کلمه جو
صفحه اصلی

disintegrate


معنی : خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن
معانی دیگر : فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

انگلیسی به فارسی

خرد کردن، تجزیه شدن، فرو ریختن، از هم پاشیدن، (مجازا) فاسد شدن، متلاشی شدن یاکردن


تجزیه، از هم پاشیدن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن، خرد کردن، فرو ریختن، فاسد شدن


انگلیسی به انگلیسی

• break apart into small pieces
if an object disintegrates, it breaks into many small pieces.
if a relationship or organization disintegrates, it becomes very weak and unsuccessful.

دیکشنری تخصصی

[نساجی] تجزیه شدن - تخریب شدن
[ریاضیات] مورد تلاشی قرار گرفتن

مترادف و متضاد

خرد کردن (فعل)
abate, diminish, mitigate, grind, squelch, minify, smash, chop, reduce, decrease, lessen, exterminate, eliminate, narrow, hash, fragment, fritter, annihilate, extenuate, shatter, shiver, crash, de-escalate, break to pieces, disintegrate, mash, comminute, mince, mangle, cut down, fragmentize, demolish, hack, fractionalize, pestle, steamroller

فاسد شدن (فعل)
decay, rot, spoil, canker, deteriorate, be depraved, degenerate, putrefy, disintegrate, gangrene

از هم پاشیدن (فعل)
decompose, burst, disintegrate, dissipate

فرو ریختن (فعل)
founder, cave, disintegrate, crumble, collapse, pour down, fall in, fall to pieces, tumble down

متلاشی شدن (فعل)
decompose, fragment, disintegrate, crack up, splinter, disjoint

متلاشی کردن (فعل)
decompose, disintegrate, splinter, fragmentize

تجزیه شدن (فعل)
parse, disintegrate, dialyze, hydrolyze

fall apart; reduce to pieces


Synonyms: atomize, break apart, break down, break up, come apart, crumble, decay, decline, decompose, degenerate, deliquesce, descend, detach, dilapidate, disband, disconnect, disimprove, dismantle, disorganize, disperse, disunite, divide, fade away, fall to pieces, molder, pulverize, putrefy, rot, separate, sever, shatter, sink, splinter, spoil, taint, take apart, turn, turn to dust, wash away, wash out, wither, worsen


Antonyms: combine, meld, unite


جملات نمونه

1. During October 1918 the Austro-Hungarian Empire began to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]در اکتبر ۱۹۱۸ امپراطوری اتریش - مجارستان شروع به تجزیه شدن کرد
[ترجمه گوگل]در اکتبر 1918 امپراتوری اتریش-مجارستان شروع به تجزیه نمود

2. Time had caused the old books to disintegrate into a pile of fragments.
[ترجمه ترگمان]زمان باعث شده بود که کتاب های قدیمی از هم جدا شوند
[ترجمه گوگل]زمان کتاب های قدیمی را به انبوهی از قطعات تقسیم کرد

3. Many meteors disintegrate during their passage through the atmosphere.
[ترجمه ترگمان]بسیاری از شهاب سنگ ها هنگام عبور از اتمسفر از هم جدا می شوند
[ترجمه گوگل]بسیاری از شهاب سنگ ها در طول گذر از فضای خود تجزیه می شوند

4. At that speed the plane began to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]با این سرعت هواپیما شروع به متلاشی شدن کرد
[ترجمه گوگل]در این سرعت هواپیما شروع به تجزیه کرد

5. The bag had already begun to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]کیف دارد از هم متلاشی می شود
[ترجمه گوگل]این کیسه قبلا شروع به تجزیه کرد

6. The family is starting to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]خانواده شروع به تجزیه شدن می کند
[ترجمه گوگل]خانواده شروع به تجزیه و تحلیل می کنند

7. Economics is pushing nations to disintegrate and regions to integrate simultaneously.
[ترجمه ترگمان]اقتصاد کشورها را به تجزیه و تجزیه و تجزیه و تحلیل همزمان مناطق سوق می دهد
[ترجمه گوگل]اقتصاد کشور ها را متلاشی می کند و مناطق را به طور همزمان ادغام می کند

8. And all her internal membranes began to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]و تمام غشا درونی بدنش از هم متلاشی شد
[ترجمه گوگل]و تمام غشای داخلی آن شروع به تجزیه و تحلیل کردند

9. The procedure employs sound waves to disintegrate kidney stones.
[ترجمه ترگمان]این روش از امواج صوتی برای متلاشی شدن سنگ های کلیه استفاده می کند
[ترجمه گوگل]این روش با استفاده از امواج صوتی به تجزیه سنگهای کلیوی کمک می کند

10. When they disintegrate death takes place.
[ترجمه ترگمان] وقتی که مرگ رو از هم جدا کردن
[ترجمه گوگل]وقتی که مرگ را از بین می برند، می گیرد

11. In such a situation, jobs naturally begin to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]در چنین وضعیتی، مشاغل به طور طبیعی شروع به تجزیه شدن می کنند
[ترجمه گوگل]در چنین شرایطی، شغل به طور طبیعی شروع به تجزیه می کند

12. A 50-foot section of the roadway began to disintegrate after only a few cars had passed over it.
[ترجمه ترگمان]قسمت ۵۰ متری جاده از هم جدا شد و فقط چند ماشین از آن عبور کرده بودند
[ترجمه گوگل]یک بخش 50 فوت از جاده پس از آنکه تنها چند خودروی آن را گذراند، شروع به تجزیه نمود

13. Four feet of propeller blade snapped off, investigators said, and the engine cowling began to disintegrate.
[ترجمه ترگمان]به گفته بازرسان، چهار پا تیغه پروانه از هم پاشید و موتور cowling متلاشی شد
[ترجمه گوگل]محققان گفتند که چهار پا از تیغه پروانه فشرده شده و موتور دیزل شروع به تجزیه و تحلیل می کند

14. I shall call him Jack, the man we watched slowly disintegrate as the excitement of the campaign mounted.
[ترجمه ترگمان]من او را جک صدا خواهم کرد، مردی که به آرامی او را تماشا می کردیم، همچنان که هیجان اردو کشی از هم می پاشد
[ترجمه گوگل]من او را جک می نامم، مردی که تماشا می کرد به آرامی به عنوان هیجان مبارزات انتخاب شده، تجزیه می شد

The airplane crashed and disintegrated completely.

هواپیما بر زمین خورد و کاملاً متلاشی شد.


With the rise of nationalism, colonial empires disintegrated.

با پیدایش ملیت‌گرایی، امپراطوری‌های استعماری از هم پاشیده شدند.


The flaming building suddenly disintegrated.

ساختمان شعله‌ور ناگهان فرو ریخت.


disintegration of personality

از هم پاشیدگی شخصیت


پیشنهاد کاربران

متلاشی شدن

بعضی اوقات فرو نشاندن

از هم پاشیدن

از بین بردن

( لباس، پارچه، کش و غیره ) پوسیدن

از هم پاشیدن - متلاشی شدن

?? On what date did the Soviet Union disintegrate
در چه تاریخی اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید ؟


کلمات دیگر: