کلمه جو
صفحه اصلی

pushy


معنی : بازور، تحمیل کنننده
معانی دیگر : مبرم، سمج، مصر، پررو، سرتق، تحمیل گر

انگلیسی به فارسی

بازور، تحمیل کنننده


فشار دادن، بازور، تحمیل کنننده


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: pushier, pushiest
مشتقات: pushily (adv.), pushiness (n.)
• : تعریف: (informal) annoyingly insistent upon satisfying one's desires; aggressive.
مترادف: bumptious, obtrusive, pushing
مشابه: aggressive, assertive, brassy, emphatic, forceful, forward, insistent, invasive, officious, presumptuous, self-assertive

• (slang) cat, feline
bossy, domineering, controlling; aggressive, extremely self-assertive
a pushy person behaves in a forceful way to get things done, often because they want to do better or get more than anyone else; an informal word.

مترادف و متضاد

aggressive, offensive


بازور (صفت)
pushy

تحمیل کنننده (صفت)
pushy

Synonyms: ambitious, assertive, bold, brash, bumptious, forceful, loud, militant, obnoxious, obtrusive, officious, presumptuous, pushful, pushing, self-assertive


Antonyms: modest, quiet, shy, unassuming


جملات نمونه

1. Her parents were never pushy although they encouraged her acting ambitions from an early age.
[ترجمه A.A] والدینش هرگز چیزی را تحمیل نمیکردند هرچند از دوران کودکی مشوق بلند پروازیهای او بودند
[ترجمه ترگمان]با این حال پدر و مادرش هرگز زورگویی نکردند، هر چند آن ها تمایلات بازیگری او را از سنین پایین تشویق می کردند
[ترجمه گوگل]والدینش هرگز از این کار خودداری نمیکردند، گرچه آنها از دوران کودکی اهداف عمل خود را تشویق میکردند

2. She was a confident and pushy young woman.
[ترجمه ترگمان]اون یه زن جوان با زور و زور بود
[ترجمه گوگل]او یک زن جوان با اعتماد به نفس و محکم بود

3. He made himself unpopular by being so pushy.
[ترجمه ترگمان]او خود را با این زور و زور منفور جلوه می داد
[ترجمه گوگل]او با وجود این که به شدت فشار می آورد، خود را غیر قابل قبول ساخت

4. They are materialistic and pushy, motivated by acquisition, competition, and getting ahead.
[ترجمه ترگمان]آن ها مادی گرا و زورگویی هستند و با کسب، رقابت و رسیدن به جلو انگیزه می گیرند
[ترجمه گوگل]آنها مادی گرایانه و متکبر هستند، با انگیزه گرفتن، رقابت و پیشبرد

5. The photographers were pushy and intrusive.
[ترجمه ترگمان]عکاسان تحت فشار و intrusive بودند
[ترجمه گوگل]عکاسان مستحکم و مزاحم بودند

6. To them, she appeared an interfering busybody, a pushy incomer meddling with their heritage.
[ترجمه ترگمان]به نظر آن ها، او فضول، فضول و فضول بود، a در حال دخالت و دخالت در میراث آن ها بود
[ترجمه گوگل]برای آنها، او یک بیضه تهاجمی به نظر میرسید، یک حواس پرتی که با میراث خود درگیر بود

7. He was pushy about it, and the ambulance man and woman felt it was easier that way.
[ترجمه ترگمان]او در این مورد زور می زد و مرد آمبولانس و زن احساس می کردند که این راه آسان تر است
[ترجمه گوگل]او در مورد آن متوسل شد و مرد و زن آمبولانس احساس کردند که این امر آسان تر است

8. Mrs Crump was too pushy or too arch.
[ترجمه ترگمان]خانم Crump بیش از حد زور یا قوس می داد
[ترجمه گوگل]خانم کروپ بیش از حد فشار و یا بیش از حد قوس بود

9. It sounds pushy, beginning every sentence with a verb like that.
[ترجمه ترگمان]سخت به نظر می رسد، هر جمله را با یک فعل مانند آن شروع کنید
[ترجمه گوگل]به نظر میرسد، هر جمله را با یک فعل مانند آن آغاز کنید

10. Pushy journalists shouted questions from the crowd.
[ترجمه ترگمان]روزنامه نگاران Pushy از جمعیت سوالاتی را مطرح کردند
[ترجمه گوگل]روزنامهنگاران پرسیده از سوالاتی از جمعیت پرسیدند

11. She was very pushy, you know.
[ترجمه ترگمان] اون خیلی سلطه جو بود، می دونی
[ترجمه گوگل]او خیلی محکم بود، می دانید

12. Payers are being more pushy about getting patients to take generics.
[ترجمه ترگمان]Payers بیشتر در مورد این که بیماران مبتلا به سرطان شوند، تحت فشار بیشتری قرار دارند
[ترجمه گوگل]پرداختکنندگان در مورد اینکه بیماران را به جنرالیزه کنند، بیشتر متکی هستند

13. Being pushy will backfire and leave you in an uncertain and awkward position.
[ترجمه ترگمان]تحت فشار قرار گرفتن از بین میره و تو رو توی یه موقعیت نامطمئن و ناجور رها میکنه
[ترجمه گوگل]در حال حرکت به عقب کشیده خواهد شد و شما را در یک موقعیت نامطمئن و ناخوشایند است

14. I don't want to pushy, but you'll have to decide soon.
[ترجمه ترگمان]نمی خواهم تحمیل کنم، اما به زودی باید تصمیم بگیری
[ترجمه گوگل]من نمی خواهم فشار بیاورم، اما باید زود تصمیم بگیرید

پیشنهاد کاربران

مایه ی آزار،
مزاحم، اضافی، نامقبول
کسی که حضورش مایه ی آزار دیگری است با حرفا و کارا و حرکات و حسی که منتقل می کنه به دیگری

سمج
= assertive

غیر قابل تحمل

سخت گیر

very aggressive in dealing with other people
extremely determined to get what you want, even if it annoys other people

به معنای سلطه جو، حاکم، رئیس
هم معنا با bossy, dominant
There is an expectation that being dominant will lead you to success

باوری هست که میگوید اگر سلطه جو باشی موفق خواهی شد

در مفهوم منفی جاه طلب و سوءاستفاده گر

آزاردهنده و غیرقابل تحمل از مترادف های آن میتوانیم به niggling نیز اشاره کنیم .

زورگو، تحمیل گر

سمج

آدمِ بِکَن


کلمات دیگر: