کلمه جو
صفحه اصلی

moved

انگلیسی به فارسی

نقل مکان کرد، حرکت دادن، حرکت کردن، جنبیدن، تکان دادن، بجنبش دراوردن، بازی کردن، بحرکت انداختن، وادار کردن، تحریک کردن، سیر کردن، متاثر ساختن


انگلیسی به انگلیسی

• emotionally affected, touched, inspired

جملات نمونه

1. he moved ahead of me
او از من جلو زد.

2. he moved and his motion passed by a vote of 50 to 16
او پیشنهاد کرد و پیشنهادش با 50 رای در برابر 16 تصویب شد.

3. he moved his head
او سرش را تکان داد.

4. he moved right
به طرف راست حرکت کرد.

5. he moved to a warmer climate
او به منطقه ی گرمتری تغییر مکان داد.

6. he moved to adjourn the meeting and i seconded his motion
او پیشنهاد ختم جلسه را کرد و من پیشنهاد او را تایید کردم.

7. he moved to his dorm room with all of his paraphernalia
او با تمام متعلقات شخصی خود به اتاق خوابگاه نقل مکان کرد.

8. they moved away several years ago
آنها چندین سال پیش از اینجا رفتند.

9. they moved off
آنها دور شدند.

10. they moved the prisoners to a camp near the city
اسیران را به بازداشتگاهی در نزدیکی شهر منتقل کردند.

11. we moved onward into the forest
ما به درون جنگل پیش رفتیم.

12. haven't you moved yet!
هنوز مهره ات را جابجا نکرده ای !

13. the dog moved the end of its tail
سگ سر دم خود را تکان داد.

14. the shark moved toward the swimmer, jaws agape
کوسه با فک های باز به سوی شناگر حرکت کرد.

15. the trucks moved in a convoy
کامیون ها با هم حرکت می کردند.

16. feathery creatures that moved under the bushes
جانداران پوشیده از پر که زیر بوته ها می جنبیدند

17. the child's suffering moved us to tears
رنج کودک ما را به گریه آورد.

18. the funeral procession moved slowly
صف مشایعین جنازه به آهستگی حرکت می کرد.

19. the temple was moved bodily forty meters up the shore of the lake
معبد یکپارچه به چهل متر بالاتر از کرانه ی دریاچه تغییر مکان داده شد.

20. the oil company has moved him to abbadan
شرکت نفت او را به آبادان منتقل کرده است.

21. the sway of passion moved him to do it
تاثیر شهوات او را وادار به انجام آن کار کرد.

22. having heard his criticism, i felt moved to say a few words
پس از شنیدن انتقادات اواحساس کردم که باید چند کلامی ایراد کنم.

23. he is so emotional that he is moved to tears even by his own words
آنقدر احساساتی است که حتی از حرف های خودش به گریه درمی آید.

24. the chest is too heavy to be moved
صندوق سنگین تر از آن است که بشود آن را حرکت داد.

25. i can't move into the new house until the previous tenants have moved out
تا مستاجران سابق نروند نمی توانم به خانه ی تازه اسباب کشی کنم.

26. The huge machine was moved to its new position on rollers.
[ترجمه ترگمان]ماشین عظیم به موقعیت جدیدش در rollers منتقل شد
[ترجمه گوگل]ماشین بزرگ به جایگاه جدید خود در غلطکها منتقل شد

27. The crowd moved aside to let the leaders get by.
[ترجمه ترگمان]جمعیت کنار رفتند تا رهبران وارد شوند
[ترجمه گوگل]جمعیت برای کنار گذاشتن رهبران به سمت کنار رفت

28. The men raised the sails and the boat moved.
[ترجمه ترگمان]مردان بادبان ها را بالا بردند و قایق حرکت کرد
[ترجمه گوگل]این مردان بادبان را بالا بردند و قایق به حرکت درآمد

29. Sarah moved back in with her father so that she could look after him in his dotage.
[ترجمه ترگمان]سارا با پدرش به خانه بازگشت تا او بتواند در dotage از او مراقبت کند
[ترجمه گوگل]سارا با پدرش برگشت، به طوری که می توانست در سالگرد او مراقبت کند

30. Dr. Smith was moved up from an associate to a full professorship.
[ترجمه ترگمان]دکتر \"اسمیت\" از یک دستیار به یه محل امن منتقل شد
[ترجمه گوگل]دکتر اسمیت از یک متخصص به یک استاد کامل منتقل شد

پیشنهاد کاربران

جابه جاشدن


به جنبش درآمدن

تحت تأثیر، منقلب، دارای احساس ناراحتی یا همدردی شدید بعد از شنیدن یا خواندن یک مطلب
مثلاً
When she told about her brother's death, I was too moved even to speak
یعنی وقتی قضیة مرگ برادرش رو شنیدم، اینقدر منقلب شدم یا تحت تأثیر قرار گرفتم که حتی نمی تونستم حرف بزنم.

حرکت کردن

نقل مکان کررن

مجذوب، احساساتی

having strong feelings of sadness or sympathy, because of something someone has said or done
متأثر
تحت تأثیر
احساساتی

مثال:
When she told me about her daughter's death, I was too moved even to speak
وقتی درباره ی مرگ دخترش با من حرف زد، متأثرتر از آن بودم که چیزی بگویم.

پیشرفت

نقل مکان کردن

حرکت کردن ، جابه جا شدن ، نقل مکان کردن 😊💜

جا خوردن ، یکه خوردن ، تحت تاثیر قرار گرفتن

حرکت کرد

متاثر شدن از یک خبر.

To Be Moved

having strong feelings of sadness or sympathy, because of something
someone has said or done

Dictionary. cambridge. org


کلمات دیگر: