درهم آمیخته، متفرق کردن، پراکنده کردن، افشاندن
interspersed
انگلیسی به فارسی
انگلیسی به انگلیسی
• mixed in with other things, inserted here and there, scattered, intermingled
جملات نمونه
1. a book interspersed with pictures
کتابی که به طور پراکنده دارای عکس بود.
2. a forest interspersed with lakes
جنگلی دارای دریاچه های پراکنده
پیشنهاد کاربران
پراکنده
بدون نظم
بدون نظم
تزیین کردن، متنوع کردن
پخش شدن، پراکنده شدن
کلمات دیگر: