کلمه جو
صفحه اصلی

own


معنی : خود، خاص، تنی، شخصی، خویشتن، مال خودم، خودی، اقرار کردن، مال خود داشتن، دارا بودن، داشتن
معانی دیگر : خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان، مال خودم (خودت، (نادر) خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن، اذعان کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن، راست یافت کردن یا شدن، (با:to ) اعتراف کردن، خستو شدن، مال خود دانستن، تن در دادن

انگلیسی به فارسی

داشتن، دارا بودن، مال خود دانستن، اقرار کردن، تندر دادن، خود، خودم، شخصی، مال خودم


خودت، داشتن، دارا بودن، مال خود داشتن، اقرار کردن، خودی، مال خودم، خود، شخصی، خاص، خویشتن، تنی


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
• : تعریف: belonging to oneself or itself alone.
مترادف: personal
مشابه: individual, particular, private

- This hat was bought with my own money.
[ترجمه نازی] این کلاه با پول خودم خریده شده
[ترجمه ترگمان] این کلاه با پول خودم خریده شده
[ترجمه گوگل] این کلاه با پول شخصی من خریداری شد
اسم ( noun )
• : تعریف: one's property, inheritance, destiny, or what is felt to be one's due or potential.
مترادف: belongings, possession, property
مشابه: destiny, inheritance, legacy, stuff, things
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: owns, owning, owned
(1) تعریف: to have possession of, esp. by some right or law.
مترادف: have, possess
مشابه: hold, keep, maintain, preserve, retain, run

(2) تعریف: to admit or confess to (having, doing, or feeling) (usu. fol. by up to or to).
مترادف: admit, avouch, avow, concede, confess
متضاد: deny, disclaim
مشابه: acknowledge, declare, disclose, divulge, reveal

- He owned up to his mistake after we questioned him for awhile.
[ترجمه ترگمان] پس از آنکه مدتی از او سوال کردیم به اشتباه خود اعتراف کرد
[ترجمه گوگل] او پس از مدتی به او سوالاتی کرد تا اشتباه خود را به دست آورد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to admit guilt; confess (usu. fol. by to or up).
مترادف: confess
مشابه: concede, declare

- I wish he would own up about the damage.
[ترجمه ترگمان] ای کاش اون در مورد خسارتی که بهش وارد شده بود اعتراف کنه
[ترجمه گوگل] من آرزو می کنم که او در مورد خسارت به دست آورد

• be in possession of; belong to; confess
belonging to oneself or itself (mine, yours, his, etc.); self, by oneself

دیکشنری تخصصی

[حقوق] داشتن، دارا بودن، مالک بودن، صاحب بودن، در تصرف داشتن، اقرار کردن، اعتراف کردن

مترادف و متضاد

خود (صفت)
own

خاص (صفت)
own, private, noble, specific, characteristic, privileged, elect, select, special, particular, peculiar, gently born

تنی (صفت)
native, own, somatic

شخصی (صفت)
own, private, personable, personal

خویشتن (صفت)
own

مال خودم (ضمير)
own

خودی (ضمير)
own

اقرار کردن (فعل)
admit, confess, avouch, own

مال خود داشتن (فعل)
own

دارا بودن (فعل)
have, own, possess, contain, encompass, enjoy, owe

داشتن (فعل)
relieve, bear, have, own, possess

belonging to individual


Synonyms: endemic, hers, his, individual, inherent, intrinsic, its, mine, owned, particular, peculiar, personal, private, resident, theirs, very own, yours


possess; be responsible for


Synonyms: be in possession of, be possessed of, boast, control, dominate, enjoy, fall heir to, have, have in hand, have rights, have title, hold, inherit, keep, occupy, reserve, retain


Antonyms: dispossess, lack, lose, need, not have, sell


acknowledge, admit


Synonyms: allow, assent to, avow, come clean, concede, confess, declare, disclose, grant, let on, make clean breast of, own up, recognize, tell the truth


Antonyms: deny, disavow, reject


جملات نمونه

the owner of this house

مالک این خانه


1. own up (to)
اعتراف کردن (به)

2. an own brother
برادر همخون (نه برادر خوانده)

3. heir own house
خانه ی خودشان

4. his own childhood memories disincline him from corporal punishment
خاطرات کودکی خود او موجب می شود که از تنبیه بدنی روگردان باشد.

5. his own life
زندگی خودش

6. his own testimony put him in a very bad light
شهادت خودش وجهه ی او را خراب کرد.

7. my own book
کتاب خودم

8. our own country
کشور خودمان

9. they own a cottage on the coast of the caspian sea
آنها در کرانه ی دریای خزر یک خانه ی ییلاقی دارند.

10. to own one's mistake
اشتباه خود را تصدیق کردن

11. your own money
پول خودت

12. "clean your own rifles", i told the soldiers
به سربازان گفتم ((تفنگ های خودتان را تمیز کنید. ))

13. despite their own poverty, they were generous to the poor
علی رغم فقر خود نسبت به بینوایان سخی بودند.

14. during his own lifetime, the fame of hafez had even reached india
آوازه ی حافظ در زمان حیات خودش تا هندوستان هم رسیده بود.

15. even his own parents ill-used him
حتی والدین خودش با او بد رفتاری کردند.

16. in her own house
در خانه ی خود او

17. mind your own business!
فضولی نکن ! بپرداز به کار خودت !

18. of his own motion
به خواست خودش

19. put your own litter in plastic bags
زباله های خودتان را در کیسه ی پلاستیک بریزید.

20. you must own to its existence
(فردوسی) به هستیش باید که خستو شوی

21. after one's own heart
آن جور که دل (کسی) می خواهد،مطابق میل و سلیقه ی شخص

22. at one's own risk
به مسئولیت یا مخاطره ی خود،با احتمال خطر برای خود شخص

23. be one's own man
1- آزاد و مستقل بودن 2- هشیار و آگاه بودن،مشاعر خود را در اختیار داشتن

24. be one's own man
ارباب خود بودن،زیر نفوذ کسی نبودن،خود استوار بودن

25. blow one's own horn
(عامیانه) خودستایی کردن

26. blow one's own trumpet
(با سر و صدا) از خود تعریف کردن،به سود خود تبلیغ کردن

27. by one's own fair hand
(انگلیس ـ عامیانه) به دست خود

28. cut one's own throat
(عامیانه) به خود ضرر زدن،خود را بدبخت کردن

29. get one's own back
(انگلیس - عامیانه) انتقام گرفتن،به حساب کسی رسیدن

30. hold one's own
(علیرغم مشکلات) وضع خود را حفظ کردن

31. in one's own right
راسا،به مسئولیت خود،از سوی خود،بدون اتکا به دیگران

32. keep one's own counsel
دست خود را رو نکردن،(اندیشه یا نقشه و غیره ی خود را) پنهان نگهداشتن

33. know one's own mind
(افکار و امیال) خود را شناختن،آگاهانه انجام دادن

34. mind one's own business
مشغول کار خود بودن (و کاری به کار دیگران نداشتن)،فضولی نکردن

35. of one's own
(فقط) مال خود شخص،شخصی

36. of one's own (free) will
بنا به درخواست (آزادانه ی) خود،بنا به دلخواه خود

37. of one's own accord
به میل خود،داوطلبانه،بنا به خواسته خود

38. on one's own
(عامیانه) 1- با کوشش یا ابتکار خود شخص 2- شخصا،بدون کمک دیگری

39. on one's own ground
در محیط آشنا،موضوع آشنا،در رشته ی تخصصی خود

40. on one's own time
در ساعات غیر اداری،در اوقات متعلق به خود شخص

41. paddle one's own canoe
بخود متکی بودن

42. roll one's own
(انگلیس - عامیانه) سیگار خود را پیچیدن،سیگار پیچیدنی کشیدن

43. save one's own skin (or hide)
(خودمانی) جان یا منافع خود را حفظ کردن

44. signing one's own death warrant
فرمان قتل خود را امضا کردن

45. take one's own life
خودکشی کردن،انتحار کردن

46. he cursed his own wretched fate
او به سرنوشت بد خود لعنت کرد.

47. he cut his own name on the stone
او اسم خود را روی سنگ حک کرد.

48. he denied his own signature
او زیر امضای خود زد.

49. he dirtied his own family's honor
او آبروی خانواده ی خود را لکه دار کرد.

50. he elevated his own relatives to high government positions
او خویشان خود را به مقام های بالای دولتی رساند.

51. he exalted his own relatives to higher positions
او خویشاوندان خود را به منصب های بالاتر رساند.

52. he fingered his own rough chin before answering
پیش از پاسخ دادن،چانه ی زبر خود را با انگشت لمس کرد.

53. he followed his own advice with consistency
او از معتقدات خودش با ثبات رای پیروی می کرد.

54. he glorified his own past
او گذشته ی خود را مهم جلوه می داد.

55. he groomed his own son to succeed him
فرزند خود را برای جانشینی خویش تربیت و آماده کرد.

56. he installed his own sister as secretary
او خواهر خود را به عنوان منشی به کار گمارد.

57. he intrudes his own political ideas into the play
او عقاید سیاسی خود را بر نمایش تحمیل می کند.

58. he knows his own mind well
او خوب می داند که چه می خواهد.

59. he meditated his own achievements during the past ten years
او موفقیت های خود در ده سال گذشته را مورد ژرفایش (تعمق) قرار داد.

60. he minimized his own illness
او بیماری خود را دست کم می گرفت.

61. he recovered his own fumble
او توپی را که از دستش افتاده بود دوباره گرفت.

62. i licked my own fingers
انگشتان خودم را لیسیدم.

63. i remembered my own field and the harvest time
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

64. incarcerated by one's own ignorance
زندانی جهل خود

65. pari stopped her own ears with cotton
پری گوش های خودش را با پنبه بست.

66. ramin sails his own yacht
رامین کشتی تفریحی خود را خودش می راند.

67. rustam killed his own son
رستم پسر خودش را کشت.

68. she denied her own kin
او خویشان خود را طرد کرد.

69. she exaggerated her own daughter's virtues
او محسنات دختر خود را بزرگ می کرد.

70. she lopped her own long hair
او موی بلند خود را کوتاه کرد.

my own book

کتاب خودم


your own money

پول خودت


his own life

زندگی خودش


our own country

کشور خودمان


"clean your own rifles", I told the soldiers

به سربازان گفتم: «تفنگ‌های خودتان را تمیز کنید.»


heir own house

خانه‌ی خودشان


The bicycle is his own.

دوچرخه مال خودش است.


in her own house

در خانه‌ی خود او


an own brother

برادر هم‌خون (نه برادر خوانده)


state-owned factories

کارخانه‌های دولتی


He owns two horses.

او دو تا اسب دارد.


He lost everything he owned.

او تمام مایملک خود را از دست داد.


who owns this house?

صاحب این خانه کیست؟


This is my house; I own it.

این خانه‌ی خود من است و من مالک آن هستم.


to own one's mistake

اشتباه خود را تصدیق کردن


They owned him to be their leader.

او را به رهبری پذیرفتند.


She owned up to having told a lie.

او اعتراف کرد که دروغ گفته است.


you must own to its existence

(فردوسی) به هستیش باید که خستو شوی


A college president must be his own man.

یک رئیس دانشگاه بایستی از هیچ‌کس حساب نبرد.


Iraj Mirza's fame will finally come into its own.

بالأخره ایرج میرزا به شهرتی که در خور او است، خواهد رسید.


She longed to have a room of her own.

او از ته دل آرزو می‌کرد یک اتاق که فقط مال خودش باشد، داشته باشد.


اصطلاحات

be one's own man

ارباب خود بودن، زیر نفوذ کسی نبودن، خود استوار بودن


come into one's own

(به‌ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن، مقام سزاواری را به دست آوردن


get one's own back

(انگلیس- عامیانه) انتقام گرفتن، به حساب کسی رسیدن


of one's own

(فقط) مال خود شخص، شخصی


on one's own

(عامیانه) 1- با کوشش یا ابتکار خود شخص 2- شخصاً، بدون کمک دیگری


own up (to)

اعتراف کردن (به)


پیشنهاد کاربران

مخصوص یک نفر

some friends of mine are building their own house now
بعضی از دوستانم اکنون در حال ساختن خانه خودشان هستند 🧹

داشتن ( verb )

owning something
به دست گرفتن
تصاحب کردن

صاحب، مالک

مال خود, اقرارکردن

خودش
خود
او
دیگران
و. . . .


خود، او، دیگران، خودش و. . .

تصاحب کردن
مال خود کردن
صاحب شدن

نشانه ی مالکیت، خود، خودم، خودت، خودتان، خودمان، خودشان، خودش

مختصّ به کسی

On my own:تنها

Possess, have

در اختیار گرفتن
IBM will own the next 50 years like a Batman villain
آی بی ام مثه آدم بده بتمن 50 سال آینده رو در اختیار میگیره

تنهایی

تملک کردن
She owns a beautiful hotel

Own the restaurant 🍴

owned by
تحت مالکیت

تملک کردن

اقرار

How much i own you
چقدر بشما بدهکار هستم

صاحب

( فعل ) مالکیت چیزی را در دست داشتن

خودت ( تملک چیزی )

شخصی

شخصی
My own car =ماشین شخصی خودم

آقای رضا، اون owe هست به معنی بدهکار.


تملک کردن
در اختیار گرفتن

مال من
صفت مالکیت برای من

( غیر رسمی ) شکست دادن، با خاک یکسان کردن، پوزه کسی را به خاک مالیدن

به عنوان اسم :خود، مال خود
به عنوان فعل:، مال کسی بودن، مالک بودن

گاهی اوقات میتونه به معنی مربوط بودن باشد
used for emphasizing that something belongs to someone and not to anyone else
مثال : my choices are my own
انتخاب هایم به خودم مربوط است


کلمات دیگر: