کلمه جو
صفحه اصلی

prove


معنی : اثبات کردن، ثابت کردن، عیار گرفتن، در امدن، نمونه گرفتن، محک زدن
معانی دیگر : آزمودن، امتحان کردن، در بوته ی آزمایش قرار دادن، مورد سنجش قرار دادن، (حرف خود و غیره را) به کرسی نشاندن، استوانیدن، راستاندن، معلوم کردن، نشان دادن، (ریاضی) باز نمودن، اثبات شدن، تحقق یافتن، (عملا) معلوم شدن، درست از آب درآمدن، (خمیر) ور آمدن، (به ویژه وصیت نامه) قانونی اعلام کردن، قانونی بودن (وصیت نامه) را اثبات کردن، (قدیمی) به تجربه آموختن، درس عبرت گرفتن، (چاپ) نمونه گرفتن

انگلیسی به فارسی

ثابت کردن، در آمدن


ثابت كردن، ثابت کردن، اثبات کردن، عیار گرفتن، در امدن، نمونه گرفتن، محک زدن


انگلیسی به انگلیسی

• substantiate with evidence; demonstrate, show clearly; investigate, analyze; experiment, test
to prove that something is true means to show definitely that it is true.
if someone or something proves to have a particular quality, they are found to have that quality.
see also proven.

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: proves, proving, proved, proven
(1) تعریف: to show (something) to be true, valid, or genuine.
مترادف: authenticate, confirm, establish, validate, verify
متضاد: disprove, refute
مشابه: attest, certify, corroborate, demonstrate, evidence, justify, manifest, show, substantiate, support, sustain, uphold

- The prosecutor failed to prove the prisoner's guilt.
[ترجمه فاطمه عبدی] دادستان نتوانست جرم زندانی را اثبات کند.
[ترجمه ترگمان] دادستان احساس گناه متهم را به اثبات رساند
[ترجمه گوگل] دادستان موفق به اثبات گناه زندانی نشد
- Tests proved that the water was unsafe to drink.
[ترجمه ترگمان] آزمایش ها ثابت کردند که آب برای نوشیدن خطرناک است
[ترجمه گوگل] آزمایش ها نشان داد که آب برای نوشیدن ناخوشایند است
- The student proved to the professor that his answer was in fact correct.
[ترجمه میلاد زادرفیع ثابت] دانشجو به استاد اثبات کرد که پاسخ اش در واقع درست است.
[ترجمه ترگمان] دانش آموز ثابت کرد که پاسخ او در واقع صحیح است
[ترجمه گوگل] دانش آموز به استاد ثابت کرد که پاسخ او در واقع درست است
- I don't believe it; you will have to prove it to me.
[ترجمه ترگمان] باور نمی کنم؛ باید آن را به من ثابت کنی
[ترجمه گوگل] من آن را باور نمی کنم؛ شما باید آن را به من ثابت کنید

(2) تعریف: to measure the quality of by testing or demonstrating.
مترادف: assay, try
مشابه: analyze, demonstrate, test

- The new parachutes have been proved by the space agency.
[ترجمه ترگمان] این چترهای جدید توسط آژانس فضایی ثابت شده است
[ترجمه گوگل] چترهای جدید توسط آژانس فضایی تأیید شده است

(3) تعریف: to show (oneself) to be worthy.
مترادف: demonstrate, display, manifest, reveal, show
مشابه: evidence, exhibit

- You must prove yourself before we allow you to become a member.
[ترجمه ترگمان] شما باید قبل از اینکه به شما اجازه بدهیم عضو بشوید، خودتان را ثابت کنید
[ترجمه گوگل] قبل از اینکه به شما اجازه دهید عضو شوید، باید خودتان را ثابت کنید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: provable (adj.), proved (adj.), proven (adj.), provably (adv.), provability (n.)
• : تعریف: to be found or shown in the final assessment.
مشابه: come out, end up, eventuate

- The theory eventually proved true.
[ترجمه ترگمان] این نظریه در نهایت حقیقت را ثابت کرد
[ترجمه گوگل] این تئوری در نهایت ثابت شد

Simple Past: proved, Past Participle: proven


دیکشنری تخصصی

[حقوق] اثبات کردن، ثابت کردن، ثابت شدن
[ریاضیات] ثابت کردن، اثبات نمودن

مترادف و متضاد

اثبات کردن (فعل)
assert, affirm, aver, demonstrate, prove, corroborate

ثابت کردن (فعل)
stable, evidence, demonstrate, prove, ascertain, freeze, clinch, immobilize, posit

عیار گرفتن (فعل)
test, prove, assay, titrate

در امدن (فعل)
measure, prove, enter, erupt, burgeon, eventuate

نمونه گرفتن، محک زدن (فعل)
prove

establish facts; put to a test


Synonyms: add up, affirm, analyze, ascertain, assay, attest, authenticate, back, bear out, certify, check, confirm, convince, corroborate, declare, demonstrate, determine, document, end up, evidence, evince, examine, experiment, explain, find, fix, have a case, justify, make evident, manifest, pan out, result, settle, show, show clearly, show once and for all, substantiate, sustain, test, testify, trial, try, turn out, uphold, validate, verify, warrant, witness


Antonyms: discredit, disprove, hypothesize, theorize


جملات نمونه

1. prove all things, hold fast that which is good
(انجیل) همه چیز را بسنج و آنچه را که نیک است نگهدار.

2. prove out
به تجربه ثابت شدن،صحت چیزی را اثبات کردن،درستی چیزی را نشان دادن

3. to prove a new weapon
سلاح جدیدی را آزمایش کردن

4. to prove gold
طلا را سنجیدن

5. to prove his point, he cited several scientific articles
او برای اثبات نکته ی خود به چندین مقاله ی علمی استناد کرد.

6. to prove or disprove a hypothesis
فرضیه ای را اثبات یا رد کردن

7. can you prove the forty-seventh proposition?
آیا می توانی قضیه ی چهل و هفتم را اثبات کنی ؟

8. history will prove the mendacity of his claims
تاریخ دروغ بودن ادعاهای او را ثابت خواهد کرد.

9. how can you prove that the earth is round?
چطور می توانی ثابت کنی که زمین گرد است ؟

10. she can not prove her accusations
او نمی تواند اتهامات خود را ثابت کند.

11. they hope to prove the existence of extraterrestrial life
آنان امیدوارند که وجود زندگی فرا زمینی را به اثبات برسانند.

12. we decided to prove up the copper deposit
ما تصمیم گرفتیم که نهشت (معدن) مس را امتحان کنیم.

13. leave the dough to prove for an hour
یک ساعت صبر کن تا خمیر ور بیاید.

14. figures can be made to prove anything
از ارقام می توان برای اثبات هر چیزی استفاده کرد.

15. that new medicine did not prove to be effective
آن داروی جدید عملا موثر نبود.

16. the facts that go to prove my claim
حقایقی که ادعای مرا اثبات می کند

17. it wants no extended examination to prove its impracticality
اثبات غیر عملی بودن آن،نیازی به امتحان گسترده ندارد.

18. always have an alternative plan because the original one may prove impractical
همیشه یک نقشه ی ثانوی داشته باش چون ممکن است نقشه ی اصلی عملی نباشد.

19. Why not be the person to prove anything,to live better,is for youself.
[ترجمه ترگمان]چرا آدم نباید چیزی را ثابت کند، بهتر زندگی کند، برای youself است
[ترجمه گوگل]چرا فردی نیست که هر چیزی را اثبات کند، برای زندگی بهتر، برای خودش است

20. This scandal could prove seriously damaging to the government.
[ترجمه ترگمان]این رسوایی می تواند به شدت به دولت آسیب برساند
[ترجمه گوگل]این رسوایی می تواند به طور جدی به دولت ضربه بزند

21. He's just saying that to prove a point .
[ترجمه ترگمان]اون فقط داره میگه که یه منظوری رو ثابت کنه
[ترجمه گوگل]او فقط گفت که برای اثبات یک نقطه

22. Are you just doing this to prove a point?
[ترجمه ترگمان]تو فقط داری این کار رو می کنی تا یه نکته ای رو ثابت کنی؟
[ترجمه گوگل]آیا شما فقط این کار را برای اثبات یک نقطه انجام می دهید؟

23. Having a car in the city might prove a hindrance.
[ترجمه ترگمان]داشتن یک ماشین در شهر ممکن است مانع از آن شود
[ترجمه گوگل]داشتن یک خودرو در شهر ممکن است مانع ایجاد کند

Prove all things, hold fast that which is good.

(انجیل) همه‌چیز را بسنج و آنچه را که نیک است نگه دار.


to prove gold

طلا را سنجیدن


to prove a new weapon

سلاح جدیدی را آزمایش کردن


We decided to prove up the copper deposit.

ما تصمیم گرفتیم که نهشت (معدن) مس را امتحان کنیم.


Afsaneh proved her innocence.

افسانه بی‌گناهی خود را اثبات کرد.


how can you prove that the earth is round?

چطور می‌توانی ثابت کنی که زمین گرد است؟


She can not prove her accusations.

او نمی‌تواند اتهامات خود را ثابت کند.


He proved his point.

او حرف خود را به کرسی نشاند.


He was proved innocent.

ثابت شد که بی‌گناه بود.


can you prove the forty-seventh proposition?

آیا می‌توانی قضیه‌ی چهل‌و‌هفتم را اثبات کنی؟


Her predictions proved to be right.

پیشگویی‌های او درست از آب درآمد.


That new medicine did not prove to be effective.

آن داروی جدید عملاً مؤثر نبود.


The news of his death proved to be false.

معلوم شد که خبر مرگ او دروغ بوده است.


He proved himself (to be) better than the other drivers.

او ثابت کرد که از سایر رانندگان بهتر است.


Leave the dough to prove for an hour.

یک ساعت صبر کن تا خمیر ور بیاید.


اصطلاحات

prove out

به تجربه ثابت شدن، صحت چیزی را اثبات کردن، درستی چیزی را نشان دادن


پیشنهاد کاربران

ثابت کردن

مشهود بودن

تخمین زدن

Prove your love in the crowd
عشق خود را اثبات کنید

اثبات کردن چیزی


مشخص کردن، مشخص بودن، مشخص شدن

1. اثبات کردن
2. از کار در آمدن، از آب در آمدن
The recent revelations may prove embarrassing to the president.
The design proved to be a success.
The film is proving very profitable.
His injuries proved fatal ( =he died of them ) .

اثبات کردن، ثابت کردن

جور در آمدن، درست از آب درآمدن

جور در آمدن، درست در آمدن.

to show that something is true

شدن

برآوردن

عملی کردن

Show the sth is true

رخ دادن. محقق شدن

affirm

To be seen or found to be

To turn out
To happen to be
To be found

1. اثبات کردن
2. بودن

Prove somebody wrong :
اثبات کردن نادرست بودن حرف های دیگران
به عنوان مثال:
They say I’m too old, but I’m going to prove them all wrong

《 پارسی را پاس بِداریم》
prove
واژه ای ایرانی - اُروپایی ست.
دَر پارسی سه پیش وَند داریم که بینانَنده یِ گِرداگِردی ، دُور وُ بَری وَ پیرامونی اَند :
پَر : دَر پَرداختَن : گِرداگِرد کاری را اَنجام دادَن
پَرا : دَر پَراکَندَن :دَر دُور وُ بَر جایی نَهادَن
پیرا / پیر : پیرامون : گِرداگِردِ خانه
واژه ی پیش نَهادی با یِکی اَز این سه پیش وَند و پیش وَندِ اَن - وَ سِتاکِ داخ یا داز :
• پَراَنداختَن ، پَراداختَن ، پیراداختَن •
•پَراَندازیدَن ، پَرادازیدَن ، پیرادازیدَن •
نِروزانِش :
نِروزانِش : نِروزاندَن مانَند : اَفروزاندَن
نِروزاندَن : نِ - روز - آندَن = به سویِ پایین روشَن کَردَن
اَفروزاندَن: اَف - روز - آندَن = به سویِ بالا روشَن ساختَن
روشَن : روش - اَن < روش= روز
اَن - = به دَرون ؛ هَم ، باهَم
داخ ، داز = کَردَن ( دَرنِگَرید : اَندازه : اَن - داز - ه )
واژه نامَک
بینانَنده = بَیان کُنَنده
دَرنِگَرید = تَوَجُه کُنید
پَراَنداختَن = پیرامونِ هَمه یِ چیزی یا کَسی یا جایی را کَردَن وَ اَنجام دادَن .
پَراَنداختَن = مینه یِ اِنگارِشی : اِثبات کَردَن ، ثابِت کَردَن ، مَحَک زَدَن ، نِمونه گِرِفتَن ، عَیار ( اَیار ) گِرِفتَن
مینه یِ اِنگارِشی = مَعنیِ مَجازی
مون = خانه ، مَرکَز ، کَندار ، هادار ( هاد - آر )
نِهادَن : نِ - هاد - اَن/ نِ - ها - د - اَن

تحقق یافتن، ثابت کردن

نشون دادن و یا تصویب کردن به دیگران

در بعضی مواقع، اگر بعد از این صفت بیاید، معنای بودن را میدهد. مثلاً آن مدل خوب بود.


کلمات دیگر: