کلمه جو
صفحه اصلی

hasten


معنی : شتاباندن، عجله کردن، شتافتن، تسریع زدن
معانی دیگر : شتابیدن، به عجله انداختن، با عجله انجام دادن، تسریع کردن، شتابزدگی کردن، تسریع ردن

انگلیسی به فارسی

تسریع ردن، شتاباندن، شتافتن


عجله کن، عجله کردن، شتافتن، تسریع زدن، شتاباندن


انگلیسی به انگلیسی

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: hastens, hastening, hastened
• : تعریف: to move or act speedily; hurry.
مترادف: hurry, rush, scurry, speed
متضاد: dally, delay
مشابه: course, hightail, hotfoot, hustle, make haste, race, skedaddle, whisk

- She hastened to catch the bus.
[ترجمه ترگمان] با عجله اتوبوس را گرفت
[ترجمه گوگل] او شتاب زدن به اتوبوس را گرفت
- Realizing his error, he hastened to apologize.
[ترجمه ترگمان] متوجه اشتباهش شد و با عجله عذرخواهی کرد
[ترجمه گوگل] درک خطای او، عجله کرد
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: hastener (n.)
(1) تعریف: to cause or encourage to act or move quickly.
مترادف: hurry, hustle, rush, speed

- She hastened him on his way.
[ترجمه ترگمان] با شتاب او را به راه خود کشاند
[ترجمه گوگل] او او را در راه او شتاب کرد

(2) تعریف: to make happen sooner or faster.
مترادف: precipitate, quicken
متضاد: dally, delay
مشابه: accelerate, advance, expedite, speed

- This victory will hasten the end of the war.
[ترجمه ترگمان] این پیروزی به پایان جنگ منتهی خواهد شد
[ترجمه گوگل] این پیروزی پایان جنگ را تسریع خواهد کرد

• hurry; accelerate, cause to move at a greater pace
if you hasten something, you make it happen faster or sooner; a formal word.
if you hasten to do something, you are quick to do it; a formal word.
if you hasten somewhere, you hurry there; a formal word.

مترادف و متضاد

شتاباندن (فعل)
precipitate, accelerate, hasten

عجله کردن (فعل)
hotfoot, hie, hurry, hasten, haste, hurry up

شتافتن (فعل)
hasten

تسریع زدن (فعل)
hasten

speed something; hurry


Synonyms: accelerate, advance, bolt, bound, burn, bustle, clip, cover ground, dash, dispatch, expedite, express, flee, fly, gallop, get cracking, get the lead out, goad, haste, hie, hustle, leap, make haste, make tracks, move quickly, not lose a minute, pace, plunge, precipitate, press, push, quicken, race, run, rush, scamper, scoot, scurry, scuttle, shake a leg, skip, sprint, spurt, step on it, step up, take wing, tear, trot, urge, waste no time, whip around


Antonyms: go slow, lag, linger, loiter, procrastinate, rest, tarry


جملات نمونه

1. I hasten to add that I knew nothing of the fraud at the time.
[ترجمه ترگمان]با شتاب اضافه کردم که در آن موقع چیزی از آن کلاه برداری بلد نیستم
[ترجمه گوگل]من عجله دارم که اضافه کنم که من در آن زمان چیزی از تقلب ندیده بودم

2. But if he does this, he may hasten the collapse of his own country.
[ترجمه ترگمان]اما اگر این کار را بکند، ممکن است از سقوط کشور خود شتاب کند
[ترجمه گوگل]اما اگر او این کار را انجام دهد، ممکن است سقوط کشور خود را تسریع کند

3. The deathbed struggles of the enemies can only hasten their own doom.
[ترجمه ترگمان]مرگ بس تر مرگ تنها سرنوشت خود را تسریع خواهد کرد
[ترجمه گوگل]مبارزات مرگبار دشمنان تنها می تواند عذاب خود را تشدید کند

4. I hasten to congratulate you on the coming of your birthday. May gladness fill your every hour with joy to light your way.
[ترجمه ترگمان]عجله دارم که در جشن تولد شما تبریک عرض کنم می توانید هر ساعت را با شادی پر کنید تا راه خود را روشن کنید
[ترجمه گوگل]من عجله دارم در مورد تاریخ تولدت به شما تبریک بگویم خوشبختی می تواند هر ساعت را با شادی پر کند تا راه خود را روشن کند

5. I hasten to say that he is not hurt.
[ترجمه ترگمان]شتاب دارم بگویم که او صدمه ای ندیده است
[ترجمه گوگل]من تردید می گویم که او آسیب ندیده است

6. I was refused accommodation -- not, I hasten to add, on account of my appearance .
[ترجمه ترگمان]از این جا سر در نمی آورم - نه، به خاطر ظاهر شدن، شتاب می کنم اضافه کنم
[ترجمه گوگل]من مسکن را رد کردم - نه، من به خاطر ظاهر من، عجله دارم، اضافه کنم

7. Do thou hasten to the king's side.
[ترجمه ترگمان]به طرف پادشاه برو
[ترجمه گوگل]آیا به سمت پادشاه شتاب کنید؟

8. It was an unfortunate decision and I hasten to say it had nothing to do with me.
[ترجمه ترگمان]این یک تصمیم ناراحت کننده بود و من شتاب کردم بگویم که این موضوع ربطی به من ندارد
[ترجمه گوگل]این یک تصمیم ناگوار بود و من تردید می گفتم که هیچ ارتباطی با من نداشت

9. I hasten to tell you that your car has been found.
[ترجمه ترگمان] اومدم بهت بگم که ماشینت پیدا شده
[ترجمه گوگل]من عجله دارم به شما بگویم که اتومبیل شما پیدا شده است

10. This doesn't mean, I hasten to insist, that natural selection is a purely destructive process.
[ترجمه ترگمان]این به این معنا نیست که انتخاب طبیعی یک فرآیند کاملا مخرب است
[ترجمه گوگل]این به این معنی نیست که من اصرار دارم که انتخاب طبیعی یک فرایند کاملا مخرب است

11. George Pataki arranged for extra pathologists to hasten the process.
[ترجمه ترگمان](جورج Pataki)ترتیبی داد که پاتولوژیست های اضافی فرآیند را تسریع کنند
[ترجمه گوگل]جورج پاتاکی پاتولوژیست های اضافی را برای تسریع در روند آماده سازی کرد

12. Not me, I hasten to add.
[ترجمه ترگمان]با شتاب اضافه کردم: نه من
[ترجمه گوگل]نه من، من عجله دارم برای اضافه کردن

13. I hasten to add that she was a business acquaintance, not a friend.
[ترجمه ترگمان]با شتاب اضافه کردم که او یک آشنای تجاری است نه یک دوست
[ترجمه گوگل]من تسریع می کنم که او یک آشنایی تجاری است، نه یک دوست

14. Not, I hasten to add, through fraud but through an error in part of the model.
[ترجمه ترگمان]نه، من برای اضافه کردن، از طریق تقلب، بلکه از طریق یک خطا در بخشی از این مدل شتاب می کنم
[ترجمه گوگل]نه، من از طریق تقلب، اما از طریق یک خطا در بخشی از مدل، سریعا اضافه می کنم

He hastened his steps.

او گام‌های خود را تندتر کرد.


Nadder hastened toward Shiraz to face the enemy.

نادر برای مقابله با دشمن به شیراز شتافت.


Since she was missing her husband, she hastened her return.

چون برای شوهرش دلتنگ شده بود بازگشت خود را تسریع کرد./ ازآنجایی‌که دلش برای شوهرش تنگ شده بود، سریع بازگشت.


She hastened so much that she burned the food.

او آنقدر عجله کرد که غذا را سوزاند.


he hastened to add (that) ...

او با عجله اضافه کرد که ...، او به سرعت افزود که ...


پیشنهاد کاربران

تسریع کردن - عجله کردن

سرعت بخشیدن

She saw his quick frown and hastened to explain

hasten = accelerate
تسریع کردن، سرعت بخشیدن، شتاب کردن، شتاب گرفتن، عجله کردن

معانی دیگر hasten ( verb ) = جلو انداختن، شتاب دادن، به موقع انجام دادن، سریع سخن گفتن

مثال:
1 - The heat from the fumes worn - out cars hastens the destruction of the ecosystem
گرمای ناشی از دود خودروهای فرسوده ، نابودی اکوسیستم را تسریع می کند
2 - The unprecedented rise in inflation in the country could have hastened popular protests and the collapse of the country.
افزایش بی سابقه تورم در این کشور می توانست اعتراضات مردمی و فروپاشی کشور را تسریع کند.
3 - He hastened to the train station to arrive in Saint Petersburg on his father's birthday.
او به سرعت به ایستگاه قطار رفت تا در روز تولد پدرش به سن پترزبورگ برسد.


کلمات دیگر: