کلمه جو
صفحه اصلی

indispensable


معنی : حتمی، ضروری، واجب، نا گزیر، لازم الاجراء، صرفنظر نکردنی، چاره نا پذیر
معانی دیگر : (آنچه که بدون آن نتوان کاری را انجام داد) بایسته، بایا، لازم، کنارنگذاشتنی، قصور نکردنی، اجتناب ناپذیر، پرهیز ناپذیر، لازم الاجرا

انگلیسی به فارسی

(آنچه که بدون آن نتوان کاری را انجام داد) بایسته، ضروری، بایا، لازم، واجب، حتمی، چاره ناپذیر، ناگزیر، صرف نظر نکردنی، لازم الاجرا


کنارنگذاشتنی، قصور نکردنی، اجتناب ناپذیر، پرهیز ناپذیر


ضروری است، ضروری، واجب، حتمی، لازم الاجراء، نا گزیر، صرفنظر نکردنی، چاره نا پذیر


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
• : تعریف: absolutely necessary; essential.
مترادف: essential, necessary, required, requisite, vital
متضاد: dispensable, expendable, superfluous
مشابه: basic, exigent, fundamental, imperative, important, integral, needed, obligate, staple

- A good knife is indispensable for professional cooking.
[ترجمه ترگمان] یک چاقوی خوب برای پخت وپز حرفه ای ضروری است
[ترجمه گوگل] چاقو خوب برای آشپزی حرفه ای ضروری است
- Her help was indispensable to me during the writing of my book.
[ترجمه ترگمان] کمک او برای من در طول نوشتن کتابم برای من ضروری بود
[ترجمه گوگل] کمک در هنگام نوشتن کتاب من ضروری بود
اسم ( noun )
مشتقات: indispensably (adv.), indispensability (n.), indispensableness (n.)
• : تعریف: one that is necessary or essential.
مترادف: essential, imperative, necessity, requirement

• absolutely necessary, essential, vital, cannot be done without
if something is indispensable, it is absolutely essential.

مترادف و متضاد

Synonyms: basal, basic, cardinal, crucial, essential, fundamental, imperative, key, necessitous, needed, needful, prerequisite, primary, required, requisite, vital


Antonyms: dispensable, needless, nonessential, redundant, superfluous, unnecessary


حتمی (صفت)
very, all right, imminent, imperative, indispensable, obligatory, categorical, cocksure, categoric

ضروری (صفت)
essential, exigent, indispensable, required, bounden, necessary, needed, urgent, needful, immediate, requisite

واجب (صفت)
essential, indispensable, obligatory, fundamental, vital, necessary, momentous, necessitous

نا گزیر (صفت)
indispensable, inevitable, helpless, needful, ineludible, perforce

لازم الاجراء (صفت)
indispensable, obligatory

صرفنظر نکردنی (صفت)
indispensable

چاره نا پذیر (صفت)
indispensable, inevitable, irremediable, ineluctable, inescapable, unavoidable

necessary


جملات نمونه

Their assistance is indispensable.

کمک آنها ضروری است.


freedom of expression is one of the indispensable conditions of democracy.

آزادی بیان یکی از شرایط واجب دموکراسی است.


1. it was his indispensable duty to help them
وظیفه ی اجتناب ناپذیر او بود که به آنها کمک کند.

2. their assistance is indispensable
کمک آنها ضروری است.

3. freedom of expression is one of the indispensable conditions of democracy
آزادی بیان یکی از شرایط واجب دموکراسی است.

4. When an end is lawful and obligatory, the indispensable means to is are also lawful and obligatory.
[ترجمه ترگمان]وقتی که یک پایان مشروع و اجباری باشد، ابزار ضروری برای آن نیز قانونی و اجباری است
[ترجمه گوگل]هنگامی که پایان قانونی و اجباری است، ابزار ضروری برای این نیز قانونی و اجباری است

5. It is universally acknowledged that trees are indispensable to us.
[ترجمه ترگمان]به طور جهانی پذیرفته شده است که درختان برای ما ضروری هستند
[ترجمه گوگل]به طور جهانی اذعان شده است که درختان برای ما ضروری است

6. He had soon made himself indispensable.
[ترجمه ترگمان]به زودی خود را ناگزیر ساخته بود
[ترجمه گوگل]او به زودی خود را ضروری ساخته بود

7. Affection is desirable. Money is absolutely indispensable!
[ترجمه ترگمان]Affection مطلوب است پول مطلقا ضروری است!
[ترجمه گوگل]عشق، مطلوب است پول کاملا ضروری است!

8. No man is indispensable.
[ترجمه ترگمان]هیچ کس لازم نیست
[ترجمه گوگل]هیچ کس ضروری نیست

9. This book is indispensable to anyone interested in space exploration.
[ترجمه ترگمان]این کتاب برای هر کسی که به اکتشاف فضایی علاقه مند باشد ضروری است
[ترجمه گوگل]این کتاب برای هر کسی که علاقمند به اکتشاف فضا است ضروری است

10. This book is an indispensable resource for researchers.
[ترجمه ترگمان]این کتاب یک منبع اجتناب ناپذیر برای محققان است
[ترجمه گوگل]این کتاب یک منبع ضروری برای محققان است

11. Air, food and water are indispensable to life.
[ترجمه ترگمان]هوا، غذا و آب برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه گوگل]هوا، غذا و آب برای زندگی ضروری است

12. She's become quite indispensable to the company.
[ترجمه ترگمان]برای این شرکت کاملا لازم است
[ترجمه گوگل]او برای شرکت کاملا ضروری است

13. Mobile phones have become an indispensable part of our lives.
[ترجمه ترگمان]تلفن های همراه تبدیل به بخش ضروری زندگی ما شده اند
[ترجمه گوگل]تلفن های همراه بخش مهمی از زندگی ما تبدیل شده اند

14. Cars have become an indispensable part of our lives.
[ترجمه ترگمان]ماشین ها تبدیل به بخش ضروری زندگی ما شده اند
[ترجمه گوگل]ماشین ها بخش مهمی از زندگی ما شده اند

15. This is an indispensable book.
[ترجمه ترگمان]این یک کتاب ضروری است
[ترجمه گوگل]این یک کتاب ضروری است

16. Air and water are indispensable to life.
[ترجمه ترگمان]هوا و آب برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه گوگل]هوا و آب برای زندگی ضروری است

it was his indispensable duty to help them.

وظیفه‌ی اجتناب‌ناپذیر او بود که به آن‌ها کمک کند.


پیشنهاد کاربران

گریز ناپذیر

لازم الاجرا

غیر قابل صرف نظر کردن
غیر قابل چشم پوشی
غیر قابل کنار گذاشتن
لازم
ضروری

ناگذیر _جدایی ناپذیر

غیر قابل جایگزین

جدایی ناپذیر

غیر قابل از دست دادن !!!!!

بلامنازع

ضروری . جدایی ناپذیر

حیاتی، مهم، ضروری

( جزء ) لاینفک

چاره ی آخر؛ تنها گزینه؛
Remember! You are not indispensable.
یادتان باشد! شما تنها گزینه ی ما نیستید.


کلمات دیگر: