to another.
مشابه: alter, change, modify
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: transformable (adj.), transformative (adj.)
• : تعریف: to undergo a transformation.

- In his eyes, the feisty little girl who lived next door had transformed into a goddess.
[ترجمه ترگمان] در چشمانش، دختری که در همسایه بغلی زندگی می کرد، تبدیل به یک الهه شده بود
[ترجمه گوگل] در چشم او، دختر کوچولوی کوچک که در کنار آن زندگی می کرد به الهه تبدیل شده بود

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] تبدیل کردن
[برق و الکترونیک] تبدیل
[مهندسی گاز] تبدیل، تبدیل کردن
[ریاضیات] تبدیل شدن، مبدل، تبدیل کردن، مبدل کردن، متناظر، بدل، تبدیل
[آمار] 1. تبدیل 2. تبدیل یافته
[نساجی] فرم ترانس - شکل ترانس - ایزومر ترانس

مترادف و متضاد

change completely


دگرگون کردن (فعل)
alter, vary, transform, metamorphose

تبدیل کردن (فعل)
change, turn, transform, commute, convert, transmute

تغییر شکل دادن (فعل)
transform, metamorphose, misshape, transfigure, reshape, transmogrify, transshape

نسخ کردن (فعل)
transform, transmogrify

Synonyms: alter, commute, convert, cook, denature, doctor, make over, metamorphose, mold, mutate, reconstruct, remodel, renew, revamp, revolutionize, shift gears, sing different tune, switch, switch over, transfer, transfigure, translate, transmogrify, transmute, transpose, turn around, turn over new leaf, turn the corner, turn the tables


Antonyms: leave alone, preserve, stagnate


جملات نمونه

1. proper irrigation can transform barren lands
آبیاری درست می تواند زمین های بی حاصل را دگرگون کند.

2. There are painters who transform the sun to a yellow spot, but there are others who with the help of their art and their intelligence, transform a yellow spot into the sun.
[ترجمه ترگمان]There هستند که خورشید را به نقطه زرد تبدیل می کنند، اما برخی دیگر هستند که با کمک هنر و هوش آن ها، یک نقطه زرد را به خورشید تبدیل می کنند
[ترجمه گوگل]نقاشان وجود دارند که خورشید را به نقطه ی زرد تبدیل می کنند، اما دیگران با کمک هنر و هوش خود، نقطه ی زردی را به خورشید تبدیل می کنند

3. A fresh coat of paint can transform a room.
[ترجمه FR86] یک پوشش تازه رنگ می تونه اتاق رو تغییر بده
[ترجمه ترگمان]یک کت تازه رنگ می تواند یک اتاق را تغییر دهد
[ترجمه گوگل]یک کت رنگ تازه می تواند اتاق را تغییر دهد

4. A little paint will transform this old car.
[ترجمه ترگمان]یک رنگ کوچک این ماشین قدیمی را تغییر می دهد
[ترجمه گوگل]یک رنگ کوچک این ماشین قدیمی را تبدیل می کند

5. The sofa can transform for use as a bed.
[ترجمه ترگمان]مبل می تواند برای استفاده به عنوان تخت خواب به کار رود
[ترجمه گوگل]مبل می تواند برای استفاده به عنوان یک تخت تبدیل شود

6. The pioneers hoped to transform the arid outback into a workable landscape.
[ترجمه ترگمان]The امیدوارند که این outback بایر را به یک منظره کار ساز تبدیل کنند
[ترجمه گوگل]پیشگامان امیدوار بودند که بیلیون خشک را به یک چشم انداز کارآمد تبدیل کنند

7. It didn't take much ingenuity to transform the door into a table.
[ترجمه ترگمان]خیلی هم خوب بود که در را به یک میز تبدیل کند
[ترجمه گوگل]برای ساختن درب به یک میز، نبوغ زیادی نداشت

8. There is no magic formula that will transform sorrow into happiness.
[ترجمه ترگمان]هیچ فرمولی جادویی وجود ندارد که غم را به شادی تبدیل کند
[ترجمه گوگل]هیچ فرمولی جادویی وجود ندارد که غم و اندوه را به شادی تبدیل کند

9. She actually wanted to reconstruct the state and transform society.
[ترجمه ترگمان]او در واقع می خواست دولت را بازسازی کند و جامعه را متحول کند
[ترجمه گوگل]او در واقع می خواست دولت را بازسازی و جامعه تبدیل کند

10. A new colour scheme will transform your bedroom.
[ترجمه ترگمان]یک طرح رنگ جدید اتاق خواب شما را متحول خواهد کرد
[ترجمه گوگل]یک طرح رنگ جدید اتاق خواب شما را تغییر خواهد داد

11. It was an event that would transform my life.
[ترجمه من] این یک رویداد بود که زندگی مرا تغیر می داد
[ترجمه ترگمان]این رویدادی بود که زندگی من را متحول می کرد
[ترجمه گوگل]این یک رویداد بود که زندگی من را تبدیل می کرد

12. The scheme would transform the park into a tourist mecca.
[ترجمه ترگمان]این طرح پارک را به یک شهر توریستی تبدیل خواهد کرد
[ترجمه گوگل]طرح این پارک را به یک مکتب توریستی تبدیل خواهد کرد

13. Thirty-two-year-old Mike Keneally managed to transform himself from a 28-stone blob into a 14-stone hunk.
[ترجمه ترگمان]مایک Keneally سی و دو ساله موفق شد خودش را از یک لکه ۲۸ سنگی به یک تکه کاغذ ۱۴ سنگی تبدیل کند
[ترجمه گوگل]مایک کینالی، سی و دو ساله، موفق شد که خود را از یک قطعه 28 سنگ به یک بمب 14 سنگ تبدیل کند

14. Intellectuals were called on to transform their knowledge into hard cash.
[ترجمه ترگمان]از روشنفکران درخواست شد که دانش خود را به پول نقد تبدیل کنند
[ترجمه گوگل]روشنفکران خواستار تبدیل دانش خود به پول نقد شدید شدند

Japan was transformed into an industrial country.

ژاپن به یک کشور صنعتی تبدیل شد.


Proper irrigation can transform barren lands.

آبیاری درست می‌تواند زمین‌های بی‌حاصل را دگرگون کند.


پیشنهاد کاربران

تغییر شکل دادن

تغیر حالت دادن

تغییر ماهیت دادن

متحول کردن

از این رو به آن رو کردن، زیر و رو کردن، متحول کردن

To transform X to Y
X را به شکل Y درآوردن

تغییر کردن ولی به شکل خوب

transform ( verb ) = دگرگون کردن، تغییر شکل دادن، عوض شدن، تبدیل شدن، تبدیل کردن، متحول شدن

Definition = برای تغییر کامل ظاهر یا ماهیت چیزی یا شخصی ، خصوصاً به منظور بهبود آن چیز یا شخص/

transform somthing into something = چیزی را به چیز دیگری تبدیل کردن

مترادف با کلمه : alter ( verb )

examples:
1 - The reorganization will transform the British entertainment industry.
سازماندهی مجدد صنعت سرگرمی انگلیس را متحول ( دگرگون ) خواهد کرد.
2 - Within weeks they had transformed the area into a beautiful garden.
در عرض چند هفته آنها منطقه را به یک باغ زیبا تبدیل کرده بودند.
3 - The surface of the lake has completely transformed from bright green to blood red.
سطح دریاچه کاملاً از سبز روشن به سرخ خونی تبدیل شده است.
4 - Whenever a camera was pointed at her, Marilyn would instantly transform herself into a radiant star.
هر زمان که دوربینی به سمت او قرار می گرفت ، مریلین فوراً خود را به ستاره ای درخشان تبدیل می کرد.
5 - Salinas dramatically transformed the country’s economy.
سالیناس به طور چشمگیری اقتصاد کشور را متحول کرد.


کلمات دیگر: