صفت ( adjective )
حالات: clearer, clearest
• (1) تعریف: free of clouds or haze.
• مترادف: fair
• متضاد: cloudy, foggy, hazy, misty, overcast, shadowy, turbid
• مشابه: bright, cloudless, serene, sunny
- The sky is so clear tonight that we can see many stars.
[ترجمه امین] امشب آسمان بسیار صاف است که ما می توانیم ستاره های زیادی را ببینیم.
[ترجمه ghgi] اسمان امشب صاف اسیت به خاطر همین ستاره های زیادی میبینیم
[ترجمه سکینه جعفرزاده ] آسمان، امشب بسیار صاف است و به همین دلیل ما میتوانیم ستاره های زیبایی ببینیم.
[ترجمه ترگمان] آسمان امشب خیلی صاف است که ما می توانیم ستاره های زیادی را ببینیم
[ترجمه گوگل] آسمان امشب خیلی واضح است که ستارگان زیادی را می بینیم
• (2) تعریف: free of visible impurities, blurriness, or flaws.
• مترادف: clean, perfect, pure
• متضاد: cloudy, muddy, murky, opaque, unclear
• مشابه: faultless, flawless, limpid, liquid, transparent, unadulterated, unblemished, uncontaminated, unmarred, unpolluted, unsullied, untainted
- Through the clear water, you can see the rocks on the creek bottom.
[ترجمه ترگمان] از طریق آب زلال، می توانید صخره های زیرین را ببینید
[ترجمه گوگل] از طریق آب آشامیدنی، می توانید سنگهایی را که در زیر دریا قرار گرفته اند ببینید
- He chose a beautiful, clear diamond.
[ترجمه ترگمان] اون یه الماس زیبا و واضح رو انتخاب کرد
[ترجمه گوگل] او یک الماس زیبا و روشن را انتخاب کرد
- This camera can produce very clear images.
[ترجمه ترگمان] این دوربین می تواند تصاویر بسیار روشنی تولید کند
[ترجمه گوگل] این دوربین می تواند تصاویر بسیار واضح ایجاد کند
• (3) تعریف: able to be seen through; transparent.
• متضاد: opaque
- The city now requires the use of clear garbage bags.
[ترجمه ترگمان] این شهر اکنون نیازمند استفاده از کیسه های زباله پاک سازی است
[ترجمه گوگل] شهر اکنون نیاز به استفاده از کیسه های زباله روشن دارد
• (4) تعریف: free of confusion or obscurity.
• مترادف: plain, unambiguous, unequivocal
• متضاد: abstract, abstruse, ambiguous, cloudy, cryptic, dim, misty, muddy, nebulous, obscure, opaque, turbid, unclear, vague
• مشابه: apparent, articulate, clear-cut, crisp, explicit, express, limpid, luminous, ostensive, straightforward, trenchant
- The students appreciated the professor's clear explanations.
[ترجمه ترگمان] دانش آموزان توضیحات روشن استاد را تحسین کردند
[ترجمه گوگل] دانش آموزان از توضیحات روشن استاد تقدیر می کنند
- Your argument would be more persuasive if it were clearer.
[ترجمه ترگمان] استدلال تو اگر واضح تر بود، بیشتر متقاعد کننده می شد
[ترجمه گوگل] استدلال شما اگر واضح تر باشد، متقاعد کننده تر خواهد بود
- We thought the sign was very clear, but some people still went the wrong way.
[ترجمه ترگمان] ما فکر می کردیم که این نشانه بسیار واضح است، اما بعضی از مردم هنوز راه را اشتباه می رفتند
[ترجمه گوگل] ما فکر کردیم که نشانه بسیار روشن است، اما بعضی افراد هنوز راه اشتباهی را طی کرده اند
• (5) تعریف: unmistakable; plain.
• مترادف: manifest, obvious, plain, unmistakable
• متضاد: dim, doubtful, equivocal, hidden, obscure, unclear
• مشابه: apparent, broad, clear-cut, definite, distinct, evident, ostensive, overt, palpable, patent, straightforward, trenchant, unambiguous
- The detective saw that this was a clear case of murder.
[ترجمه ترگمان] کارآگاه متوجه شد که این پرونده یه پرونده واضح برای قتل بوده
[ترجمه گوگل] کارآگاه متوجه شد که این یک قضیه روشن قتل است
• (6) تعریف: totally comprehensible.
• مترادف: apparent, evident, perceptible, plain
• متضاد: abstruse, ambiguous, dim, impenetrable, muddy, obscure, thick, unclear, vague
• مشابه: clear-cut, discernible, explicit, manifest, obvious, palpable, unambiguous, unmistakable
- He had clear reasons for taking the actions that he did.
[ترجمه Amir] او دلایل روشنی برای اتخاذ اعمالی که انجام داده بود داشت.
[ترجمه ترگمان] او دلایل روشنی برای قبول کارهایی که انجام داده بود نداشت
[ترجمه گوگل] او دلایل روشن برای انجام اقداماتی که او انجام داده بود
• (7) تعریف: free from guilt; blameless.
• مترادف: blameless, clean, guiltless, innocent
• متضاد: guilty
• مشابه: sinless, unclear
- Although people blamed her for what happened, she had a clear conscience.
[ترجمه ترگمان] اگرچه مردم او را به خاطر اتفاقی که افتاده سرزنش می کردند، او وجدان واضحی داشت
[ترجمه گوگل] اگر چه او را به خاطر آنچه اتفاق افتاده متهم کرد، او وجدان روشن داشت
• (8) تعریف: free from impediments; open.
• مترادف: open, unobstructed
• متضاد: clogged, impassable, obstructed
• مشابه: apparent, free, passable, smooth, wide
- There is a clear path through the woods.
[ترجمه ترگمان] راه روشنی در میان جنگل است
[ترجمه گوگل] یک مسیر روشن از طریق جنگل وجود دارد
• (9) تعریف: free from involvement or contact.
• مشابه: apart, aside, away, free
- Try to stay clear of danger.
[ترجمه ترگمان] سعی کنید از خطر دور بمانید
[ترجمه گوگل] سعی کنید از خطر پاک بمانید
• (10) تعریف: total; unreserved.
• مترادف: absolute, out-and-out, unqualified, unquestionable
• مشابه: downright, indisputable, irrefutable, sheer, thorough, total, undeniable, unreserved, utter
- This was a clear win for his team.
[ترجمه ترگمان] این برای تیمش یک پیروزی آشکار بود
[ترجمه گوگل] این یک پیروزی واضح برای تیمش بود
- The jury's clear decision was that the defendant was guilty.
[ترجمه ترگمان] تصمیم نهایی هیات منصفه این بود که متهم گناهکار است
[ترجمه گوگل] تصمیم روشن هیئت منصفه این بود که متهم جرم بوده است
• (11) تعریف: empty.
• مترادف: empty, free
• متضاد: occupied
• مشابه: blank, open
- There was a clear row of seats in the balcony.
[ترجمه ترگمان] در بالکن یک ردیف صندلی خالی وجود داشت
[ترجمه گوگل] یک صندلی روشن در بالکن وجود داشت
- The apartment will be clear of all furniture by Friday.
[ترجمه ترگمان] این آپارتمان تا روز جمعه از همه اسباب و اثاث روشن خواهد شد
[ترجمه گوگل] آپارتمان تا جمعه از تمام مبلمان پاک خواهد شد
قید ( adverb )
حالات: clearer, clearest
• : تعریف: in a clear manner; distinctly.
• مترادف: clearly, distinctly
- I can hear you loud and clear.
[ترجمه ترگمان] میتونم صدای بلند و واضح بشنوم
[ترجمه گوگل] من میتونم بشنوم صدای بلند و روشن
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clears, clearing, cleared
• (1) تعریف: to make free of impurities.
• مترادف: clarify, purify
• متضاد: pollute
• مشابه: clean, purge, rarefy, rid
- The state's regulations have helped clear our air of pollutants.
[ترجمه ترگمان] مقررات دولت به پاک سازی هوا از آلاینده ها کمک کرده است
[ترجمه گوگل] مقررات دولتی کمک کرده است تا هوای ما را از آلودگی ها پاک کند
• (2) تعریف: to make free of confusion, doubt, or obscurity (usu. fol. by "up").
• مترادف: clarify
• متضاد: obscure
• مشابه: elucidate, explain, manifest
- The teacher cleared up the meaning of the poem's last verse.
[ترجمه ترگمان] معلم معنی شعر آخر شعر را روشن کرد
[ترجمه گوگل] معلم معنای آخرین آیه شعر را روشن کرد
- Her explanation cleared everything up for me.
[ترجمه ترگمان] توضیحات او همه چیز را برایم روشن کرد
[ترجمه گوگل] توضیح او همه چیز را برای من پاک کرد
• (3) تعریف: to make free of obstacles, impediments, or other unwanted objects; make open.
• مترادف: open
• متضاد: obstruct, set
• مشابه: empty, evacuate, rid, smooth, void
- He cleared a path to the door.
[ترجمه ترگمان] راه را باز کرد و به طرف در رفت
[ترجمه گوگل] او یک مسیر را به درب کشید
- Please clear the stage and get it ready for the next scene.
[ترجمه ترگمان] لطفا صحنه را روشن کنید و آن را برای صحنه بعدی آماده کنید
[ترجمه گوگل] لطفا صحنه را روشن کنید و آن را برای صحنه بعدی آماده کنید
- They cleared the floor of chairs and tables so that they could dance.
[ترجمه ترگمان] آن ها کف صندلی ها و میزها را تمیز کردند تا بتوانند برقصند
[ترجمه گوگل] آنها طبقه صندلی ها و جداول را پاک کردند تا بتوانند رقص کنند
- We all helped clear the table after the dinner.
[ترجمه ترگمان] همه ما بعد از شام همه کمک کردیم تا میز رو خالی کنیم
[ترجمه گوگل] ما همه کمک کردیم که جدول را بعد از شام روشن کنیم
- He cleared the plates of leftover food and she rinsed them off.
[ترجمه ترگمان] بشقاب ها را پاک کرد و آن ها را شست
[ترجمه گوگل] او صفحات غذای مرطوب را پاک کرد و آنها را از بین برد
• (4) تعریف: to make free of suspicion.
• مترادف: exculpate
• متضاد: blacken, implicate, inculpate
• مشابه: absolve, acquit, exonerate, justify, vindicate
- He wants to clear his name.
[ترجمه ترگمان] میخواد اسمش رو خالی کنه
[ترجمه گوگل] او می خواهد نامش را پاک کند
• (5) تعریف: to pass by or near (something) without striking.
• مشابه: avoid, make, miss
- The horse cleared the fence.
[ترجمه ترگمان] اسب نرده را صاف کرد
[ترجمه گوگل] اسب حصار را پاک کرد
• (6) تعریف: to give permission to for an action.
• مترادف: approve, authorize, OK
• مشابه: pass, sanction
- The control tower cleared the flight for takeoff.
[ترجمه Amir] برج مراقبت برای تِک آف ( وسیله پروازی ) آسمان را پاک ( عاری از وسایل پرنده ) کرد.
[ترجمه ترگمان] برج کنترل هواپیما رو برای پرواز مرخص کرد
[ترجمه گوگل] برج کنترل، پرواز را برای پرواز برداشته است
• (7) تعریف: to gain as profit.
• مترادف: earn, gain, net
• مشابه: gross, make, realize
- She cleared a million dollars in the deal.
[ترجمه ترگمان] اون یه میلیون دلار توی معامله خالی کرد
[ترجمه گوگل] او یک میلیون دلار را در این معامله پاک کرد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: clear out
• (1) تعریف: to become clear (sometimes fol. by "up").
• مترادف: clarify
• مشابه: brighten, elucidate, empty, open, purify, rarefy
- His sinuses cleared, and he's feeling much better.
[ترجمه ترگمان] sinuses صاف شد و حالش بهتر شد
[ترجمه گوگل] سینوس او پاک شده است، و او احساس بسیار بهتر است
- The sky finally cleared after several days of rain.
[ترجمه ترگمان] بالاخره آسمان بعد از چندین روز باران صاف شد
[ترجمه گوگل] آسمان بعد از چند روز باران پاک شد
- We took a walk after it cleared up outside.
[ترجمه ترگمان] ما بعد از اینکه بیرون رفتیم پیاده روی کردیم
[ترجمه گوگل] پس از خارج شدن از خانه، پیاده روی کردیم
• (2) تعریف: to pass through with approval.
• مشابه: pass
- The check cleared just in time.
[ترجمه ترگمان] چک درست به موقع انجام شد
[ترجمه گوگل] چک فقط در زمان روشن است
اسم ( noun )
عبارات: in the clear, clear away, clear off
• : تعریف: a clear space.
• مترادف: space
• مشابه: clearing, opening
- The rocket went off into the clear.
[ترجمه ترگمان] راکت خاموش شد
[ترجمه گوگل] موشک به روشن شد