کلمه جو
صفحه اصلی

infancy


معنی : خردی، نخستین دوره رشد، عدم بلوغ
معانی دیگر : نوزادی، کودکی، بچگی، طفولیت، شیرخوارگی، دوران آغازین هر چیز، مراحل اولیه، صباوت، نخستین، دوره رشد

انگلیسی به فارسی

کودکی،بچگی،طفولیت،خردی،صباوت،نخستین،دوره رشد


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: the first months of a child's life; very early childhood.

- The child had overcome several illnesses during her infancy.
[ترجمه Z.S] کودک در دوران کودکی به چندین بیماری مبتلا شده بود
[ترجمه ترگمان] کودک در دوران کودکی چندین بیماری را مبتلا کرده بود
[ترجمه گوگل] کودک در دوران کودکی چندین بیماری را از بین برد

(2) تعریف: the earliest period in the life or development of anything.
مشابه: morning

- the infancy of aviation
[ترجمه ترگمان] دوران کودکی
[ترجمه گوگل] نوزادان هواپیما
- an idea in its infancy
[ترجمه ترگمان] یک ایده در زمان بچگی اش،
[ترجمه گوگل] یک ایده در دوران کودکی خود

• babyhood, state or period of being an infant, early childhood
infancy is the period in your life when you are a very young child.
if something is in its infancy, it has only just started.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] صغر

مترادف و متضاد

خردی (اسم)
babyhood, childhood, infancy, exiguity, nonage

نخستین دوره رشد (اسم)
infancy

عدم بلوغ (اسم)
infancy, nonage, minority

جملات نمونه

1. during the infancy of our country
در طول دوران اولیه ی کشور ما

2. have you forgotten your infancy when you were helpless in my arms?
مگر خردی فراموش کردی که بیچاره بودی در آغوش من ؟

3. she went blind during her infancy
در دوران شیرخوارگی کور شد.

4. his plans were nipped in their infancy
نقشه های او از آغاز با ناکامی مواجه شدند.

5. at that time, electrical engineering was in its infancy
در آن وقت مهندسی برق دوران آغازین خود را می گذراند.

6. He came to England in his infancy.
[ترجمه ترگمان]در دوران کودکی به انگلستان آمد
[ترجمه گوگل]او در دوران کودکی خود به انگلستان آمد

7. Her youngest child died in infancy.
[ترجمه ترگمان]جوان ترین فرزند او در کودکی درگذشت
[ترجمه گوگل]جوانترین فرزندش در دوران کودکی فوت کرد

8. One of their children died in infancy.
[ترجمه ترگمان]یکی از فرزندان آن ها در کودکی درگذشت
[ترجمه گوگل]یکی از فرزندانش در دوران کودکی درگذشت

9. The vaccination is given in early infancy.
[ترجمه ترگمان]واکسیناسیون در اوایل کودکی انجام می شود
[ترجمه گوگل]واکسیناسیون در دوران ابتدایی نوزادان داده می شود

10. Their first child did not survive infancy.
[ترجمه ترگمان]اولین فرزند آن ها از کودکی جان سالم بدر برد
[ترجمه گوگل]اولین فرزند آنها در دوران کودکی زنده ماند

11. Their research is only in its infancy.
[ترجمه ن.حسینی] این پژوهش هنوز در مراحل اولیه خود قرار دارد.
[ترجمه ترگمان]تحقیقات آن ها تنها در دوران کودکی اش است
[ترجمه گوگل]تحقیقات آنها تنها در دوران کودکی است

12. Deaths during infancy have fallen dramatically in the last hundred years.
[ترجمه ترگمان]مرگ و میر در دوران کودکی در صد سال اخیر به شدت کاهش یافته است
[ترجمه گوگل]مرگ و میر در دوران شیردهی به طور چشمگیری کاهش یافته است در صد سال گذشته

13. The research stretched from the infancy of radio broadcasting through to today.
[ترجمه ترگمان]تحقیقاتی که از دوران نوزادی تا امروز آغاز شد
[ترجمه گوگل]این تحقیق از دوران کودکی پخش رادیو تا امروز انجام شد

14. Genetic engineering is still in its infancy.
[ترجمه ترگمان]مهندسی ژنتیک هنوز در دوران کودکی خود است
[ترجمه گوگل]مهندسی ژنتیک هنوز در دوران کودکی است

15. The system is still in its infancy.
[ترجمه ترگمان]این سیستم هنوز در دوران کودکی خود است
[ترجمه گوگل]سیستم هنوز در دوران کودکی خود است

She went blind during her infancy.

در دوران شیرخوارگی کور شد.


have you forgotten your infancy when you were helpless in my arms?

مگر خردی فراموش کردی که بیچاره بودی در آغوش من؟


during the infancy of our country

در طول دوران اولیه‌ی کشور ما


At that time, electrical engineering was in its infancy.

در آن‌وقت مهندسی برق دوران آغازین خود را می‌گذراند.


پیشنهاد کاربران

نوباوگی

ابتدای کار ، مراحل اولیه ، مقدماتی
The research is in its infancy

infancy ( noun ) = دوران آغازین، مراحل اولیه، آغاز، مراحل ابتدایی، نوزادی، صفولیت، شیرخوارگی

Definition = زمانی که شخصی کودک یا کودک بسیار کوچکی است/حالت یا دوره ی یک کودک ، یا شکل. مرحله اولیه رشد یا توسعه چیزی/

be in its infancy = در ابتدای راه خود باشد، در مراحل آغازین یا نخست باشد ( بسیار جدید و در حال توسعه باشد )

examples:
1 - The new theory is in its infancy and will be thoroughly tested by its critics.
نظریه جدید در مراحل ابتدایی خود است و توسط منتقدینش به طور کامل آزمایش خواهد شد.
2 - Her youngest child died in infancy.
کوچکترین فرزند او در نوزادی درگذشت.
3 - The system is still in its infancy.
این سیستم هنوز در مراحل ابتدایی خود است.
4 - Bird research on the island is still in its infancy.
تحقیقات مربوط به پرندگان در این جزیره هنوز در مراحل ابتدایی خود به سر می برد.

مترادف: beginning


کلمات دیگر: