کلمه جو
صفحه اصلی

sort of


معنی : تقریبا، نسبتا، بمقدار متوسط، بمیزان متوسط
معانی دیگر : (عامیانه) کمی، تا اندازه ای

انگلیسی به فارسی

بمقدار متوسط، نسبتا، بمیزان متوسط، تقریبا


نوعی از، تقریبا، نسبتا، بمقدار متوسط، بمیزان متوسط


انگلیسی به انگلیسی

• slightly, somewhat; rather

مترادف و متضاد

تقریبا (قید)
much, about, circa, near, nigh, almost, approximately, nearly, some, all but, well-nigh, sort of, thereabout

نسبتا (قید)
enough, rather, partly, sort of

بمقدار متوسط (قید)
sort of

به میزان متوسط (قید)
sort of

جملات نمونه

1. Satire is a sort of glass, wherein beholders do generally discover ev-erybody's face their own.
[ترجمه ترگمان]Satire نوعی شیشه است که در آن تماشاگران به طور کلی به تنهایی خود را کشف می کنند
[ترجمه گوگل]طنز یک نوع شیشه ای است، در حالی که شخص ثالث به طور کلی شخص خود را می بیند

2. Let early education be a sort of a musement; you will then be bette able to find out the natural bent.
[ترجمه ترگمان]اجازه دهید تحصیلات ابتدایی یک نوع of باشد؛ پس شما قادر خواهید بود که آن خم کننده طبیعی را پیدا کنید
[ترجمه گوگل]اجازه بدهید آموزش ابتدایی به نوعی از بین برود پس از آن شما قادر خواهید بود برای پیدا کردن خم طبیعی

3. He didn't look like the sort of man you should entrust your luggage to.
[ترجمه ترگمان]او شبیه کسی نبود که باید luggage را به آن ها واگذار کنی
[ترجمه گوگل]او مانند مردی که باید چمدان خود را به او تحویل دهد نگاه نکرد

4. Bamboo is a sort of hollow plant.
[ترجمه ترگمان]بامبو نوعی گیاه توخالی است
[ترجمه گوگل]بامبو نوعی گیاه توخالی است

5. He had grown unused to this sort of attention.
[ترجمه ترگمان]او به این نوع توجه عادت نکرده بود
[ترجمه گوگل]او به این نوع توجه توجه نداشت

6. The male bird performs a sort of mating dance before copulating with the female.
[ترجمه ترگمان]این پرنده نر قبل از copulating با زن یک جور رقص جفت گیری را انجام می دهد
[ترجمه گوگل]پرنده نر قبل از همپوشانی با زن، نوعی رقص جفت گیری را اجرا می کند

7. Doesn't this sort of work fag you out?
[ترجمه ترگمان]این کارا تو رو بیرون نمی کنه؟
[ترجمه گوگل]آیا این نوع کارها شما را از بین نمی برد؟

8. He's the sort of man who would let down the tyres on your car just out of/from spite.
[ترجمه ترگمان]او از آن نوع مردانی است که با لج افتادن لاستیک ماشینت را پیاده می کند
[ترجمه گوگل]او نوعی مرد است که رانندگی را در ماشین خود انجام می دهد

9. That's not the sort of behaviour I expect of you!
[ترجمه ترگمان]این رفتاری نیست که من از تو انتظار دارم!
[ترجمه گوگل]این رفتار من از تو انتظار نیست

10. He wasn't a very prepossessing sort of person.
[ترجمه ترگمان]او آدم بسیار جذابی نبود
[ترجمه گوگل]او یک فرد بسیار متعهد نبود

11. There were snacks-peanuts, olives, that sort of thing.
[ترجمه ترگمان]میان وعده ها - بادام زمینی، زیتون و این جور چیزها وجود داشت
[ترجمه گوگل]غذاهای میان وعده، بادام زمینی، زیتون، نوعی چیز بود

12. She's a very jolly, upbeat sort of a person.
[ترجمه ترگمان]او یک آدم شاد و خوش بینی است
[ترجمه گوگل]او یک شخص بسیار پرطرفدار و پرطرفدار است

13. He's the sort of person who only cares about money.
[ترجمه ترگمان]او کسی است که فقط به پول اهمیت می دهد
[ترجمه گوگل]او نوعی شخص است که تنها در مورد پول توجه دارد

14. What sort of substance could withstand those temperatures?
[ترجمه ترگمان]چه ماده ای میتونه در برابر این دمای هوا مقاومت کنه؟
[ترجمه گوگل]چه نوع ماده ای می تواند در برابر این درجه حرارت مقاومت کند؟

پیشنهاد کاربران

تا حدودی

used to say that something is partly true but does not describe the exact situation

used when you are trying to describe something but it is difficult to find the right word or to be exact

به نوعی ، یه جورایی، مترادف:fairly, in a way

Fairly; in a way; kind of

کم و بیش

یجورایی . میشه گفت . نسبتا . تقریبا

نوعی
It's a sort of orange colour : نوعی رنگ نارنجی است

بگی نگی

شبیه، مثل

یه جورایی

Sort of = somehow : یه جورایی، به طریقی،

Kind of


کلمات دیگر: