کلمه جو
صفحه اصلی

impulsive


(کسی که از روی ویر یا هوس کار می کند) ویری، هوسی، دله، ناگه خواه، پیش رانشی، درون رانشی، کسیکه از روی انگیزه انی و بدون فکر قبلی عمل میکند

انگلیسی به فارسی

(کسی که از روی هوس کار می‌کند) هوسی، دله، ناگه خواه، ویری، پیش رانشی، درون رانشی


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: impulsively (adv.), impulsiveness (n.)
(1) تعریف: motivated by spontaneous wishes and needs rather than careful thought.
مترادف: capricious, impetuous, instinctive, spontaneous
متضاد: cautious, circumspect
مشابه: extemporaneous, offhand, precipitate, rash, reckless, thoughtless, unpredictable

- He asked his friend to come with him to buy a suit because he knows he's impulsive when he shops.
[ترجمه A.A] از دوستش خواهش کرد برای خرید یکدست کت و شلوار همراهش بیاد چون میدونست خودش کشکی خرید میکنه
[ترجمه mir] او از دوستش تقاضا نمودتا برای خریدکت و شلوار او را همراهی کندچون میدانست موقع خرید هیجانی عمل میکند.
[ترجمه ترگمان] از دوستش خواست که با او بیاید و کت و شلوار بخرد، زیرا می داند که وقتی مغازه دارد، خیلی احساساتی است
[ترجمه گوگل] او از دوستش خواست تا با او یک کت و شلوار خریداری کند، زیرا او می داند زمانی که او در حال خرید است، پر استعداد است

(2) تعریف: done as a result of spontaneous wishes and needs.
مترادف: capricious, impetuous, instinctive, offhand, spontaneous
متضاد: deliberate, premeditated
مشابه: extemporaneous, impromptu, precipitate, rash, reckless, snap, sudden, thoughtless, wayward

- The green leather pants were an impulsive purchase.
[ترجمه A.A] شلوار چرمی سبزه یک خرید الکی بود
[ترجمه ترگمان] اون شلوار چرم سبز یه خرید impulsive بود
[ترجمه گوگل] شلوار چرم سبز خرید خریدنی بود

(3) تعریف: having the power to provoke action or movement; forceful.
مترادف: compelling, forceful, forcible, powerful
مشابه: driving, dynamic

• rash, hasty; acting on impulse; spontaneous
someone who is impulsive does things suddenly without thinking about them first.

مترادف و متضاد

tending to act without thought


Synonyms: abrupt, ad-lib, automatic, careless, devil-may-care, emotional, extemporaneous, flaky, gone off deep end, hasty, headlong, hot-and-cold, impetuous, instinctive, intuitive, involuntary, jumping the gun, mad, offhand, passionate, precipitate, quick, rash, spontaneous, sudden, swift, unconsidered, unexpected, unmeditated, unpredictable, unpremeditated, unprompted, up-and-down, violent, winging it


Antonyms: cautious, considering, heedful, premeditative, thoughtful, wise


جملات نمونه

1. an impulsive person
آدم ویری

2. an impulsive remark
اظهار نظر بدون پیش اندیشی

3. Rosa was impulsive and sometimes regretted things she'd done.
[ترجمه منیژه مهرایی] رزا عجول بود و گاهی از کارهایی که انجام داده بود اظهار پشیمانی میکرد.
[ترجمه نرگس هاشمی] رزا بیفکر بود و گاهی از کارهایی که کرده بود اظهار پشیمانی میکرد.
[ترجمه ترگمان]رو زا impulsive بود و گاه از کارهایی که کرده بود پشیمان بود
[ترجمه گوگل]رزا انگیزه داشت و گاهی اوقات همه چیز را که او انجام می داد پشیمان کرد

4. He is too impulsive to be a responsible prime minister.
[ترجمه امیرحسین] او بی فکر تر از آن است که بتواند نخست وزیری مسئولیت پذیر باشد
[ترجمه ترگمان]او بیش از آن آنی است که نخست وزیر مسئولیت پذیر باشد
[ترجمه گوگل]او بسیار پر سر و صدا برای نخست وزیر مسئول است

5. His impulsive temperament regularly got him into difficulties.
[ترجمه ترگمان]خلق و خوی سرکش او پیوسته او را به دردسر می انداخت
[ترجمه گوگل]خلق و خوی خود را به طور مرتب او را به مشکلات

6. He is impulsive in his actions.
[ترجمه Hodhod] او در کارهای خود بدون فکر عمل میکند
[ترجمه ترگمان]او در اقدامات خود به شدت عمل می کند
[ترجمه گوگل]او در اعمال خود مشتاق است

7. In a burst of impulsive generosity, I offered to pay.
[ترجمه ترگمان]، با یه مشت کرم impulsive بهش پیشنهاد دادم که تاوانش رو پس بدم
[ترجمه گوگل]در یک انفجار سخاوتمندانه، من پیشنهاد پرداخت

8. If you are a reckless, unrestrained and emotionally impulsive person, you are more likely to lose your future. Dr T. P. Chia
[ترجمه ترگمان]اگر شما فردی بی باک، بی ملاحظه و احساساتی هستید، بیشتر احتمال آن را دارید که آینده خود را از دست بدهید دکتر تی پی چیا
[ترجمه گوگل]اگر شما یک فرد بی پروا، بی اعتنا و عاطفی هستید، بیشتر احتمال دارد که آینده خود را از دست بدهید دکتر T P Chia

9. Even to being impulsive, an uncontrolled state of irritability; it is a weakness and is accompanied by physical weakness.
[ترجمه ترگمان]این ضعف و ضعف جسمانی است و با ضعف جسمانی همراه است
[ترجمه گوگل]حتی به دلیل تحریک پذیری، حالت غریزی از تحریک پذیری؛ این یک ضعف است و با ضعف فیزیکی همراه است

10. Wish you can benefit from our online sentence dictionary and make progress day by day!
[ترجمه ترگمان]ای کاش شما می توانید از فرهنگ لغت آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!
[ترجمه گوگل]آرزو می کنم که بتوانید از فرهنگ لغت حکم آنلاین ما بهره مند شوید و روز به روز پیشرفت کنید!

11. It thus excludes situations involving impulsive gravitational waves.
[ترجمه ترگمان]در نتیجه شرایط مربوط به امواج گرانشی آنی را حذف می کند
[ترجمه گوگل]بدین ترتیب شرایطی با امواج گرانشی امپدانس محو نمی شود

12. The violence is purposeless and impulsive.
[ترجمه ترگمان]این خشونت بی هدف و آنی است
[ترجمه گوگل]خشونت بی هدف و غیرمستقیم است

13. Their absence led Barras into a series of impulsive and often self-destructive behaviors.
[ترجمه ترگمان]عدم حضور آن ها باراس را به مجموعه ای از رفتارهای impulsive و اغلب خود مخرب هدایت کرد
[ترجمه گوگل]غیبت آنها Barras را به مجموعه ای از رفتارهای تحریک کننده و اغلب خودمحور تبدیل کرد

14. They include an impulsive component and a step component.
[ترجمه ترگمان]آن ها شامل یک جز تکانشی و یک مولفه گام هستند
[ترجمه گوگل]آنها شامل یک مولد ضربه ای و یک جزء قدم است

15. The use of this negative, impulsive punishment is inconsistent with what is desirable to teach chil-dren.
[ترجمه ترگمان]استفاده از این مجازات منفی و آنی با آنچه که برای آموزش chil مطلوب است مغایر است
[ترجمه گوگل]استفاده از این مجازات منفی و تحریک آمیز با آنچه مطلوب برای آموزش بچه گانه است، متناقض است

an impulsive person

آدم ویری


an impulsive remark

اظهارنظر بدون پیش‌اندیشی


پیشنهاد کاربران

جوگیر

اقدام یا واکنش ناگهانی

تکانشگر بودن

آتش به اختیار عمل کردن :|

عجول ، بدون فکر

دمدمی مزاج
هر دم خیال

بی فکر

تحریک پذیری

بدون فکر کار کردن

آنی

دمدمی، کسی که ناگهان بدون فکر کاری را میکند.
SYN :Impetuous, rash

غیرقابل پیش بینی

characterized by actions based on sudden desires, whims, or inclinations rather than careful thought
inclined to act on impulse rather than thought

کشکی

نسنجیده
شتاب زده

واکنش گرا، دارای عکس العمل

لرزه ای

تکانشی، ضربه ای

بی نظم، مخالف سازمان یافته

تکانشی

بی فکر کار کردن

کاری را سریع انجام دادن بدون فکر کردن به نتیجه اش
Doing things quickly without thinking aboute the result

یهویی

شتابدار

برای هوس کاری را انجام دادن

غریزی، خودبه خود

هیجانی

تهاجمی

بی فکر
بی احتیاط
عجول

بالبداهه
ارتجالاً
بی مقدمه


( تصمیم ) عجولانه/ شتابزده/ نسنجیده / هیجانی / بدون فکر
( آدم ) عجول/ هیجانی/ ویری / بی فکر / تکانشی

Adjective :
بی پروا
بی احتیاط
عجول

بوالهوسانه

impulsive ( adj ) = عجولانه، عجول، بی فکر، بی برنامه، دمدمی مزاج، هوسی، بوالهوس، غریزی، تکانشی، غیر ارادی، بی دلیل

an impulsive man/decision/gesture = یک مرد بالهوس/یک تصمیم عجولانه/یک اشاره بی دلیل

examples:
1 - Don't be so impulsive - think before you act.
اینقدر بی فکر نباشید - قبل از اقدام فکر کنید.
2 - She’s an impulsive shopper and often buys things she doesn’t need.
او یک خریدار عجول است و اغلب چیزهایی را خریداری می کند که به آنها نیاز ندارد.
3 - It was an impulsive decision.
آن، تصمیمی عجولانه بود.
4 - oh; Anne, I do love you! he said impulsively.
او غیر ارادی گفت : اوه آنه ، من تو را دوست دارم.

بدون فکر، بدون تامل ( نوع کلمه : صفت )

غریزی

بی پروا
some one who is impulsive does things without considering the possible dangers or problem first


کلمات دیگر: