کلمه جو
صفحه اصلی

timely


معنی : بجا، بموقع، بهنگام، بوقت، بگاه
معانی دیگر : به گاه، مناسب، درخور، جور (با زمان یا اوضاع)، سروقت، طی مدت قانونی، (مهجور) قبل از مدت معین، قبل از سررسید، زودتر از موعد

انگلیسی به فارسی

به موقع، به هنگام، بجا، بوقت، بگاه


به موقع، بوقت، بگاه، بموقع، بهنگام، بجا


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: timelier, timeliest
• : تعریف: occurring punctually or at just the right moment.
مترادف: opportune, seasonable, well-timed
متضاد: ill-timed, untimely
مشابه: expedient, favorable, felicitous, propitious, punctual, ripe

- Your timely payments are appreciated.
[ترجمه ترگمان] پرداخت های به موقع شما مورد تقدیر قرار می گیرند
[ترجمه گوگل] پرداخت های به موقع شما قدردانی می شود
- The doctor's timely arrival saved the patient's life.
[ترجمه ترگمان] ورود به موقع دکتر جان بیمار را نجات داد
[ترجمه گوگل] به موقع ورود دکتر، زندگی بیمار را نجات داد
- Her timely suggestion prevented a great deal of embarrassment.
[ترجمه ترگمان] این پیشنهاد به موقع او را ناراحت کرد
[ترجمه گوگل] پیشنهاد به موقع مانع زیادی از خجالت شد
قید ( adverb )
مشتقات: timeliness (n.)
• : تعریف: in time; opportunely.
مترادف: opportunely, seasonably
متضاد: untimely
مشابه: expediently

• opportune, well-timed, convenient
something that is timely happens at just the right time.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] به موقع

مترادف و متضاد

بجا (صفت)
proper, right, fitting, just, apposite, timely, apropos, opportune, well-timed

بموقع (صفت)
proper, fitting, timely, apropos, opportune, seasonable, punctual, pat, well-timed, forehanded

بهنگام (صفت)
timely, opportune, seasonable, up-to-date, pat, well-timed

بوقت (قید)
timely

بگاه (قید)
timely

at the right time


Synonyms: appropriate, auspicious, convenient, favorable, fit, fitting, in good time, in the nick of time, judicious, likely, meet, modern, now, opportune, pat, promising, prompt, proper, propitious, prosperous, punctual, seasonable, suitable, timeous, towardly, up-to-date, up-to-the-minute, well-timed, with it


Antonyms: inappropriate, inopportune, unsuitable, untimely


جملات نمونه

1. timely rains helped the crops
باران های به موقع برای محصولات نافع بود.

2. a timely book
کتاب مناسب

3. a timely decision
تصمیم بموقع

4. a timely rain saved the starving village
باران به موقع روستای گرسنگی زده را نجات داد.

5. the timely diagnosis of a disease
واشناخت (یا تشخیص) به موقع بیماری

6. the brief was timely filed with the court
پرونده سروقت در دادگاه به ثبت رسید.

7. we are unable to guarantee the timely payment of the installments
ما نمی توانیم پرداخت بموقع اقساط را تضمین کنیم.

8. his inputs during the discussions were both timely and useful
درون دادهای او در طی مباحثات هم به موقع و هم مفید بود.

9. A full-scale riot was prevented by the timely intervention of the police.
[ترجمه ترگمان]یک شورش همه جانبه با مداخله به موقع پلیس پیش گیری شد
[ترجمه گوگل]با مداخله به موقع پلیس، یک شورش در مقیاس کامل پیشگیری شد

10. Only the timely arrival of the police prevented the situation from becoming worse.
[ترجمه ترگمان]تنها ورود به موقع پلیس مانع از بدتر شدن اوضاع شد
[ترجمه گوگل]تنها ورود به موقع پلیس مانع از این شد که وضعیت بدتر شود

11. Timely snow foretells a bumper harvest.
[ترجمه ترگمان]برف timely برای خرمن کردن سپر ماشین
[ترجمه گوگل]برف به موقع پیش بینی برداشتن سپر

12. He got timely treatment for his ailment.
[ترجمه ترگمان]او برای بیماری اش به موقع درمان شد
[ترجمه گوگل]او به موقع درمان بیماری خود را دریافت کرد

13. This has been a timely reminder to us all.
[ترجمه ترگمان]این یک یادآور به موقع برای همه ما بوده است
[ترجمه گوگل]این یک یادآوری به موقع برای همه ما بوده است

14. The recent outbreaks of cholera are a timely reminder that this disease is still a serious health hazard.
[ترجمه ترگمان]شیوع اخیر وبا یادآور به موقع است که این بیماری همچنان یک خطر جدی برای سلامتی است
[ترجمه گوگل]اخیرا شیوع بیماری وبا یک یادآوری به موقع است که این بیماری هنوز یک خطر جدی برای سلامتی است

15. Your letter came as a timely reminder that we need to arrange a meeting.
[ترجمه ترگمان]نامه شما به عنوان یک یادآور به موقع رسید که ما نیاز داریم جلسه ای را ترتیب دهیم
[ترجمه گوگل]نامه شما به عنوان یک یادآوری به موقع آمد که ما باید یک جلسه را ترتیب دهیم

16. A timely snow promises a good harvest.
[ترجمه ترگمان]برف به موقع محصول خوبی را وعده می دهد
[ترجمه گوگل]برف به موقع وعده می دهد برداشت خوبی است

a timely decision

تصمیم به‌موقع


a timely book

کتاب مناسب


The brief was timely filed with the court.

پرونده سروقت در دادگاه به ثبت رسید.


پیشنهاد کاربران

کارا یا کارامد ازنظر زمانی - کارایی زمانی ( مثل it must be timely ) - بهره وری زمانی

مغتنم

زمان مَند

سر بزنگاه

چابک

به موقع، سروقت

timely ( روابط عمومی و تبلیغات بازرگانی )
واژه مصوب: بهنگام
تعریف: ویژگی اطلاعات یا موضوعی که در دورۀ زمانی مناسب منتشر یا مطرح می شود


کلمات دیگر: