کلمه جو
صفحه اصلی

morsel


معنی : تکه، لقمه، یک لقمه غذا، لقمه کردن
معانی دیگر : (خوراک) به قدر یک گاز، یک دهان پر، یک تکه، (به طور کلی) مقدار کم، کمی، قطعه ی کوچک، یک ذره، خوراک لذیذ، مقدار کم

انگلیسی به فارسی

لقمه، تکه، یک لقمه غذا، مقدار کم، لقمه کردن


انگلیسی به انگلیسی

• slice, crumb, a bit of, nibble, mouthful
a morsel of something, especially food, is a very small piece or amount of it.

مترادف و متضاد

tiny piece


تکه (اسم)
slice, lump, bit, whit, tailing, portion, gob, lot, fragment, item, patch, piece, dab, chunk, morsel, shred, nub, slab, cantle, scrap, doit, dribblet, loaf, ort, smidgen, nubble, pane

لقمه (اسم)
slice, bit, gobbet, piece, mouthful, morsel

یک لقمه غذا (اسم)
morsel

لقمه کردن (فعل)
morsel

Synonyms: bait, bit, bite, chunk, crumb, cut, delicacy, drop, fraction, fragment, grain, hunk, lump, mouthful, nibble, nosh, part, sample, scrap, segment, slice, snack, soupçon, taste, tidbit, treat


Antonyms: lot


جملات نمونه

1. When Reynaldo went into the restaurant, he pledged to eat every morsel on his plate.
وقتی "رینالدو" وارد رستوران شد، قول داد که هر لقمه (غذا) در بشقابش بخورد

2. Suzanne was reluctant to try even a morsel of the lobster.
سوزان اکراه داشت که حتی یک لقمه از غذای خرچنگ را بخورد

3. If you had a morsel of intelligence, you would be uneasy, too.
اگر یک ذرّه عقل داسته باشی تو هم نگران خواهی شد

4. a dainty morsel
لقمه ی دلچسب

5. he took a morsel and said, "i don't want it"
یک لقمه خورد و گفت ((نمی خواهم. ))

6. Between the cup and the lip a morsel may slip.
[ترجمه ترگمان]میان فنجان و لب چیزی ممکن است لیز بخورد
[ترجمه گوگل]بین فنجان و لبه، میله ممکن است لغزش کند

7. He ate it all, down to the last morsel.
[ترجمه ترگمان]همه آن را خورد و تا آخرین لقمه غذا خورد
[ترجمه گوگل]او تمام آن را خورد، تا آخر سالخورده

8. He refused to touch a morsel of the food they had brought.
[ترجمه ترگمان]او از لمس کردن یک لقمه غذایی که آورده بودند امتناع ورزید
[ترجمه گوگل]او از لمس یک لقمه ای از مواد غذایی که آنها آورده بود حاضر نشد

9. The prisoners ate every last morsel.
[ترجمه ترگمان]زندانی ها هر لقمه آخری را می خوردند
[ترجمه گوگل]زندانیان هر ماهۀ آخر را می خوردند

10. He ate every savoury morsel of a delectable stew at the dinner.
[ترجمه ترگمان]شام خوشمزه ای را در شام خورد
[ترجمه گوگل]او هر یک از خمیر طعم دهنده ای از بخار لذیذ در شام خورد

11. Sarella couldn't eat a morsel of anything.
[ترجمه ترگمان]Sarella نمی توانست یک لقمه نان بخورد
[ترجمه گوگل]سارا نمیتواند چیزی بخورد

12. Claudia couldn't eat more than a morsel of the beef Roman had ordered.
[ترجمه ترگمان]کلودیا هم نمی توانست بیشتر از یک تکه گوشت گوسفند که رومی سفارش داده بود بخورد
[ترجمه گوگل]کلودیا نمیتوانست بیش از یک سوپ گوشت گوسفند رومی دستور دهد

13. She had cleared her plate of every morsel.
[ترجمه ترگمان]بشقاب او را پاک کرده بود
[ترجمه گوگل]او صفحه خود را از هر طناب پاک کرد

14. She is adept at eating every last morsel she is served.
[ترجمه ترگمان]او در خوردن هر لقمه نانی که به او خدمت می کند ماهر است
[ترجمه گوگل]او معتاد است در خوردن هر سوسن آخر که او خدمت کرده است

15. My editors were hungry for every morsel of Hollywood gossip.
[ترجمه ترگمان]تدوینگران من به خاطر همه morsel هالیوود گرسنه بودند
[ترجمه گوگل]سردبیران من برای هر طعمه ای از شایعات هالیوودی گرسنه بودند

16. Two gulls were fighting over a morsel of food.
[ترجمه ترگمان]دو مرغ دریایی با یک لقمه غذا در حال جنگ بودند
[ترجمه گوگل]دو قوچ بر روی یک قوطی غذا مبارزه کردند

17. Though one would think not a morsel had passed her lips for months.
[ترجمه ترگمان]با وجود این، ماه ها بود که حتی یک لقمه هم از دهان او رد نشده بود
[ترجمه گوگل]اگرچه فکر می کنم یک لقمه چند ماهه لب های خود را نگذاشته است

18. I couldn't eat another morsel.
[ترجمه ترگمان]یک لقمه دیگر هم نمی توانستم بخورم
[ترجمه گوگل]من نمی توانستم بخورم

19. A long plastic tube containing a tasty morsel of food in the middle was placed in their cage.
[ترجمه ترگمان]یک لوله پلاستیکی بلند حاوی مواد غذایی خوش مزه در وسط قفس قرار داشت
[ترجمه گوگل]یک لوله پلاستیکی طولانی حاوی یک کاسه خوشمزه از مواد غذایی در وسط در قفس خود قرار داده شد

he took a morsel and said, "I don't want it"

یک لقمه خورد و گفت: «نمی‌خواهم.»


پیشنهاد کاربران

گاز کوچک، به اندازه یک دهان، مقدار بسیار کم

small amount of food


کلمات دیگر: