حل کردن، فیصل دادن، فیصله کردن، رفع کردن، گشادن، باز کردن
solving
انگلیسی به فارسی
دیکشنری تخصصی
[ریاضیات] حل
جملات نمونه
1. his adroitness in solving problems
زبردستی او در حل مسائل
2. to apply skill in solving a problem
در حل مسئله ای مهارت به کار بردن
پیشنهاد کاربران
Do something difficult
حل
حل کردن
فیصل دادن
کلمات دیگر: