کلمه جو
صفحه اصلی

sort out


معنی : سردرآوردن از

انگلیسی به فارسی

حل کردن مشکل


حمله کردن


مهیا کردن، جور کردن چیزی برای کسی


مرتب کردن بر، سردرآوردن از


انگلیسی به انگلیسی

• classify, categorize
if you have a sort-out, you tidy something such as a room or house by putting everything in the right place and throwing away unwanted items; an informal word.

مترادف و متضاد

Attack physically


Organise or separate into groups (as a collection of items)


Separate from the remainder of a group; often construed with from (so as to make tidy)


سردرآوردن از (فعل)
understand, start up, crop up, orientate, sort out

Clarify by reviewing mentally


Arrange


Fix (as a problem)


Provide (somebody) with a necessity or a solution to a problem


جملات نمونه

1. We need to call in an electrician to sort out the wiring.
[ترجمه ترگمان]باید به یه برق کار زنگ بزنیم تا سیم کشی رو جور کنه
[ترجمه گوگل]ما باید یک برقکار تماس بگیریم تا سیم کشی را مرتب کنیم

2. Sort out things you want to keep and throw everything else away.
[ترجمه Kh] چیزهایی که میخوایید نگه دارید را مرتب کنید و بقیه ی چیز ها را دور بریزید
[ترجمه ترگمان]یه چیزایی رو که دوست داری حفظ کنی و همه چیز رو پرت کنی کنار
[ترجمه گوگل]چیزهایی را که می خواهید نگه دارید و همه چیز را دور بکشید مرتب کنید

3. Sort out all your bills, receipts, invoices and expenses as quickly as possible and keep detailed accounts.
[ترجمه ترگمان]همه قبض ها، رسیده ای، فاکتورها و هزینه ها را به سرعت ممکن مرتب کنید و حساب دقیقی داشته باشید
[ترجمه گوگل]اسکناس ها، رسید، فاکتورها و هزینه های خود را در اسرع وقت مرتب کنید و حساب های دقیق را نگه دارید

4. If you can sort out the drink for the party, I'll take care of the food.
[ترجمه مهدی] اگر بتوانی ترتیب نوشیدنی هارا بدهی من هم حواسم به غذا هست
[ترجمه ترگمان]اگر می توانید نوشیدنی را برای مهمانی آماده کنید، من از غذا مراقبت می کنم
[ترجمه گوگل]اگر شما می توانید نوشیدنی برای حزب را مرتب کنید، من از غذا مراقبت خواهم کرد

5. We must sort out the good apples from the bad ones.
[ترجمه Melissa] ما باید سیب های خوب را از سیب های بد جدا و دسته بندی کنیم
[ترجمه ترگمان]باید سیب های خوب را از آدم های بد پاک کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید سیب های خوب را از بدی ها جدا کنیم

6. The police were called to sort out a domestic.
[ترجمه ترگمان]پلیس را احضار کرده بودند تا خانه را ترک کنند
[ترجمه گوگل]پلیس خواستار برپایی یک خانه شد

7. We brought in a management consultant to sort out the mess.
[ترجمه ترگمان]ما یک مشاور مدیریتی را آوردیم تا اوضاع را مرتب کنیم
[ترجمه گوگل]ما یک مشاور مدیریت را برای حل کردن ظرف غذا آورده ایم

8. It took ages to sort out the documentation needed to get into the country - what a business!
[ترجمه ترگمان]سال ها طول کشید تا اسناد مورد نیاز برای وارد کردن به کشور را مشخص کنند - چه کاری!
[ترجمه گوگل]سالها طول کشید تا مستندات مورد نیاز برای ورود به کشور را مرتب کنید - چه کاری انجام می دهید؟

9. Our accountant finally managed to sort out the muddle.
[ترجمه ترگمان]بالاخره حسابدار ما موفق شد که گیج و سردرگم شود
[ترجمه گوگل]حسابدار ما در نهایت موفق به مرتب کردن مشکل

10. Sort out any clothes you want to throw away and give them to me.
[ترجمه samane] هر کدوم از لباسا رو ک میخای بندازی دور، به من بده.
[ترجمه ترگمان]لباسی را که دوست داری دور بیندازی و آن ها را به من بدهی
[ترجمه گوگل]هر گونه لباسهایی را که میخواهید پرتاب کنید، مرتب کنید و آنها را به من بدهید

11. I need a professional to sort out my finances.
[ترجمه ترگمان]من به یک متخصص نیاز دارم که امور مالی خود را مرتب کنم
[ترجمه گوگل]من به یک حرفه ای نیاز دارم تا امور مالی خود را مرتب سازم

12. We urged them to sort out the problem sooner rather than later.
[ترجمه ترگمان]ما آن ها را تشویق کردیم که زودتر مساله را حل کنند و نه دیرتر
[ترجمه گوگل]ما از آنها خواسته ایم تا مشکل را دیرتر حل کنیم و نه بعدا

13. There are one or two things to sort out before I leave.
[ترجمه samane] قبل از رفتن یکی دو تا چیزه ک باید بهشون رسیدگی کنم
[ترجمه ترگمان]قبل از رفتن، دو یا دو چیز هست
[ترجمه گوگل]قبل از ترک، یک یا دو مورد وجود دارد

14. I'm leaving the solicitors to sort out the paperwork.
[ترجمه ترگمان]من دارم از شرکت حقوقی بیرون می روم تا کاره ای اداری را انجام دهم
[ترجمه گوگل]من از وکلا می خواهم تا پرونده ها را مرتب کنند

15. She needed time and space to sort out her life.
[ترجمه رحمان ناصری] اون به فضا و زمان احتیاج داشت تا بتونه زندگیش و جمع و جور کنه ( به خودش بیاد/سر و سامون بده )
[ترجمه ترگمان]او به زمان و فضا نیاز داشت تا زندگی او را تکمیل کند
[ترجمه گوگل]او به زمان و فضا نیاز داشت تا زندگی خود را مرتب کند

پیشنهاد کاربران

مرتب کردن

سامان بخشی

رسیدگی کردن، حل کردن

تعیین کردن، معلوم کردن، مشخص کردن

حساب کتاب کردن , مرتب کردن

خواب عمیق و آسوده

ترتیب دادن، هر چیزی را در جایش گذاشتن

Solve a problem

یه قضیه یا مشکلی رو حل کردن یا برطرف کردن

هر چیزی را در جای خود نهادن

جفت و جور کردن

حل کردن مشکلات و مرتب کردن انها و نظم داد

organize

مرتب کردن، رسیدگی

دسته بندی کردن

مدیریت کردن

تفکیک کردن - مرتب کردن

راست و ریست کردن

رو به راه کردن

هماهنگ کردن

سر و سامان دادن

to study a problem and figure it out
to resolve some confusion or conflict
to sort sth
to arrange according to class, kind, size or category

همه دوستان درست جواب دادن یکی یه لایک به همتون

work out

مشکلی رو حل کردن

رسیدگی کردن، حل و فصل کردن

از بقیه چیز ها جدا کردن - دسته بندی کردن

Resolve, clarify, clear up, organize, tidy up

i curious know why you sort me
کنجکاوم بدونم چرا دنبالم میگردی ( سر از کارم در بیاری )


1 - درست کردن کاری یا چیزی، برطرف کردن مشکل، ردیف کردن کاری یا چیزی، روبراه کردن، حل کردن ( راهی برای آن پیدا کردن )
Do you think you could sort out the problem with the pump
فکر میکنی بتوتی مشکل پمپ را برطرف کنی؟
That issue sorted out/sorted
اون موضوع ردیف شد/درست شد/حل شد

2 - برنامه ریزی کردن، ترتیب دادن و مشخص کردن مراحل یک برنامه ( پلن )
I am trying to sort out my holiday

3 - مرتب کردن ( نظم و ترتیب دادن ) ، دسته بند کردن
My room is terrible mess. I need to sort it
out

4 - مهیا کردن، ردیف کردن چیزی برای کسی
I can sort you out somewhere to stay



ترتیب کسی یا چیزی را دادن

Sort out:
چیزی رو از چیزی جدا کردن ( منظور به صورت یه گروه از بقیه جدا کردن )

Collins:👇👇👇
If you�sort out�a group of things, you separate them into different classes, groups, or places, for example so that you can do different things with them.

Eg: to sort out good apples from bad ones
سیب های خوب رو از بد جدا کردن



Eg: Sort out the books you want and put them on the table.
کتابایی که میخوای رو از بقیه کتاب ها جدا کن و بذار روی میز.

رفع و رجوع کردن، مرتب کردن. حل و فصل کردن


1. جدا کردن
Sort out the ripe pears from the rest.
گلابی های رسیده را از بقیه جدا کن.
۲. ( مشکل و . . . ) حل کردن
We've have sorted the problem out.
ما مشکل را حل کرده ایم
۳. مرتب کردن
I spent the afternoon sorting out my room.
بعد از ظهر را به مرتب کردن اتاقم گذراندم.
۴. آماده کردن
She is in her room sorting herself out for the trip.
او در اتاقش هست و برای سفر خودش را آماده می کند.
۵. مهیا کردن
I'm sure we can sort you out with some dry clothes.
من مطمئن ام ما می توانیم برای شما مقداری لباس خشک مهیا کنیم.
۶. به حساب کسی رسیدن
If he bothers you again, I’ll sort him out
اگر دوباره مزاحمت بشود، به حسابش می رسم.
۷. سر و سامان دادن
It took her months to sort herself out after the divorce.
ماه ها طول کشید تا پس از طلاق به ( حال و روز ) خودش سر و سامان بدهد.
۸. برنامه ریزی کردن ، رسیدگی کردن

The police were called to sort out a domestic.
به پلیس زنگ زده شده بود تا به یک ( مسئله ) خانوادگی رسیدگی کند.
۹. Sort itself out
خود به خود حل شدن

Our financial problems should sort themselves out in a week or two.
مشکلات مالی ما ظرف یک یا دو هفته خود به خود حل خواهد شد.

حل کردن ( مشکل )
رسیدگی کردن ( مشکلات )
مدیریت کردن ( بحران )

جور کردن، هماهنگ کردن زمان قرار

سر درآوردن

Solve or resolve a problem

۱. سامان دادن، مرتب کردن، منظم کردن
۲. جدا کردن، سوا کردن
۳. ( esp BrE ) رسیدگی کردن، حل کردن، رفع و رجوع کردن
۴. ( esp BrE ) ترتیب . . . را دادن، مقدمات . . . را فراهم کردن، برنامه ریزی کردن، کاراشو کردن
۵. ( BrE ) خودش درست/حل می شه ( بدون این که لازم باشه شما کاری بکنی ) sort itself out
۶. ( BrE, inf ) به حساب . . . رسیدن، به خدمت . . . رسیدن
۷. ترتیب دادن، فراهم کردن، ردیف کردن ( مثلن sort out the tickets )

دسته بندی

کسی را تنبیه کردن
مجازات کردن
ادب کردن
به مشکلات فیصله دادن

به ترتیب قرار دادن چیزی

مرتب کردن و ترو تمیز کردن.
نظم دادن
برنامه ریزی کردن
رسیدگی کردن

deal with مترادف
سروکار داشتن/ حل وفصل کردن/ رسیدگی کردن/ کنار اومدن با /

تکلیف چیزی یا کسی رو روشن کردن

● راست و ریست کردن
● سوا کردن
● حل و فصل کردن


کلمات دیگر: