کلمه جو
صفحه اصلی

center


معنی : میان، مرکز، میانه، مدار، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن
معانی دیگر : کانون، قلبگاه، میانین، میانگاه، گیان، وندسار، محل تجمع، مجتمع، (کالبد شناسی) دسته ای عصب که دارای وظایف به خصوصی است، در مرکز قرار گرفتن یا قرار دادن، مرکزی کردن، متمرکز کردن یا شدن، گرد آمدن، درباره ی (چیزی بودن)، (در انگلیس: centre)، وسط، درونگاه، (ورزش به ویژه فوتبال و بسکتبال) میان، سنتر، بازیکن وسط، نقش بازیکن وسط را ایفا کردن، (مکانیک) مرغک (ماشین تراش)، (ارتش) قلب قشون (بین دوجناح)، میان سپاه

انگلیسی به فارسی

میان، مرکز، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن


مرکز، میانه، مدار، میان، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: the point that is equidistant from all points on the boundaries of something; exact middle.
مترادف: dead center
مشابه: axis, median, middle, midpoint

- We will call the center of the circle point A.
[ترجمه ❤ N❤] ما با مرکز دایره A تماس خواهی گرفت.
[ترجمه ELNAZ] ما اشاره کردیم به مرکز دایره ی A
[ترجمه Hazel] ما به نقطه ی اشاره شده مرکزی میگیم a
[ترجمه محدثه فرومدی] ما مرکز این دایره را نقطه آ خواهیم نامید
[ترجمه ترگمان] ما به مرکز دایره میگیم \"الف\"
[ترجمه گوگل] ما مرکز نقطه دایره A

(2) تعریف: an axis or point around which something revolves or rotates.
مترادف: axis, hub, nave, nucleus, pivot
مشابه: center of gravity, convergence, crux, eye, focus

- The Earth had been considered the center of the solar system, with other celestial bodies revolving around it.
[ترجمه ترگمان] زمین به عنوان مرکز منظومه شمسی در نظر گرفته شده بود و دیگر اجرام سماوی در اطراف آن می چرخند
[ترجمه گوگل] زمین به عنوان مرکز منظومه شمسی شناخته شده است، و دیگر اجرام آسمانی که در اطراف آن قرار دارند

(3) تعریف: the area or part of something that forms the middle or the innermost part.
مترادف: core, heart, kernel, marrow, middle, pith
متضاد: surface
مشابه: belly, nucleus

- They moved the furniture to the center of the room before painting.
[ترجمه ترگمان] آن ها مبل ها را قبل از نقاشی به وسط اتاق بردند
[ترجمه گوگل] آنها قبل از نقاشی مبلمان را به مرکز اتاق منتقل کردند
- These chocolate drops have liquid centers.
[ترجمه ترگمان] این قطرات شکلات مراکز مایع دارند
[ترجمه گوگل] این قطرات شکلات دارای مراکز مایع است

(4) تعریف: a place of focused or centralized activity.
مترادف: base, focus, headquarters, hub, nerve center, nucleus
مشابه: convergence, core, home, seat

- They're built a shopping center on that land back in the sixties.
[ترجمه امیر] ان ها یک مرکز خرید در دهه شصت در ان سرزمین ساختند
[ترجمه ترگمان] آن ها در دهه شصت یک مرکز خرید در آن سرزمین ساخته بودند
[ترجمه گوگل] آنها در دهه شصت یک مرکز خرید در این سرزمین را ساخته اند
- They give some excellent art classes at the community center.
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک کلاس هنر عالی در مرکز جامعه می پردازند
[ترجمه گوگل] آنها کلاس های عالی هنری را در مرکز اجتماعی می گذارند

(5) تعریف: a place, person, or thing that is the main object of attention or interest.
مترادف: focus, hub
مشابه: centerpiece, crux, cynosure, nucleus, star

- As an only child, he'd been somewhat used to being the center of attention in his family.
[ترجمه خوان ده خورخه باتیستا] به عنوان تک فرزند، تا حدی عادت به این داشت که در مرکز توجه خانواده اش باشد.
[ترجمه ترگمان] به عنوان یک بچه، تا حدی عادت داشت مرکز توجه به خانواده اش باشد
[ترجمه گوگل] به عنوان یک کودک تنها، او تا حدودی به مرکز توجه در خانواده اش تبدیل شده است
- A very unusual sculpture was the center of interest at the exhibit.
[ترجمه ترگمان] یک مجسمه بسیار غیر عادی مرکز توجه به این نمایشگاه بود
[ترجمه گوگل] مجسمه بسیار غیر معمول مرکز نمایشگاه بود

(6) تعریف: in sports, a player occupying a middle position on a court or field.

- The center snapped the football to the quarterback.
[ترجمه ترگمان] مرکز فوتبال توپ را به بازیکن خط حمله برد
[ترجمه گوگل] این مرکز فوتبال را به مهاجم بازگرداند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: centers, centering, centered
(1) تعریف: to place at a center.
مشابه: centralize, concenter, converge, focus, pinpoint

- Please center the title on the page.
[ترجمه ترگمان] لطفا عنوان را در صفحه قرار دهید
[ترجمه گوگل] لطفا عنوان را روی صفحه قرار دهید

(2) تعریف: to focus or concentrate.
مترادف: concentrate, focus
مشابه: converge

- We centered our thoughts on her recent death.
[ترجمه ترگمان] ما افکار خود را در مرگ اخیر او متمرکز کردیم
[ترجمه گوگل] ما افکار ما را در مورد مرگ اخیرش متمرکز کردیم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to be focused.
مترادف: concentrate, focus
مشابه: centralize

- The discussion centered on the new problems.
[ترجمه ترگمان] بحث بر روی مشکلات جدید متمرکز بود
[ترجمه گوگل] بحث بر روی مشکلات جدید متمرکز بود

• middle, midpoint, place located in the middle; organization or place which offers a specific kind of service or activity (i.e. medical center, sports center, etc.)
place in the center, gather to a center
central; equally distant from two extremes, halfway

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] وسط بردن - بردن اشیا یا حرف به وسط خط - مرکز .
[برق و الکترونیک] مرکز، وسط
[فوتبال] مرکز
[ریاضیات] وسط، مرغک، مرکز، به مرکز رساندن، متمرکز کردن، مبدأ، گردآمدن
[نفت] مته ی خزینه

مترادف و متضاد

middle


میان (اسم)
middle, center, waistline, waist, centre

مرکز (اسم)
heart, base, seat, focus, capital, middle, center, station

میانه (اسم)
middle, median, center, relationship, relations

مدار (اسم)
seat, circle, hinge, pivot, parallel, center, orbit, tropic

وسط و نقطه مرکزی (اسم)
center, centre

در مرکز قرار گرفتن (فعل)
center, centre

تمرکز یافتن (فعل)
center, centre

Synonyms: at halfway point, centermost, deepest, equidistant, inmost, inner, innermost, inside, interior, intermediary, intermediate, internal, mean, medial, mid, middlemost, midpoint, midway


Antonyms: bordering, edging, exterior, marginal, outside, peripheral


middle point


Synonyms: axis, bull’s-eye, centrality, centriole, centrum, core, cynosure, equidistance, essence, focal point, focus, gist, heart, hotbed, hub, inside, interior, intermediacy, kernel, mainstream, marrow, middle of the road, midpoint, midst, nave, navel, nucleus, omphalos, pith, pivot, place, polestar, quick, radial point, root, seat


Antonyms: border, boundary, edge, exterior, exteriority, margin, outside, outskirts, periphery, rim, surroundings


point of attraction for visitors, shoppers, travelers


Synonyms: capital, city, club, concourse, crossroads, focal point, focus, heart, hub, mall, market, marketplace, mart, meeting place, metropolis, nerve center, plaza, polestar, shopping center, social center, station, town, trading center


concentrate, draw together


Synonyms: attract, bring to a focus, bring together, centralize, close on, collect, concenter, consolidate, converge upon, focalize, focus, gather, intensify, join, medialize, meet, unify


Antonyms: disperse, dissipate


جملات نمونه

center of gravity

مرکز ثقل، گرانیگاه


1. center of affection
کانون محبت

2. center of gravity
مرکز ثقل،گرانیگاه

3. center around (or about)
متمرکز بودن بر

4. center on
تاکید کردن بر،متمرکز شدن بر

5. cultural center
مرکز (یا خانه ی) فرهنگی

6. dead center
درست در مرکز

7. everybody's center of attraction
کانون توجه همگان

8. gustatory center
مرکز چشایی،مرکز اعصاب چشایی

9. mass center
مرکز جرم

10. nerve center
مرکز عصبی

11. the center of a circle
مرکز دایره

12. the center piece of the modern navy is the nuclear submarine
زیردریایی اتمی،هسته ی مرکزی نیروی دریایی نوین است

13. to center a picture on the wall
عکس را در وسط دیوار نصب کردن

14. buoyancy center
(مکانیک) مرکز رانش،مرکز فرازمانی

15. a child-care center
مهد کودک

16. a shopping center
بازار،مجتمع مغازه ها،مرکز خرید

17. a sport center
مجتمع ورزشی

18. bottom dead center
نقطه ی مرگ پایین

19. the city center is going to seed
مرکز شهر دارد مخروبه می شود.

20. the live center of a lathe
مرکز گردنده ی ماشین تراش

21. the mathematical center of the target
مرکز دقیقا حساب شده ی هدف

22. top dead center
نقطه ی مرگ بالا

23. plunk in the center
درست در وسط

24. the leading trade center in this area
مرکز عمده ی سوداگری در این ناحیه

25. left, right and center
(عامیانه) همه جا،همه ی عالم،هر جا که فکر بکنی

26. her picture on the center spread of the magazine
عکس او در دو صفحه ی وسط مجله چاپ شده بود.

27. london is a commercial center
لندن مرکز بازرگانی است.

28. paris is a fashion center
پاریس مرکز مد است.

29. a truck was hogging the center of the road and nobody could pass
یک کامیون وسط جاده را گرفته بود و کسی نمی توانست رد بشود.

30. a white stripe down the center of the road
یک خط سفید در وسط جاده

31. his discovery is now the center of the medical stage
کشف او اکنون از نظر پزشکی بسیار مورد توجه است.

32. two equidistant points from the center of the circle
دو نقطه ی هم فاصله از مرکز دایره

33. iowa is billing itself as the center of american meat production
ایوا خود را مرکز تولید گوشت امریکا معرفی (تبلیغ) می کند.

34. the batter laced the ball into center field
(بیس بال) چوگان زن گوی را به وسط میدان زد.

35. the missile moves inwardly to the center of the gallaxy
موشک به درون و به سوی مرکز کهکشهان حرکت می کند.

36. traffic has snarled up the city center
در وسط شهر راهبندان شده است.

37. a single light bulb glared in the center of the room
یک لامپ در وسط اتاق می درخشید (نور افشانی می کرد).

38. he hit the mark squarely in the center
او درست به وسط هدف زد.

39. the caspian coast is the citrus producing center in iran
کرانه ی خزر مرکز فرآوری مرکبات در ایران است.

40. the city luxuriated into a huge commercial center
شهر به صورت یک مرکز بزرگ بازرگانی شکوفا شد.

41. they thought that the earth was the center of the universe
آنان فکر می کردند که کره ی زمین مرکز گیتی است.

42. this road will take you to the center of the city
این راه شما را به مرکز شهر خواهد برد.

43. a line drawn from any point to the center of a circle
خطی که از هر نقطه به مرکز دایره رسم شود

44. the civilization of which rome was the kinetic center
تمدنی که روم مرکز پویای آن بود

45. the moon does not wheel on its own center
ماه دور مرکز خود نمی چرخد.

the center of a circle

مرکز دایره


Paris is a fashion center.

پاریس مرکز مد است.


everybody's center of attraction

کانون توجه همگان


center of affection

کانون محبت


a shopping center

بازار، مجتمع مغازه‌ها، مرکز خرید


a sport center

مجتمع ورزشی


gustatory center

مرکز چشایی، مرکز اعصاب چشایی


nerve center

مرکز عصبی


to center a picture on the wall

عکس را در وسط دیوار نصب کردن


Most of the activities centered around sports.

بیشتر فعالیتها مربوط به ورزش بود.


Their criticisms centered on foreign affairs.

انتقادات آنها مربوط به امور خارجه بود.


اصطلاحات

center around (or about)

متمرکز بودن بر


center on

تأکید کردن بر، متمرکز شدن بر


پیشنهاد کاربران

بطن
مثال: Unlike the wartime narratives of racial inclusivity and American social progress, these new narratives found . characters of color at their center
در اینجا استفاده از کلمه میان آنها به درستی منظور را القا نمیکند و بطن معنای عمیق تری را نشان میدهد

دوستان واژه سنتر از واژه پهلوی انتر ک در پارسی به اندر یا درون یا میانگاه و میانین دگردیسه گشته است گرفته شده . . . .
واژه آنتر میشود مرکز در پارسی و بهتراست ماهم از واژه آنتر بجای مرکز بهره ببریم

The flowers has a yellow center with white جمله ی آکسفورد 🌹
center یعنی مرکز


یعنی جایی که در آن کار مشخصی انجام می گیره مثال:fitness center

متمرکز شدن

وسط، مرکز

City center
مرکز شهر

Is a place or building where an activity is done

مجتمع
( Sport center ) مجتمع ورزشی

Center is a place or building where an activity is done
جایی یا سختمانی که کاری در ان انجام میشده و اکنون تمام شده

A place or building where an activity is done
جای مشخص برای کاری مثلا مکان بدنسازی
Gym center

مرکز

مرکز
A center is a place or building where an activity is done
کانون زبان ایران __ ترم Reach3



تمرکز کردن، متمرکز بودن

Center the arrow on your card
نوک پیکان را بر روی برگه ی خود قرار دهید


A center is a place or building where an activity is done

مرکز و یا وسط
درواقع معانیه زیادی برای این واژه وجود دارد که این دو اصلی ترین هستند


Center is a place or building where an activity is done
جایی یا سختمانی که کاری در ان انجام میشده و اکنون تمام شده

Is a place or building where an activity is done

مرکز
A center is a place or building where an activity is done
کانون زبان ایران __ ترم Reach3
یعنی جایی که در آن کار مشخصی انجام می گیره مثال:fitness center


من انگار قبلا سنتر رو در کی پاپ شنیده بودم !.
شایدم اشتباه میکنم که سنتر یک اصطلاح کی پاپیه . . )


کلمات دیگر: