کلمه جو
صفحه اصلی

toy


معنی : عروسک، بازیچه، اسباب بازی، الت بازی، ور رفتن، بازی کردن
معانی دیگر : وسیله ی سرگرمی، کوچک، ریزه، کودکانه، برای بازی، عروسکی، (با: with) بازی کردن با، به بازی گرفتن، لاس زدن، (دراصل) لاس زدن، مغازله، (دراصل) سرگرمی، تفریح، ماژ، خرم داشت، آلت دست، ملعبه، هر چیز کم ارزش یا کم اهمیت، زلم زیمبو، پشیز، پاپاسی، سرگرمی

انگلیسی به فارسی

اسباب بازی، سرگرمی، بازیچه، عروسک، بازی کردن،وررفتن


اسباب بازی، بازیچه، عروسک، الت بازی، بازی کردن، ور رفتن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: any object, device, or the like that can be used in play, esp. by children; plaything.
مترادف: plaything

(2) تعریف: something that has, or is treated as if it has, only trifling worth or importance.
مترادف: trifle, triviality
مشابه: bagatelle, bauble, gewgaw, gimcrack, trinket

(3) تعریف: something small compared to others of its kind, as certain breeds of dog.
مترادف: miniature
صفت ( adjective )
(1) تعریف: intended as a plaything, esp. being a miniature or imitation of a larger object.
مترادف: miniature
مشابه: imitation, make-believe, midget, model, small-scale

- a toy truck
[ترجمه ترگمان] یه کامیون اسباب بازی
[ترجمه گوگل] کامیون اسباب بازی
- a toy dog
[ترجمه ترگمان] یک سگ اسباب بازی
[ترجمه گوگل] سگ اسباب بازی
- a toy washing machine
[ترجمه ترگمان] ماشین لباس شویی اسباب بازی
[ترجمه گوگل] ماشین لباسشویی اسباب بازی

(2) تعریف: like a toy, esp. in smallness.
مترادف: miniature
مشابه: bantam, diminutive, little, midget, minute, small, tiny
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: toys, toying, toyed
(1) تعریف: to handle or treat something idly.
مترادف: trifle
مشابه: dabble, fiddle, fidget, fool, mess, mess around, play, tinker

- The child toyed with his cereal.
[ترجمه ترگمان] بچه با cereal بازی می کرد
[ترجمه گوگل] کودک با غلات و حبوبات خود را پرورش داد

(2) تعریف: to act without serious purpose or in pretense, as for sport.
مترادف: dally, play, trifle
مشابه: flirt, fool, sport

- Don't toy with my affections.
[ترجمه فاطمه عبدی] با احساسات من بازی نکن.
[ترجمه ترگمان] با توجه من بازی نکن
[ترجمه گوگل] با عواطف من اسباب بازی نکن

• you are on my mind, i am thinking about you (internet chat slang)
plaything
play, entertain oneself
for play
a toy is an object for children to play with.
if you toy with an idea, you consider it casually, without making any decisions about it.
if you toy with an object, you keep moving it slightly with your fingers while thinking about something.

مترادف و متضاد

عروسک (اسم)
dummy, toy, doll, puppet, dolly

بازیچه (اسم)
toy, fun, gimcrack, plaything, gewgaw

اسباب بازی (اسم)
toy, plaything

الت بازی (اسم)
sport, toy

ور رفتن (فعل)
twiddle, toy, niggle, scamp, meddle, paddle, jauk, fribble, hang around, putter

بازی کردن (فعل)
perform, act, play, twiddle, sport, toy, disport, move

entertainment article


Synonyms: bauble, curio, doll, game, knickknack, novelty, plaything, trifle, trinket


play with


Synonyms: amuse oneself, coquet, cosset, dally, dandle, fiddle, flirt, fool, fool around, jest, lead on, mess around, pet, play, play around, play games, sport, string along, tease, trifle, wanton


Antonyms: work


جملات نمونه

a toy chair

صندلی عروسکی


toy leaden soldiers

سربازان کوچک سربی


The sick child was toying with his food.

کودک بیمار با خوراک خود ورمی‌رفت.


1. toy leaden soldiers
سربازان کوچک سربی

2. a toy chair
صندلی عروسکی

3. a toy dog
سگ کوچولو

4. the toy intrigued the child
اسباب بازی کودک را مجذوب کرد.

5. a child's delight with a new toy
شعف بچه به خاطر اسباب بازی جدید

6. I count religion but a children toy, and hold there is no sin but igno-rance.
[ترجمه ترگمان]من مذهب را به جز یک اسباب بازی کودکان می شمارم و در آنجا هیچ گناه بجز igno - rance وجود ندارد
[ترجمه گوگل]من مذهب را شمارش می کنم، اما یک اسباب بازی بچه ها هستم و نگه ندارم جز گناه، بلکه بی احترامی

7. This toy was made by hand.
[ترجمه ترگمان]این اسباب بازی توسط دست ساخته شد
[ترجمه گوگل]این اسباب بازی با دست ساخته شد

8. His latest toy is a personal computer.
[ترجمه ترگمان]آخرین اسباب بازی او یک کامپیوتر شخصی است
[ترجمه گوگل]آخرین اسباب بازی او یک کامپیوتر شخصی است

9. His favorite toy is a rubber ball.
[ترجمه ترگمان]اسباب بازی مورد علاقه اش یک توپ پلاستیکی است
[ترجمه گوگل]اسباب بازی مورد علاقه او یک توپ لاستیکی است

10. Don't toy with the cat's tail.
[ترجمه ترگمان]با دم گربه بازی نکن
[ترجمه گوگل]با دم دم گربه اسباب بازی نکنید

11. The boy's new electronic toy train was the envy of his friends.
[ترجمه ترگمان]قطار اسباب بازی جدید اسباب بازی پسری بود که به دوستانش حسادت می کرد
[ترجمه گوگل]قطار اسباب بازی الکترونیکی جدید پسر، حسادت دوستانش بود

12. The tail won't come off the toy plane; it is fixed on with nails.
[ترجمه ترگمان]دم از صفحه اسباب بازی خارج نمی شود؛ به میخ ها ثابت می ماند
[ترجمه گوگل]دم از هواپیما اسباب بازی خارج نخواهد شد آن با ناخن ها ثابت شده است

13. The baby kept grabbing away at the toy.
[ترجمه ترگمان]بچه به عروسک چنگ می انداخت
[ترجمه گوگل]کودک نگه داشتن اسباب بازی را گرفت

14. Antique toy cars are ten a penny nowadays.
[ترجمه ترگمان]این روزها فقط یک ماشین اسباب بازی قدیمی وجود دارد
[ترجمه گوگل]اتومبیل های اسباب بازی عتیقه در حال حاضر ده پانزده است

15. How do the legs of this toy animal join on?
[ترجمه ترگمان]پاهای این حیوان اسباب بازی به چه شکل به هم می پیوندند؟
[ترجمه گوگل]چگونه پاها از این حیوانات اسباب بازی پیوستند؟

Children love toys.

بچه‌ها اسباب‌بازی دوست دارند.


Computers have become household toys.

کامپیوتر وسیله‌ی سرگرمی منازل شده است.


a toy dog

سگ کوچولو


He is not going to marry you,he is just toying with you.

با تو ازدواج نخواهد کرد، صرفاً تو را به بازی گرفته است.


پیشنهاد کاربران

an object for a child to play with, typically a model or miniature replica of something

اسباب بازی

بازی کردن

به فکر چیزی یا کسی بودن
toy with somebody/something
به فکر ایده یا امکان انجام کاری بودن
toy with the idea of doing something


در حالت فعل به معنی وَر رفتن، یا بازی کردن با چیزی
he toyed with the empty cup


کلمات دیگر: