dominant

معنی : مافوق، برتر، چیره، برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، نمایان، فائق، مشرف

معانی دیگر : برتاو، سرپنجه، بارز، چیره دست، سلطه گر، حاکم، (اندام های دوگانه یا دو سویه ی بدن) غالب، قوی تر، (ژن شناسی) ژن غالب (رجوع شود به: قانون های مندل mendel's laws)، (موسیقی) نت دومینانت (نت پنجم در اکتاو)، (بوم شناسی - گونه ای از گیاه یا جانور که در محیط ویژه ای چیره است) گونه ی غالب، چیرگونه، متعادل، مقتدر

انگلیسی به فارسی

غالب، مسلط، برتر، برجسته، حکمفرما، عمده، چیره، نافذ، نمایان، فائق، مشرف، مافوق

چیره، مسلط، حکم فرما، نافذ، غالب، برجسته، نمایان، عمده، مشرف، متعادل، مقتدر، مافوق، برتر

انگلیسی به انگلیسی

• fifth note of the scale (music)
controlling, commanding
someone or something that is dominant is more powerful, important, or noticeable than similar people or things.

دیکشنری تخصصی

[علوم دامی] غالب ؛ در توصیف ژنیتیکی به کار می رود که وقتی با آللش جفت می شود، مانع از تجلی آن می گردد.
[برق و الکترونیک] غالب
[زمین شناسی] غالب، چیره ( زغال سنگ شناسی ): در توصیف سازنده های زغال سنگ، بیش از 60 درصد از یک جز خاص که در زغال حاضر می شود ( 1963) مقایسه شود با : کم یاب – رایج – بسیار رایج – فراوان . ( بوم شناسی ): یک گونه یا گروهی از گونه ها که از نظر تعداد یا عددی بسیار فراوان است یا به حد زیادی جریان انرژی را کنترل می کند یا به شدت بر روی محیط اثر می گذارد و در درون یک جامد یا مجموعه عمل می کند .
[ریاضیات] مسلط، غالب، مستولی، مشرف

مترادف و متضاد

main, primary

Synonyms: capital, chief, influential, major, number one, outstanding, paramount, predominant, preeminent, prevailing, prevalent, principal, prominent, stellar

Antonyms: inferior, secondary, subordinate

مافوق (صفت)

over, above, superior, super, transcendent, upmost, dominant, uppermost

برتر (صفت)

superior, better, premier, preferable, higher, premiere, pre-eminent, dominant, prevalent, preponderant, paramount, uppermost, overriding, superempirical, top-dog

چیره (صفت)

bold, dominant, victorious

برجسته (صفت)

prime, master, striking, leading, protuberant, distinguished, outstanding, illustrious, dominant, bossed, prominent, eminent, bossy, gibbous, bulging, convex, bunchy, famous, predominant, egregious, noted, dome-shaped, kenspeckle, embossed, knobby, laureate, noticeable, overriding, palmary, stereometric, supereminent, torose

عمده (صفت)

primary, main, principal, prime, important, significant, essential, head, chief, major, excellent, leading, dominant, copacetic, key, staple, predominant, considerable

غالب (صفت)

overbearing, dominant, conquering, prevailing, predominant, overcoming

مسلط (صفت)

dominant, predominant, preponderant, regnant

حکمفرما (صفت)

dominant, predominant, rampant, regnant

نافذ (صفت)

pervasive, dominant, incisive, trenchant, predominant, penetrating, penetrative, penetrant, influent

نمایان (صفت)

seeming, visible, dominant, egregious, ostensible

فائق (صفت)

superior, excellent, dominant, prevalent, predominant, surmounting

مشرف (صفت)

dominant, predominant, honored to visit

superior, controlling

Synonyms: ascendant, assertive, authoritative, bossy, chief, commanding, demonstrative, despotic, domineering, effective, first, foremost, governing, imperative, imperious, leading, main, obtaining, outweighing, overbalancing, overbearing, overweighing, paramount, powerful, predominant, predominate, preeminent, preponderant, presiding, prevailing, prevalent, principal, regnant, reigning, ruling, sovereign, supreme, surpassing, transcendent

Antonyms: humble, inferior, modest, reserved, retiring, unaggressive, unassuming, uncontrolling

جملات نمونه

the dominant hemisphere of the brain

نیمکره‌ی چیره (در مغز)

1. the dominant eye

چشم غالب (قوی تر)

2. the dominant hemisphere of the brain

نیمکره ی چیره (در مغز)

3. a dominant hill

تپه ی مسلط (براطراف)

4. a dominant personality

(روان شناسی) شخصیت چیره (یا سلطه گر)

5. one of the dominant states in brazil

یکی از ایالت های برتر در کشور برزیل

6. . . . today you are great and dominant

. . . که امروز سالار و سرپنجه ای

7. they had been oppressed by a more dominant race

آنان توسط نژاد چیره تری مورد ظلم و جور قرار گرفته بودند.

8. The British were formerly dominant in India.

[ترجمه ترگمان]بریتانیایی ها پیش از این در هند حاکم بودند
[ترجمه گوگل]انگلیس قبلا در هند غالب بود

9. She was the dominant partner in the relationship.

[ترجمه موسی] او شریک اصلی در این رابطه بود.

[ترجمه ترگمان]او شریک غالب در این رابطه بود
[ترجمه گوگل]او شریک غالب در رابطه بود

10. She's the dominant child in the group.

[ترجمه ترگمان]او یک بچه غالب در گروه است
[ترجمه گوگل]او فرزند غالب در گروه است

11. The promise of tax cuts became the dominant element in the campaign.

[ترجمه ترگمان]وعده کاهش مالیات، عامل غالب در این مبارزه شد
[ترجمه گوگل]وعده کاهش مالیات، عنصر غالب در کمپین بود

12. The firm has achieved a dominant position in the world market.

[ترجمه بانی] این شرکت به جایگاه برجسته ایی در بازار جهانی دست یافته است.

[ترجمه موسی] این شرکت به جایگاه برتر در بازار جهانی دست یافته است.

[ترجمه ترگمان]این شرکت به جایگاه غالب در بازار جهانی دست یافته است
[ترجمه گوگل]این شرکت موقعیتی غنی در بازار جهانی به دست آورد

13. The dominant male gorilla is the largest in the group.

[ترجمه ترگمان]گوریل نر غالب بزرگ ترین گوریل نر است
[ترجمه گوگل]گوریل مرد غالب بزرگترین گروه است

14. The castle stands in a dominant position above the town.

[ترجمه ترگمان]قلعه در جایگاه غالب در بالای شهر قرار دارد
[ترجمه گوگل]قلعه در موقعیت غالب بالای شهر قرار دارد

15. Truth is of dominant importance.

[ترجمه ترگمان]حقیقت از اهمیت ویژه ای برخوردار است
[ترجمه گوگل]حقیقت اهمیت خاصی دارد

16. Japan became dominant in the mass market during the 1980s.

[ترجمه ترگمان]ژاپن در دهه ۱۹۸۰ در بازار انبوه حاکم شد
[ترجمه گوگل]ژاپن در دهه 1980 در بازار تودهای غالب شد

17. He suffered from an oppressively dominant mother.

[ترجمه ترگمان]او از مادر اصلی زیبایی رنج می برد
[ترجمه گوگل]او از یک مادر ستمکارانه رنج می برد

18. The right hand is dominant in most people.

[ترجمه ترگمان]دست راست در بیشتر مردم غالب است
[ترجمه گوگل]دست راست در اکثر افراد غالب است

They had been oppressed by a more dominant race.

آنان توسط نژاد چیره‌تری مورد ظلم و جور قرار گرفته بودند.

one of the dominant states in Brazil

یکی از ایالتهای برتر در کشور برزیل

... today you are great and dominant

... که امروز سالار و سرپنجه‌ای

the dominant eye

چشم غالب (قوی‌تر)

اصطلاحات

a dominant personality

(روانشناسی) شخصیت چیره (یا سلطه‌گر)

a dominant hill

تپه‌ی مسلط (بر اطراف)

پیشنهاد کاربران

سلطه گر ، قلدر و زورگو بودن

فرد چیره و غالب

سلطه ور شدن
چیره بستن

Bossy or pushy

غالب، رایج

درصدر، صدرنشین

برجسته، حاکم ( به معنی عامل مهمتر و قویتر ) ، عمده، برتر

غالب، مسلط

نمایان

مهم ترین

ارباب

وجه غالب - سلطه - گر

سرآمد

حاکم

در نقش فعل : حاکم شدن ، رایج شدن

dominant ( هنرهای تجسمی )
واژه مصوب: چیره
تعریف: ویژگی بخشی از یک ترکیب‏بندی که بیش از هر عنصر دیگری بر بیننده تأثیر می گذارد

برتر

کلمات دیگر: