کلمه جو
صفحه اصلی

gratify


معنی : جبران کردن، لذت دادن، خشنود و راضی کردن
معانی دیگر : خوشنود کردن، رضامند کردن، محظوظ کردن، سرافراز کردن، امتنان داشتن، (خواسته یا آرزویی را) برآوردن، اقناع کردن، کامروا کردن، ارضا کردن، لذت دادن به، مفتخر کردن

انگلیسی به فارسی

خشنود و راضی کردن، لذت دادن(به)، مفتخر کردن، جبران کردن


سپاسگزارم، خشنود و راضی کردن، جبران کردن، لذت دادن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: gratifies, gratifying, gratified
مشتقات: gratifier (n.)
(1) تعریف: to give pleasure or satisfaction to (someone).
مترادف: please
متضاد: anger, disappoint, displease
مشابه: content, delight, gladden, pleasure, satisfy, suit

- Her excellent performance in school gratified her parents.
[ترجمه ترگمان] عملکرد عالی او در مدرسه والدین او را راضی کرد
[ترجمه گوگل] عملکرد عالی او در مدرسه والدینش راضی بود
- I was gratified by receiving the award because I had worked very hard.
[ترجمه ترگمان] من از دریافت جایزه خوشحال شدم چون خیلی سخت کار کرده بودم
[ترجمه گوگل] من با دریافت جایزه خوشحال شدم زیرا خیلی سخت کار کرده بودم

(2) تعریف: to satisfy or indulge (a desire, impulse, or the like).
مترادف: indulge, yield to
متضاد: frustrate, repress
مشابه: appease, ease, pacify, please, relieve, satisfy, soothe

- He gratified his anger with the hurl of a chair.
[ترجمه ترگمان] از غیظ روی یک صندلی خشم و غضب خود را نشان داد
[ترجمه گوگل] او با خشم یک صندلی خشنود شد
- She set off for the cafe to gratify a sudden desire for an espresso.
[ترجمه ترگمان] به طرف کافه رفت تا یک میل ناگهانی برای یک اسپرسو جور کند
[ترجمه گوگل] او برای کافی شاپ می خواهد تا تمایل ناگهانی برای اسپرسو راضی کند

• satisfy, please, fulfill, gladden, delight
if you are gratified by something, it gives you pleasure or satisfaction; a formal word.
if you gratify a desire, you satisfy it; a formal word.

مترادف و متضاد

جبران کردن (فعل)
rectify, repair, remedy, redress, atone, expiate, compensate, offset, gratify, make up, reimburse, requite, reciprocate, countervail, recoup

لذت دادن (فعل)
delight, gratify

خشنود و راضی کردن (فعل)
gratify

give pleasure; satisfy


Synonyms: appease, arride, baby, cater to, coddle, content, delectate, delight, do one proud, do the trick, enchant, favor, fill the bill, fulfill, get one’s kicks, gladden, hit the spot, humor, indulge, make a hit, make happy, oblige, pamper, please, recompense, requite, thrill


Antonyms: annoy, disappoint, disturb, frustrate, offend, pain, upset


جملات نمونه

1. to gratify a whim
هوسی را اقناع کردن

2. to gratify one's lusts
شهوات خود را ارضا کردن

3. mark twain said, "do good, you will gratify a few and astonish the rest"!
مارک تواین گفت: ((نیکی کن،معدودی را ممنون و بقیه را متحیر خواهی کرد!))

4. Your good marks gratify me very much.
[ترجمه ترگمان]جای شکرش باقی است که مرا خیلی دوست دارید
[ترجمه گوگل]علامت های خوب من بسیار عالی است

5. She did not propose to gratify Gloria's curiosity any further.
[ترجمه ترگمان]میل نداشت بیش از این کنجکاوی گلوریا را ارضا کند
[ترجمه گوگل]او پیشنهاد نکرد که کنجکاوی گلوریا را تحمل کند

6. To gratify my curiosity, do tell me what it is.
[ترجمه ترگمان]برای ارضای حس کنجکاوی، به من بگویید که آن چیست
[ترجمه گوگل]برای کنجکاوی من، به من بگویید که آن چیست

7. He only gave his consent in order to gratify her wishes.
[ترجمه ترگمان]فقط موافقت خود را برای برآورده کردن خواسته های او انجام می داد
[ترجمه گوگل]او تنها رضایت خود را برای رضایت خویش خواند

8. Always do right - this will gratify some and astonish the rest. Mark Twain
[ترجمه ترگمان]همیشه همین کار را انجام دهید - این کار برخی را ارضا می کند و دیگران را به حیرت می اندازد مارک تواین
[ترجمه گوگل]همیشه درست عمل کنید - این باعث می شود برخی از آنها را تحسین کنید و بقیه را شگفت زده کنید مارک تواین

9. She only wanted to gratify her own desire for attention.
[ترجمه ترگمان]فقط دلش می خواست برای جلب توجه و رغبت خودش را ارضا کند
[ترجمه گوگل]او فقط می خواست از تمایل خود برای توجه قدردانی کند

10. It will gratify you to see how much your services are valued.
[ترجمه ترگمان]این کار شما را راضی می کند تا ببینید چقدر خدمات شما ارزش دارد
[ترجمه گوگل]این به شما کمک خواهد کرد تا ببینید که خدمات شما چه قدر ارزش دارد

11. Dant è s must be crushed to gratify Villefort's ambition.
[ترجمه ترگمان]این دانته باید به خاطر جاه طلبی وی لفور نابود شده باشد
[ترجمه گوگل]دنت باید خرد شود تا جاه طلبی Villefort را تحسین کند

12. Even a glimpse of an occasional mirage would gratify one's wish that they really are there.
[ترجمه ترگمان]حتی یک لحظه هم که دیده می شد، فقط یک لحظه باعث می شد آرزو کند که آن ها واقعا آنجا باشند
[ترجمه گوگل]حتی یک نگاه اجمالی به یک معجزه گاه به گاه آرزو می کند که واقعا در آنجا باشد

13. But IP adderss of weii - formed cannot gratify demand of inflate development in internet.
[ترجمه ترگمان]اما IP سازی IP of - که شکل می گیرد نمی تواند تقاضای رو به افزایش توسعه در اینترنت را ارضا کند
[ترجمه گوگل]اما افزاینده های آی کی یو نمی توانند تقاضا برای توسعه اینترنت را تحمل کنند

14. He did that to gratify his girlfriend's vanity.
[ترجمه ترگمان]این کار را برای ارضای غرور دوست دخترش انجام می داد
[ترجمه گوگل]او این کار را برای تسخیر دخترش انجام داد

15. Never put on false masks to gratify your vanity.
[ترجمه ترگمان]تا به حال این ماسک دروغین را برای ارضای vanity put
[ترجمه گوگل]هرگز ماسک های دروغین را برای تزیین غرور خود نگذارید

He was gratified by the welcome given to him.

از خوش آمدی که به او گفتند خوشنود شد.


to gratify a whim

هوسی را اقناع کردن


پیشنهاد کاربران

خشنود و راضی کردن

خشنودی و رضایت.
به شکل verb همیشه passive بکار میره.
sexual gratification رضایت جنسی ( در روانشناسی )

gratify ( verb ) = خشنود کردن، راضی کردن، خوشحال کردن، مسرور ساختن/برآورده کردن، عملی کردن/ارضا کردن، شهوت رانی کردن

to gratify ones passions = شهوترانی کردن
gratify my dream = رویای من را برآورده کن

examples:
1 - Bonnie was gratified after receiving her gift from her parents.
بانی پس از دریافت هدیه از والدینش خوشحال شد.
2 - He only gave his consent in order to gratify her wishes.
او تنها به خاطر برآورده کردن خواسته های او رضایت داد.
3 - We were gratified by the response to our appeal.
از پاسخ به درخواست تجدید نظر ما خوشحال شدیم.
4 - He was gratified to see how well his students had done.
او خوشحال شد که دید دانش آموزانش چقدر خوب کار کرده اند.
5 - I was very gratified with the result of the work
من از نتیجه کار بسیار راضی شدم


کلمات دیگر: