کلمه جو
صفحه اصلی

hardly


معنی : بشدت
معانی دیگر : (مودبانه یا طعنه آمیز) به سختی، به ندرت، کم، نه چندان، (نادر) با دشواری، با شدت تمام، با سفتی، سخت، بسختی، مشکل، بزحمت، بادرشتی

انگلیسی به فارسی

سخت ،بسختی ،مشکل ،بزحمت ،بادرشتی


انگلیسی به انگلیسی

قید ( adverb )
(1) تعریف: almost not at all; barely; scarcely; only just.
مترادف: barely, scarcely
متضاد: considerably, much
مشابه: by the skin of one's teeth, ill, just, little

- I can hardly hear the radio.
[ترجمه بهادر] به سختی می تونم صدای رادیو رو بشنوم.
[ترجمه ترگمان] به سختی می توانم رادیو را بشنوم
[ترجمه گوگل] به سختی می توانم رادیو را بشنوم

(2) تعریف: with almost no likelihood; surely not.
مترادف: scarcely
مشابه: by no means

- We can hardly stop now.
[ترجمه ترگمان] الان به سختی می توانیم بایستیم
[ترجمه گوگل] ما اکنون به سختی می توانیم متوقف شویم

• with difficulty; barely, scarcely
you use hardly to say that something is only just true.
if you say hardly had one thing happened when something else happened, you mean that the first event was followed immediately by the second.
you can use hardly in an ironic way to emphasize that something is certainly not true.

مترادف و متضاد

scarcely; with difficulty


بشدت (قید)
extremely, acutely, sorely, hardly

Synonyms: almost inconceivably, almost not, barely, by a hair, by no means, comparatively, detectably, faintly, gradually, imperceptibly, infrequently, just, little, no more than, not a bit, not at all, not by much, not likely, not markedly, not measurably, not much, not notably, not noticeably, not often, not quite, no way, once in a blue moon, only, only just, perceptibly, practically, pretty near, rarely, scantly, seldom, simply, slightly, somewhat, sparsely, sporadically, with trouble


Antonyms: very


جملات نمونه

1. hardly had i opened the window than the bird flew out
تا پنجره را باز کردم پرنده بیرون پرید.

2. i hardly know him
او را درست نمی شناسم.

3. i hardly realized what was happening
درست نفهمیدم چه شد.

4. he can hardly speak english
او به سختی انگلیسی حرف می زند.

5. he is hardly the person to ask for help
او اصلا کسی نیست که بشود از او کمک خواست.

6. i am hardly functional if i don't get enough sleep
اگر کم خوابی داشته باشم اصلا نمی توانم درست کار کنم.

7. it is hardly conceivable that. . .
به سختی قابل تصور است که. . .

8. she could hardly hide her exasperation
او به سختی می توانست خشم خود را پنهان کند.

9. there was hardly a day without him throwing a fit
روزی نبود که او خشمگین نشود.

10. a flaw that hardly shows
عیبی که کم توی چشم می خورد

11. his behavior was hardly defensible
رفتار او به آسانی قابل توجیه نبود.

12. modern man can hardly dispense with electricity
انسان امروزی به سختی می تواند بدون برق دوام بیاورد.

13. the guests could hardly hide their displeasure
مهمانان به سختی توانستند ناخشنودی خود را پنهان کنند.

14. i am so stuffed, i can hardly move
آنقدر خورده ام که به سختی می توانم حرکت کنم.

15. his english is so bad that one can hardly communicate with him
انگلیسی او آنقدر بد است که به سختی می توان با او گفت و شنود کرد.

16. the taxi was so crowded that i could hardly move a limb
تاکسی آنقدر پر بود که به سختی می توانستم دست و پای خود را حرکت بدهم.

17. His speech in the Euro debate was hardly stunning.
[ترجمه ترگمان]سخنرانی او در بحث یورو چندان خیره کننده نبود
[ترجمه گوگل]سخنرانی او در بحث های یورو به سختی خیره کننده بود

18. He hardly flinched when he was hit.
[ترجمه ترگمان]وقتی ضربه خورد به سختی یکه خورد
[ترجمه گوگل]او به سختی می لرزید وقتی که ضربه شد

19. I can hardly thank you enough for your kindness.
[ترجمه ترگمان]به سختی می توانم از شما تشکر کنم
[ترجمه گوگل]به سختی می توانم برای مهربانی تو به اندازه کافی متشکرم

20. On the rare occasions when they met he hardly even dared speak to her.
[ترجمه ترگمان]در مواقع نادری که یکدیگر را می دیدند، حتی جرات حرف زدن با او را هم نداشت
[ترجمه گوگل]در موارد نادر زمانی که آنها ملاقات کرد، تقریبا حتی جرأت به صحبت کردن با او نداشتند

21. He was so weak from hunger he could hardly raise his meagre arms.
[ترجمه ترگمان]او آنقدر ضعیف بود که نمی توانست بازوان meagre را بلند کند
[ترجمه گوگل]او از گرسنگی خیلی ضعیف بود، او به سختی می توانست سلاح های ناتوان خود را بالا ببرد

22. In Italy people hardly ever cohabit.
[ترجمه ترگمان]در ایتالیا مردم به سختی cohabit می کنند
[ترجمه گوگل]در ایتالیا مردم به سختی هم زندگی می کنند

23. She was so quiet that her presence was hardly noticed.
[ترجمه ترگمان]او آنقدر ساکت بود که حضور او به زحمت توجه نداشت
[ترجمه گوگل]او خیلی آرام بود که حضور او به سختی متوجه شد

24. Her worldly success can hardly be denied.
[ترجمه ترگمان]موفقیت مادی گرایانه او را نمی توان انکار کرد
[ترجمه گوگل]موفقیت دنیوی او به سختی ممنوع است

I hardly know him.

او را درست نمی‌شناسم.


He is hardly the person to ask for help.

او اصلاً کسی نیست که بشود ازش کمک خواست.


He can hardly speak English.

او به‌سختی انگلیسی حرف می‌زند.


پیشنهاد کاربران

به ندرت

Hardly had I arrived when trouble started
هنوز تازه رسیده بودم که مشکل شروع شد

hard. سخت .
hardly به سختی.

به ندرت. Barely

چند لحظه پیش ، تازه

برعکس
وقتی کسی چیزی می گوید و ما برای تاکید از Hardly استفاده می کنیم و در واقع می گوییم که حرفش صحت ندارد.
مثلا
نگو که توی امتحان رد شدم.
برعکس، با نمره بالا قبول شدی.

چندان، خیلی، آنطور که باید، آنچنان هم، چندان هم، حتی

اصلاً

1. به سختی، به زور، به دشواری، سخت
2. به ندرت، ندرتا، کم

hardly= scarcely

hardly اصلا معنی به سختی نمیده. . . قید hard خود واژه hard هست. . . . معنی واژه hardly اینهاست:

1 ) نه

2 ) تقریبا نه به ندرت

3 ) چند لحظه پیش


کلمات دیگر: