کلمه جو
صفحه اصلی

estrange


معنی : دور کردن، بیگانه کردن، دلسرد کردن
معانی دیگر : (از موطن معمولی خود یا آشنایان خود و غیره) دور کردن، غریبه کردن، تاراندن، رماندن، گریزپای کردن، راندن، کدورت ایجاد کردن، موجب رنجش شدن، رنجاندن، دشمن کردن، جدایی انداختن

انگلیسی به فارسی

دلسرد کردن، بیگانه کردن، دورکردن


عجیب و غریب، دلسرد کردن، بیگانه کردن، دور کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: estranges, estranging, estranged
مشتقات: estrangement (n.)
(1) تعریف: to cause (someone) to change from friendly and sympathetic to hostile or indifferent; alienate.
متضاد: reconcile
مشابه: alienate

- Through her jealousy and spite, she estranged her sister.
[ترجمه ترگمان] با وجود حسادت و کینه، خواهرش را از هم جدا کرد
[ترجمه گوگل] از طریق حسادت و بی حوصلگی، او خواهر خود را غافلگیر کرد
- The long process of divorce estranged the couple even further.
[ترجمه ترگمان] روند طولانی طلاق این زوج را حتی بیشتر از هم جدا کرد
[ترجمه گوگل] روند طولانی طلاق همسران را بیشتر از هم جدا می کند

(2) تعریف: to remove to or hold at a distance from an accustomed place.

• alienate, cause hostility, disaffect; separate, keep away

مترادف و متضاد

دور کردن (فعل)
banish, abduct, remove, distance, dispossess, estrange, oust, parry

بیگانه کردن (فعل)
estrange, alienate, avert

دلسرد کردن (فعل)
estrange, dissuade, dispirit, disappoint, discourage, dishearten, unnerve

destroy the affections of


Synonyms: alien, alienate, antagonize, break up, disaffect, disunify, disunite, divert, divide, divorce, drive apart, leave, make hostile, part, put on the outs, separate, set at odds, sever, split, sunder, turn off, wean, withdraw, withhold


Antonyms: engage, marry, unite


جملات نمونه

They found his estranged wife's body in the garage.

جسد زن گریزپای او را در گاراژ پیدا کردند.


1. his constant need to travel served to estrange him from most family activities
نیاز دایمی او به سفر او را از بیشتر فعالیت های خانوادگی دور نگه می داشت.

2. She is attempting to contact her estranged husband to break the news.
[ترجمه ترگمان]داره سعی می کنه با شوهرش ارتباط برقرار کنه تا خبر رو بشکنه
[ترجمه گوگل]او تلاش می کند با شوهر محرومش تماس بگیرد تا اخبار را بشکند

3. The argument estranged him from his brother.
[ترجمه ترگمان]بحث و مشاجره او را از برادرش دور کرد
[ترجمه گوگل]این استدلال او را از برادرش جدا کرد

4. His behavior estranged him from his brother.
[ترجمه ترگمان]رفتار او را از برادرش دور کرده بود
[ترجمه گوگل]رفتار او او را از برادرش جدا کرد

5. Their quarrel estranged the two friends.
[ترجمه ترگمان]مشاجره آن دو دوست را از هم جدا کرده بود
[ترجمه گوگل]نزاع و جدال آنها دو دوست است

6. Joanna, 30, spent most of her twenties virtually estranged from her father.
[ترجمه ترگمان]جوانا، ۳۰، بیش از بیست سال او را از پدرش دور کرده بود
[ترجمه گوگل]Joanna، 30 ساله، بیشتر اوقات بیست ساله را عملا از پدرش جدا کرده است

7. Some of my friends estranged themselves from me in my misfortune.
[ترجمه ترگمان]بعضی از دوستانم در بدبختی من از من دوری کردند
[ترجمه گوگل]بعضی از دوستانم در بیداری من خود را از من جدا کردند

8. It's sad to see someone estranged from their parents.
[ترجمه ترگمان]از دیدن کسی که از پدر و مادرشان دوری کرده ناراحت است
[ترجمه گوگل]غم انگیز است که فردی را که از والدین خود جدا شده است، ببیند

9. She tattled on her estranged husband.
[ترجمه ترگمان] اون با شوهرش estranged کرد
[ترجمه گوگل]او در شوهرش غافلگیر شد

10. His dishonourable behaviour estranged him from his family.
[ترجمه ترگمان]رفتار dishonourable او را از خانواده اش دور کرده بود
[ترجمه گوگل]رفتار غرورآمیز وی او را از خانوادهاش جدا کرد

11. He became estranged from his family after the argument.
[ترجمه ترگمان]او پس از مشاجره با خانواده اش بیگانه شد
[ترجمه گوگل]پس از استدلال، او از خانواده اش جدا شد

12. As devotion unites lovers, so perfidy estranges friends.
[ترجمه ترگمان]همان طور که اخلاص عاشقان را به هم پیوند می دهد، پس به خیانت دوستان خود خیانت می کند
[ترجمه گوگل]همانطور که مشتاق متحدین عاشقان است، بنابراین عفو ​​و بخشش دوستان

13. His estranged wife had taken out a restraining order against him.
[ترجمه ترگمان]همسر دور شده او علیه او حکم منع دیدار را گرفته بود
[ترجمه گوگل]همسر بیچاره او یک نظم محرمانه علیه او بیرون کشید

14. She felt estranged from her former existence.
[ترجمه ترگمان]از وجود سابق او بیگانه شده بود
[ترجمه گوگل]او احساس غرور از وجود سابق خود را داشت

15. The necessity for traveling on business has estranged her from her family.
[ترجمه ترگمان]لزوم سفر در تجارت او را از خانواده اش دور کرده است
[ترجمه گوگل]ضرورت سفر در کسب و کار، او را از خانوادهاش جدا کرده است

His constant need to travel served to estrange him from most family activities.

نیاز دائمی او به سفر او را از بیشتر فعالیت‌های خانوادگی دور نگه می‌داشت.


His behavior estranged his friends and gladdened his enemies.

رفتار او دوستانش را دشمن کرد و دشمنانش را خشنود ساخت.


Money has been the cause of the two old friends' estrangement.

پول علت بیگانگی دو دوست دیرین شده است.


پیشنهاد کاربران

طرد شدن


کلمات دیگر: