کلمه جو
صفحه اصلی

embody


معنی : در برداشتن، مجسم کردن، متضمن بودن، جسم دادن
معانی دیگر : دارای جسم کردن، تن بخشیدن به، تناور کردن، دارای بدن کردن، جسیم کردن، تندیس کردن، تن دار کردن، مظهر (چیزی) بودن، نمایانگر (چیزی بودن)، گنجاندن، جسم دادن به

انگلیسی به فارسی

تجسم، مجسم کردن، جسم دادن، متضمن بودن، در برداشتن


جسم دادن (به)، مجسم کردن، دربرداشتن، متضمن بودن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: embodies, embodying, embodied
مشتقات: embodier (n.)
(1) تعریف: to provide with, or as though with, a body; incarnate.
مترادف: incarnate
متضاد: disembody
مشابه: incorporate

- Some people believe their souls will be embodied in future lives on earth.
[ترجمه ترگمان] برخی از مردم بر این باورند که روح آن ها در زندگی آینده در زمین شکل می گیرد
[ترجمه گوگل] برخی معتقدند که روحشان در زندگی های آینده بر روی زمین تجسم خواهد یافت

(2) تعریف: to visibly represent or personify; give tangible form to.
مترادف: exemplify, incorporate, personify, represent
مشابه: concretize, incarnate, live, materialize, substantiate

- The ambassador embodies our national virtues.
[ترجمه ترگمان] این سفیر فضایل ملی ما را در بر دارد
[ترجمه گوگل] سفیر مظهر فضیلت ملی ما است
- Our actions should embody our ideals.
[ترجمه ترگمان] اعمال ما باید تجسم ایده آل های ما باشد
[ترجمه گوگل] اقدامات ما باید آرمان های ما را به تصویر بکشند
- His book about growing up in the 1950s embodies the spirit of the decade.
[ترجمه ترگمان] کتاب او در مورد رشد در دهه ۱۹۵۰، روح یک دهه را مجسم می کند
[ترجمه گوگل] کتاب او در مورد رشد در دهه 1950 مظهر روح این دهه است

(3) تعریف: to collect or organize into one body or system.
مترادف: incorporate
مشابه: amalgamate, coalesce, compose, comprise, consolidate, constitute, embrace, encompass

- This proposal embodies all our thoughts and suggestions.
[ترجمه ترگمان] این پیشنهاد شامل تمام افکار و پیشنهادها ما است
[ترجمه گوگل] این پیشنهاد تمام اندیشه ها و پیشنهادات ما را دربر می گیرد

• manifest or personify in concrete form; incarnate; incorporate, unite into one body
to embody a quality or idea means to have it as your most noticeable characteristic or as the basis of everything you do.
if something embodies a particular thing, it contains or consists of that thing.

مترادف و متضاد

Antonyms: disembody, exclude


include, integrate


Synonyms: actualize, complete, concretize, demonstrate, emblematize, epitomize, evince, exemplify, exhibit, express, exteriorize, externalize, hypostatize, illustrate, incarnate, incorporate, manifest, mirror, objectify, personalize, personify, realize, reify, show, stand for, substantiate, symbolize, typify


در برداشتن (فعل)
bear, comport, entail, comprise, contain, embody, encircle, include, presuppose, infold

مجسم کردن (فعل)
epitomize, character, figure, depict, image, picture, embody, portray, depicture, incarnate

متضمن بودن (فعل)
entail, comprise, contain, embody, include, presuppose

جسم دادن (فعل)
embody

represent; materialize


Synonyms: absorb, amalgamate, assimilate, blend, bring together, codify, collect, combine, comprehend, comprise, concentrate, consolidate, contain, embrace, encompass, establish, fuse, have, incorporate, involve, merge, organize, subsume, systematize, take in, unify


Antonyms: disembody, disintegrate, exclude


جملات نمونه

the latest findings embodied in the new book

آخرین کشفیاتی که در کتاب جدید گنجانده شده است


1. His paintings embody the very essence of the immediate post-war years.
[ترجمه ترگمان]نقاشی های او ماهیت اصلی سال های پس از جنگ را در خود دارند
[ترجمه گوگل]نقاشی های او حقیقتا از سال های پس از جنگ است

2. Any incomes policy must embody the attributes of fairness and flexibility.
[ترجمه ترگمان]هر گونه سیاست درآمد باید شامل ویژگی های انصاف و انعطاف پذیری باشد
[ترجمه گوگل]هر گونه سیاست درآمد باید ویژگی های انصاف و انعطاف پذیری را دربر گیرد

3. Words embody thoughts and feelings.
[ترجمه صدا] کلمات تجسم افکار و احساسات هستند.
[ترجمه محسن بنی‌طبا] کلمات دربردارنده افکار و احساسات هستند ( ترجمه ساده تر : کلمات نشان دهنده افکار و احساسات هستند )
[ترجمه ترگمان]کلمات و افکار و احساسات
[ترجمه گوگل]کلمات اندیشه ها و احساسات را به خود جلب می کنند

4. It seemed to embody a deep dislike, and she found that wounding.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که او از نفرت عمیقی برخوردار است، و او متوجه شد که او را آزار می دهد
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که شخصیتی عمیق را به تصویر می کشید و او متوجه شد که زخمی شده است

5. Charter schools embody concepts all public schools should have in the future.
[ترجمه ترگمان]مدارس چارتر شامل مفاهیمی هستند که همه مدارس عمومی باید در آینده داشته باشند
[ترجمه گوگل]مدارس منشور، مفهوم همه مدارس دولتی را در آینده در بر می گیرند

6. No one would deny that music can embody great humane and religious themes.
[ترجمه ترگمان]هیچ کس انکار نمی کند که موسیقی می تواند شامل موضوعات بسیار انسانی و مذهبی باشد
[ترجمه گوگل]هیچکس نمیتواند انکار کند که موسیقی میتواند موضوعاتی انسانی و مذهبی را به تصویر بکشد

7. Rolle's Meditations embody at a literary level his appreciation of the shaping energies of the form of the inner life.
[ترجمه ترگمان]Meditations Rolle در یک سطح ادبی، قدردانی خود از شکل دادن انرژی های شکل زندگی درونی را تشکیل می دهند
[ترجمه گوگل]تفکر راول در سطح ادبی خود را درک انرژی های شکل دهنده شکل زندگی درونی خود را به تصویر می کشد

8. How touching it was that Maman should embody such artistry and so simple a heart!
[ترجمه ترگمان]چه جالب بود که مامان باید چنین هنرمندی را تجسم کند و چنین قلب ساده ای داشته باشد!
[ترجمه گوگل]چقدر لمس کردن این بود که مامان باید چنین هنری را جذاب و قلب ساده ای کند!

9. He seemed to embody in his person the entire history of the sport: he symbolized the Hawaiian spirit.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که او تمام تاریخچه ورزش را در خود مجسم کرده است: او سمبل روح هاوایی است
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که شخصیت او تمام تاریخ ورزش را به تصویر کشیده است: او روحیه هاوائی را نمادین کرد

10. People embody intelligence, by far the most precious resource in the universe and one in terribly short supply.
[ترجمه ترگمان]افراد دارای هوش هستند، تا جایی که ارزشمندترین منبع در عالم هستند و یک منبع بسیار کوتاه
[ترجمه گوگل]مردم اطلاعات را به خود جلب می کنند، که به مراتب از منابع گرانبها در جهان است و یکی از آنها به وضوح کوتاه است

11. It is like they embody the spirit of adventure, that sense of infinite newness.
[ترجمه ترگمان]مثل این است که روح ماجراجویی، آن حس تازگی بی نهایت را در خود دارند
[ترجمه گوگل]مثل این است که آنها روح ماجراجویی، حس جدیدیت بی نهایت را به تصویر می کشد

12. Or it may be that these animals somehow embody that peculiar quality of untamed wildness that readers admire and appreciate.
[ترجمه ترگمان]یا شاید این حیوانات به گونه ای این کیفیت عجیب و وحشی را در خود مجسم می کنند که خوانندگان آن را تحسین و ستایش می کنند
[ترجمه گوگل]یا ممکن است که این حیوانات به نوعی جلوه دادن این کیفیت عجیب و غریب بی نظمی را که خوانندگان تحسین و قدردانی می کنند، تجسم می دهند

13. Rather, they embody some very different assumptions about education and work for the twenty-first century.
[ترجمه ترگمان]در عوض، آن ها فرضیات بسیار متفاوتی درباره آموزش و کار برای قرن بیست و یکم را در خود دارند
[ترجمه گوگل]در عوض، آنها ادعا می کنند که برخی از مفروضات بسیار متفاوت در مورد آموزش و کار برای قرن بیست و یکم

14. The social sciences embody a range of sometimes conflicting stances towards the human world.
[ترجمه ترگمان]علوم اجتماعی، گستره ای از مواضع متناقض به سوی دنیای انسان را تشکیل می دهند
[ترجمه گوگل]علوم اجتماعی مفهوم گوناگونی از دیدگاه های متضاد نسبت به دنیای انسانی است

The day when souls will become embodied again.

روزی که ارواح دوباره تن‌دار خواهند شد (به تن‌های خود حلول خواهند کرد).


In Greek art, love was embodied as Cupid.

در هنر یونان عشق به‌صورت کوپید مجسم می‌شد.


a speech which embodied democratic ideals

نطقی که نمایانگر آرمان‌های دموکراتیک بود


پیشنهاد کاربران

حاوی، محتوی

Represent

صرف کردن
به کار بستن
دربر گرفتن


گنجاندن

نهفته بودن

تجسم یافتن شیطان یا جن یا ابلیس

شامل بودن
گنجاندن

عینیت بخشیدن

تجسم بخشیدن ، جسم دادن، represent

تجسم چیزی بودن

مثال خوبی از چیزی بودن

سمبل چیزی بودن

نشان دادن، نمایاندن =represent
شامل بودن، در برداشتن چیزی=include or contain something

تداعی کردن

نمونه بارز

تداعی بخش بودن، تجلی بخشیدن، تجلی گر بودن، تداعی گر بودن، به ظهور رساندن
در خود جای دادن، در برداشتن

مظهر ( ویژگی های خوب ) بودن

تصور کردن

صورت بخشیدن
صورت بندی کردن


کلمات دیگر: